آنچه در ادامه می‌آید برشی از کتاب «گفت‌وگو با خودم: خاطرات ارشد تهماسبی» است به انتخاب امید حسینی. تهماسبی در این بخش از بیماری و درگذشت محمدرضا لطفی، نوازنده‌ و آهنگساز توانای ایرانی نوشته است:

گفت‌وگو با خودم» خاطرات ارشد تهماسبی

روز یکشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۲ وقتی به خانه برگشتم همسرم گفت یه آقایی به اسم مهرنیا زنگ زد و گفت حال آقای لطفی خوب نیست. من هیچ شماره‌ای از لطفی و همسرش نداشتم و آقای مهرنیا را هم نمی‌شناختم. بلافاصله به او زنگ زدم و پیگیر ماجرا شدم. به هر صورت با شکارچی هماهنگ شدم و روز بیست و هفتم اسفند به عیادت لطفی در بیمارستان پارس، واقع در بلوار کشاورز رفتیم. شکارچی اصرار داشت گل بخریم. هرچه به او گفتم درست نیست برای کسی که چنین بیماری‌ای دارد گل ببریم گوش نکرد و بالاخره سبد گل بزرگی تهیه کرد و تا در اتاق لطفی رسیدیم همسرش از بردن آن به اتاق جلوگیری کرد.

... برای رعایت حالش دم در ایستادم، اما اکبر داخل شد. لطفی سیگار می‌کشید و از همان فاصله کمی با او صحبت کردم. هرچه گفت بیا تو گوش نکردم. سه‌تاری هم روی طاقچه پنجره اتاقش بود. همه حرف‌ها آرزوی بهبودی او بود. گفتم خوشحالم که میتونین تو بیمارستان سیگار بکشین. او هم مثل همیشه گفت من دود سیگارو مث تو فرو نمیدم. همسرش برای کاری در حال ترک آنجا بود. در چند جمله روحیه‌ام را برایش توضیح دادم و گفتم از آن آدمهای مزاحم و پیله‌ای نیستم و فقط منتظر می‌مانم تا هر کاری داشتید....

تازه فهمیده بودم چقدر دوستش دارم. این همه آدم دور و برمان هستند که دوستشان داریم و تصورمان این است که ابدی هستند اما خب مقدور و معقول هم نیست که دائماً دوروبرشان بپلکیم. یقین دارم نه من بلکه خیلی‌ها حاضر بودند آن روزها هر کاری بکنند تا لطفی سرپا شود؛ پرستاری و مواظبت و هر کار دیگری، حتی از عمرمان بدهیم. بر اساس چیزهایی که شنیده بودم، به خصوص از موسوی که با یک پزشک او در خارج مرتبط بود می‌دانستم لطفی رفتنی است.

در آن بحران روحی مدام با خودم فکر می‌کردم دنیای بدون لطفی و موسیقی‌اش چطور خواهد بود. جالب است که ماجرای روابط من با او عین مناسباتی بود که با پدرم داشتم. من با خیلی از خلقیات پدرم کنار نمی‌آمدم و ارتباط تنگاتنگی با او نداشتم اما خب، به هر صورت پدرم بود و بعدها دانستم در ناخودآگاهم چقدر دوستش می‌داشته‌ام. این را وقتی که عزیزانمان دیگر در این دنیا نیستند بیشتر می‌فهمیم. از این گذشته لطفی پدر موسیقی من بود؛ دیدار او بود که باعث شد مسیر زندگی‌ام در کودکی مشخص شود. بهترین سالهای عمرم را در کانون چاووش که او پایه‌گذارش بود سپری کرده بودم و سازش را بیشتر از هر ساز دیگری دوست داشتم. باور کنید بارها و به خصوص شبها دم بیمارستان می‌رفتم و به اتاقهای آنجا نگاه می‌کردم و غرق در افکاری درهم و برهم می‌شدم. این ضایعه یک بعد دیگری هم برایم داشت. آن لطفی سرپای قد بلند پرهیبت قلندرمآب کاریزماتیک، زمین افتاده بود.

بعضی مرگها جگرسوز هستند و بیماری لطفی برای من این‌طور بود. مثل شیری بود که در قفس افتاده باشد. حالت چشمهایش را که می‌دیدم غلغله‌ای به جانم می‌افتاد و دلم می‌خواست هرکاری بکنم تا او مثل قبلش بشود. اما هیهات که در این دنیا تنها جان است که به هیچ بهایی و با هیچ نوع فداکاری نمی‌توان آن را خرید و برش گرداند؛ تنها با کارهایی مثل بردن شیرینی برای پرستاران و بردن آب میوه برای خودش تسکین می‌یافتم. همسرش شاهد است که هیچ وقت حتی نمی‌خواستم وارد اتاقش بشوم و مزاحم استراحتش شوم اما دوست داشتم دورادور در کنارش باشم. آدمها صرف نظر از خصوصیات شخصی‌شان، ملغمه‌ای از خیر و شر هستند؛ حالا یکی از این عناصر در کسی بیشتر است و یکی در کسی کمتر؛ یکی مثل هیتلر است و یکی مثل ماندلا، یکی مثل استالین است یکی مثل نهرو. در آن مقطع تمام خودخواهی‌ها و شرهای وجودم تبدیل به خیر و خیرخواهی شده بودند.

تهماسبی لطفی علیزاده

جمعه پنجم اردیبهشت، لطفی برای اولین بار به صراحت کلمه سرطان را به کار برد و گفت مرحله درمان بعدی پس از هشت جلسه رادیوتراپی، مصرف یک داروی وارداتی از لهستان است که قرار است با پارتی‌بازی دکتر سمیعی انجام شود. زیرا ورود داروی موردبحث امنیتی است و در انرژی اتمی هم کاربرد دارد... همسر لطفی را پایین دیدم. از چشمان و لحن گفتارش پیداست لطفی خوب‌شدنی نیست.

جمعه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۳، ساعت ده بهنام فیضی زنگ زد و گفت خبری شنیده. معلوم شد لطفی ساعت سه بامداد در بخش آی‌سی‌یو بیمارستان لاله درگذشته.

(گفت‌وگو با خودم، خاطرات ارشد تهماسبی، صفحه ۶۰۵ـ ۶۱۰)

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...