با محسن حسینخانی عزیز، به واسطه شعرهایش رفیق شدم. و شعر چه زیبا آدم‌ها را با هم روبرو می کند.
آنچه مرا به حسینخانی نزدیک کرد، جاذبه سپیدسروده‌های کوتاهی بود که به صورت پراکنده از او خوانده بودم. سپیدسروده‌هایی که نشان می داد او شاعری «باری به هر جهت» نیست و در شعر «حرفی برای گفتن» و «دردی برای گریستن» دارد.
شعرهای حسینخانی دست آدم را می گیرد و به میان مردم کوچه و بازار می برد. این نشانه هوشمندی شاعر است که برای دل خودش و در «انزوا» شعر نمی گوید. رسالت شعر امروز نیز چیزی جز این نیست: «همراهی با مردم و در جبهه مردم قرار گرفتن».

محسن حسینخانی ماهبان

این ضرورتی انکارناپذیر است که برای پیوند دوبارة مردم با شعر و مقابله با گسست نسل‌های ادبی، شاعران روزگار ما باید از کاخ‌های پرزرق و برقی که با خشت‌های کلمات فاخر، لوکس و تجملی ساخته‌اند، بیرون بیایند. دست شعر را بگیرند و با خود به میان مردم کوچه و بازار ببرند: به ایستگاه‌های اتوبوس و مترو، میدان‌های تره‌بار، صف‌های توزیع ارزاق عمومی، پشت چراغ‌های قرمز، بیمارستان ها، کارخانه‌ها، زندان ها، یتیم‌خانه‌ها، خانه‌های سالمندان، باشگاه‌های ورزشی... و هر جای دیگری که محل رفت و آمد آدمهاست.

باید دست شعر را گرفت و به میان مردم کوچه و بازار برد تا با مردم حشر و نشر داشته باشد و نشست و برخاست کند، در بازار معامله کند، در مدرسه درس بخواند، در دانشگاه اعتراض کند، در جبهه بجنگد، در بیمارستان بستری شود، در تیمارستان دیوانگی کند، در مسجد نماز بخواند، در کارخانه اعتصاب کند، با ماشین مسافرکشی کند، در خیابان بخوابد، از خانه فرار کند، در پارک قدم بزند، به سینما برود، زیر باران عاشق بشود، در کوچه‌باغ‌ها آواز بخواند، در اداره پشت‌ میز بنشیند، در خانة سالمندان انتظار بکشد و... تا رنگ و بوی مردمی بگیرد.

شعر باید حدیث غم‌ها و شادی‌های مردم روزگار ما باشد. با خنده‌های آنان بخندد، با گریه‌هایشان اشک بریزد و خونسرد و بی‌تفاوت از کنار مردم عبور نکند. اگر امروز این اتفاق خجسته بیفتد، شاید فردا آغوش گرم و پُرمهر مردم بار دیگر به روی شعر گشوده شود و مردم زمانة ما نیز همچون زمان سعدی و حافظ و مولانا، شعر را موجودی از جنس خویش بدانند و برای همصحبتی و همنشینی با او، بی‌قراری کنند و سر و دست بشکنند.
شعرهای زیر گواهی صادق بر این ادعاست که حسینخانی شاعری اجتماعی و کنشگر است:

1
ابراهیم پسرش را/ نوح پسرش را/ یعقوب پسرش را.../ پروردگارا !/
تو رسولانت را/ با پسران شان آزمودی/ما سرزمین مان را/ با دختران مان!

2
من نه گنجشکم /نه قناری /دارکوبی هستم /در شعری بی درخت /حالا تو هی بگو /بخوان!

3
مشت‌های گره کرده/ می‌توانند/ نام میدانی را عوض کنند/ یا عکسی را/ از گوشه‌ی اسکناسی/ خیابان صحنه‌ی بزرگیست/ مردم بازیگران ماهری هستند/ باید به آن‌ها نخ داد/ باید نخ بست به آن ها/ تا نمایش به خوبی اجرا شود/ بعد رهایشان کرد/ و به پشت پرده رفت

این شعرها نشان می دهد که با شاعری روبرو هستیم که وارث دغدغه‌های شریف اجتماعی و انسانی است. شاعری که «اندیشه ورزی» و «انسان اندیشی» چون قلبی تپنده در جان و جهان شعرهایش جریان دارد و مخاطب را به تفکر و تامل وا می دارد. و این امتیاز بزرگی برای حسینخانی و شعرهای اوست.

شعرهای او را که می خوانم، جمله ای از زنده یاد جلال آل احمد در ذهنم رژه می رود، آنجا که می گوید:
«در این ولایت کار هنر، کار جهاد است. جهاد با بی‌سوادی، با فضل‌فروشی، با فرنگی‌مآبی، با تقلید، با دغلی؛ با نان به نرخ روز خوردن، با بلغمی‌مزاجی... حالا اگر مردی، این گوی و این میدان... در هر بیتی باید مویی از سرت سفید بشود و با هر شعری گوشه‌ای از جانت بسوزد. مبادا شعر تو هم مثل زندگی دیگران فقط از بغل گوش ات رد شده باشد...»

و اما بعد... در ایام برگزاری نمایشگاه کتاب به حسینخانی قول داده بودم که نقدی بر آثار او بنویسم که متاسفانه نوشتن این نقد به هزار و یک دلیل به امروز و فردا افتاد!
سرانجام برای بیرون آمدن از شرمندگی، تصمیم گرفتم به جای «نسیه کاری» این «یادداشت نقد» را تقدیم کنم تا کمی از زیر بار خجالت او کمر راست کنم. با این امید که ان شاء الله اگر در آینده فرصتی دست داد نقدی شایسته بر اشعارش بنویسم.
محسن جان! امیدوارم این یادداشت نقد را که به رسم ادب قلمی شده است از من بپذیری که «برگ سبزی است تحفه درویش»... با آرزوی موفقیت‌ها و درخشش‌های بیشتر و بیشتر.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...