این سه زن جوان سمبلی از سه چهره مدرن از جامعه معاصرند... تنهایی سختی را در غیبت همسری که عاشقش بوده و اکنون نیز هست، تجربه می‌کند... با درخواست ویزایش برای رفتن به فرانسه موافقت نمی‌شود و او مجبور است زندگی دیگری را تجربه کند... تردید شبانه برای تصمیم گرفتن درباره زندگی‌اش غیرعادی و فلج‌کننده است... فرد چنان در حاشیه‌ها درجا می‌زند که آینده به محاق می‌رود... زندگی اگر که تحقق نیابد رنج‌آور می‌شود


آرزوهای پا در هوا | شرق

پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی

«دنبال تو می‌دویدم. روی سرامیک‌های سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هن و هن نفس‌هایم به هر گام بلندتر در گوشم تکرار می‌شد و گلویم را تلخ می‌کرد»1.
«پاییز فصل آخر سال است»، نوشته نسیم مرعشی با این تکه روایت اول آغاز می‌شود. تکه اول را لیلا روایت می‌کند و تکه دوم و سوم را شبانه و روجا می‌گویند. در این رمان با سه دختر جوان روبه‌رو می‌شویم که با یکدیگر دوست‌اند؛ دوستی‌شان به روز اول ثبت‌نام در دانشگاه برمی‌گردد. از آن روز به بعد زندگی‌شان به‌صورت ارتباطی مداوم با همدیگر گره می‌خورد و صمیمیتشان تا بدان اندازه می‌شود که هریک در زندگی دیگری حضوری دائمی پیدا می‌کند. این هر سه زن جوان سمبلی از سه چهره مدرن از جامعه معاصر هستند. از این سه، لیلا تنها زندگی می‌کند؛ او در اندوهی عمیق به سر می‌برد؛ اندوهش بدان علت است که همسر سابقش، میثاق، مهاجرت کرده است. جملات آغازین بالا احساسات لیلا هنگام خداحافظی با میثاق در فرودگاه است. لیلا که پیش خود فکر می‌کرد میثاق در انتخاب میان رفتن و ماندن، او را انتخاب می‌کند و پیشش می‌ماند، اکنون با ناراحتی و «حس شکست» تنهایی سختی را در غیبت همسری که عاشقش بوده و اکنون نیز هست، تجربه می‌کند.

شبانه، ‌دختر جوان دیگر، اگرچه تنها نیست و مشکلاتی مانند لیلا ندارد، اما زندگی‌اش با سختی و گره‌خوردگی شدیدتری همراه است؛ او که با پدر و مادرش زندگی می‌کند و همین‌طور با برادرش، ماهان که عقب‌مانده ذهنی است و شبانه نسبت به وی احساس مسئولیت می‌کند، در بی‌تصمیمی محض روزگارش را می‌گذراند. شبانه که شغلی مناسب دارد با تصمیمی سخت میان انتخاب برادرش، ماهان، برای آنکه مواظبش باشد و او را از ناسازگاری و عصبیت مادر نجات دهد و ازدواج با ارسلان که فردی معقول و اهل زندگی است، سرگردان است. این سرگردانی که از بی‌تصمیمی وی ناشی می‌شود، زندگی او را سخت تلخ و غیرقابل تحمل کرده است.
سومین زن جوان از میان آن سه، روجا است که نسبت به آن دو سرزنده‌تر، دست‌وپادارتر و فعال‌تر است. اما او نیز با نوع دیگری از بن‌بست مواجه است. او که با مادرش زندگی می‌کند مصمم است زندگی‌اش را بهتر کند اما اتفاقاتی ناخواسته مسیر زندگی‌اش را برخلاف خواست او تغییر می‌دهد. روجا که «فکر لعنتی رفتن»2 لحظه‌ای ترکش نمی‌کند، با وجود تلاش‌های زیاد، کار، تدریس خصوصی و یادگیری زبان، با درخواست ویزایش برای رفتن به فرانسه موافقت نمی‌شود و او مجبور است زندگی دیگری را تجربه کند که هیچ تصوری از آن ندارد. «تصوری از آینده نداشتن» از جمله مضامین مهم این رمان است که هر سه چهره با آن دست‌به‌گریبان‌اند و درعین‌حال بیانگر روح کلی در فضای جامعه است.

آنچه این رمان خوش‌خوان را متمایز می‌کند، تصویر واقعی از زندگی روزمره و نه زندگی روزانه است که نویسنده ارائه می‌دهد. زندگی روزمره به‌عنوان پدیده متأخر به یک تعبیر آن زندگی است که نیازها، خواسته‌ها و حتی آرزوها را در اعماق دل و جان آدمیان به وجود می‌آورد، آنان را به تکاپو و جنب‌وجوش وامی‌دارد بدون آنکه راهی برای تحقق واقعی خواسته‌ها و آرزوها پدید آورد. در اینجا میان زندگی روزانه و زندگی روزمره تفاوتی اساسی وجود دارد. زندگی روزانه آن نوع زندگی است که آدم از ابتدا آن را به‌طور طبیعی و عادی و حتی اصیل تجربه می‌کند. این زندگی واجد هیچ تنش یا بحرانی در درون خود نیست، زیرا به‌مثابه امری طبیعی و معمول پذیرفته شده است، حال آنکه زندگی روزمره به‌صورت سبکی از زیستن به‌ویژه از بعد جنگ جهانی دوم نمود بیشتری پیدا کرده و از میان انواع زیستن‌ها موقعیتی هژمون یافته است. در این سبک از زیستن فرد با انبوهی از امکانات مواجه می‌شود که در ابتدا آن را همچون فرصتی برای تحقق آرمان‌های خویش می‌پندارد، اما بعدها درمی‌یابد که این انبوه امکان‌ها در نهایت چیزی نیستند جز وسایلی که آنان را از تجربه یک زندگی واقعی دور نگه می‌دارد.

در پاییز فصل آخر سال است، با وجود آنکه هر سه زن جوان در رابطه با تحصیلات و شغل از موقعیتی نسبی و همچنین از رفاهی متوسط بهره‌مند هستند و امکانات تحقق زندگی بهتر در همان چارچوب را دارند، اما در عمل به آن چیزی که می‌خواهند نمی‌رسند و در نهایت هر سه در یک سردرگمی و بلاتکلیفی روزگار را می‌گذرانند. روجا این بلاتکلیفی و تعلیق مدام را در صحبتی صمیمانه با شبانه چنین بیان می‌کند: «ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم شبانه. از زندگی مادر‌هامان درآمده‌ایم و به زندگی دختر‌هایمان نرسیده‌ایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هرکدام آن‌قدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه می‌شویم».3 در اینجا دریافتی که روجا از زندگی خود و دوستانش ارائه می‌دهد، دریافتی تازه و مدرن است، دریافتی که تا قبل از روجا و هم‌نسلانش، نسل گذشته، آن را دریافت نکرده است، زیرا «زندگی روزانه» آنان فاقد طرح و ارائه چنین مسائلی بوده است.*

در میان این سه فرد (در اینجا ناگزیر به استفاده از مفهوم فرد هستیم، زیرا این هر سه به رغم آنکه زندگی‌شان در ارتباطی مدام با یکدیگر قرار دارد و میانشان حسی از همدردی وجود دارد اما هریک مسائل، آمال، آرزو و آینده شخصی خود را پی می‌گیرند که لزوما ارتباطی با هم پیدا نمی‌کند گویی در بر‌هه‌ای از زندگی به‌طور تصادفی با یکدیگر آشنا شده‌اند و موقتا در کنار هم قرار گرفته‌اند اما هیچ ضرورت و حس مشترکی آنان را به ادامه باهم‌بودن ترغیب نمی‌کند و هر فرد ممکن است در هر زمان در مسیری کاملا متفاوت قرار گیرد) شبانه در موقعیت وخیم‌تری قرار دارد؛ او مستأصل‌تر از دیگران و در یک بی‌تصمیمی و فلج کامل اراده به سر می‌برد تا بدان اندازه که از اتخاذ هر تصمیمی که می‌تواند ارتباطی مستقیم با آینده و سرنوشت او داشته باشد، عاجز است. معضل شبانه آن است که نمی‌تواند درباره زندگی‌اش تصمیم بگیرد، از طرفی او نمی‌خواهد ماهان را به حال خود واگذارد و همچنین نمی‌تواند ماهان را پس از ازدواج نزد خود نگه دارد (چنین کاری اگر در گذشته می‌توانست معمول باشد به‌خاطر اهمیت فرد در زندگی روزمره به امری ناممکن بدل شده است) اما مهم‌تر از همه آن‌که شبانه نمی‌داند که از ارسلان خوشش می‌آید. تردید شبانه برای تصمیم گرفتن درباره زندگی‌اش غیرعادی و فلج‌کننده است، این بی‌تصمیمی چنان حاد و خردکننده است که خواننده گمان می‌برد در عالم واقع ممکن نیست چنین موقعیت‌هایی پیش آید اما شیوه روایت نویسنده چنان است که واقعیت واقعی جلوه می‌کند. علاوه‌برآن خواننده با اندکی تأمل در اطراف خود درمی‌یابد که چه بسیار می‌تواند چنین تردیدهای فلج‌کننده‌ای را در آدم‌ها مشاهده کند.

در زندگی کنونی با «لحظه» مطابق شأن آن برخورد نمی‌شود یا درباره‌اش اغراق می‌شود یعنی پر بها داده می‌شود و یا آنکه اهمیتش چنان‌که باید در نظر گرفته نمی‌شود و مغفول می‌ماند**. و این‌همه باعث آن می‌شود که فرد از درک موقعیت واقعی‌اش غافل بماند و به‌جای تجربه مستقیم امور و درپیش‌گرفتن هدف‌های مهم‌تر در زندگی به تجربه‌های غیرمستقیم روی آورد به‌جای آنکه نمودهای خود زندگی را به طور واقعی تجربه کند. به «وانموده‌ها»***ی زندگی بپردازد و به حاشیه‌های آن بیشتر توجه کند. در این موقعیت فرد چنان در حاشیه‌ها درجا می‌زند که آینده به محاق می‌رود. در تجربه‌های غیرمستقیم، در تجربه‌هایی که اقدام برای تصمیمی جدی دائما به تعویق می‌افتد، ذهن و رؤیاپردازی فعال می‌شود و همه چیز به‌جای آنکه در واقعیتی مشخص مورد تأمل قرار گیرد به ایده‌آلیسمی قوی فرا فکنده می‌شود. و آدمی از فرط تکرار خود، خسته، ضعیف و تحلیل رفته و شکست‌خورده می‌شود و به‌جای آنکه به طور واقعی شکست را تجربه کند، حس شکست را تجربه می‌کند. شکستی که این سه زن جوان از همان ابتدا و حتی قبل از تجربه‌کردن تجربه‌های اولیه فکر می‌کنند با آنهاست و حتی به‌نوعی به سرنوشتشان بدل گشته است: «سنگین شده‌ام، انگار دنیا با همه وزنش درست روی سینه من افتاده، خودِ سنگینم، خود بی‌عرضه‌ام، خود همیشه شکست خورده‌ام»4.

از میان این سه زن جوان روجا بیشتر نوستالژیک می‌شود. نوستالژیک شدن از اثرات شکست است. ‌آن‌که شکست می‌خورد و حس شکست دارد به نوستالژی روی می‌آورد. در نوستالژی گذشته به امر موزه‌ای، تزئینی و تماما خوب و زیبا بدل می‌شود و آدم‌ها همگی ایده‌آل و حتی بی‌نقص به نظر می‌آیند: «دلم هوای عمه را کرده، هوای دست‌های چروکش را، همه عمر تنها ماند با مادرجان، نه شوهری نه بچه‌ای. خودش بود با یک مشت عروسک که هرروز می‌شستشان، وسواس دارد، مثل مادرجان، به دردش نخوردم هیچ‌وقت»5. این یادآوری با اندوه و ماخولیا همراه است زیرا بازگشت به گذشته ناممکن است. زندگی این سه دختر جوان اگرچه زندگی است اما زندگی «تحقق‌نیافته» است زیرا نیازها، خواسته‌ها و آرزوهایی که در اعماق دل آنها وجود دارد محقق نمی‌شود. به همین دلیل روجا که مصمم‌تر از آن دو است تصمیم می‌گیرد که دیگر هیچ‌وقت آرزوی بزرگ نکند. او می‌خواهد بقیه عمر را مثل همه آدم‌ها، مثل مادر و عمه‌اش، زندگی کند و این قدر خود را عذاب ندهد: «بقیه عمرم را مثل همه آدم‌های دیگر زندگی می‌کنم... دیگر هم هیچ‌وقت آرزوی بزرگ نمی‌کنم. این‌قدر خودم را عذاب دادم که چی بشود آخرش؟... کاش شوک می‌دادند بهم و یادم می‌رفت همه چیز. اصلا کاش حافظه نداشتم»6.

آخرین جملات این رمان همچون جملات اولش حسی از بی‌خانمانی، اندوه و شکست و زندگی‌های تحقق‌نیافته را در خواننده به وجود می‌آورد. زندگی اگر که تحقق نیابد رنج‌آور می‌شود: «گلویم تیر می‌کشد. دهانم تلخ می‌شود. درد تا چشم‌هایم بالا می‌‌آید. دماغم می‌لرزد. دیگر تمام شد. نفسم را رها می‌کنم. داغی‌اش صورتم را داغ می‌کند. قطره‌های مایعی گرم از لای پلک‌های فشرده‌شده‌ام راه را باز می‌کند، سُر می‌خورد و می‌آید پایین تا زیر گلو»7.

پی‌نوشت‌ها:
 * به لحاظ تاریخی سبک زندگی‌ای که نویسنده در رمان پاییز فصل آخر سال است ارائه می‌دهد، مربوط به نوعی زندگی است که شروع آن در اوایل دهه هفتاد شمسی در ایران آغاز شده است.
** ازجمله مصادیق زندگی روزمره اخیر اغراق در مصرف است، این اغراق گاه در شرایطی صورت می‌گیرد که تناسب با توان مالی مصرف‌کننده ندارد اما به‌عنوان الگو این نوع زندگی پذیرفته شده است.
*** وانموده یعنی تصویر، شبیه‌سازی، تظاهر، بازنمایی و... وانموده به یک معنا تولید یک امر واقعی فاقد منشأ و فاقد واقعیت است. در این صورت «نقشه بر سرزمین مقدم است و ذهن بر واقعیت تقدم دارد».
1-7. پاییز فصل آخر سال است، نسیم مرعشی

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...