​​​​​​سمیه جمالی | جام جم


زن چطور موجودی است بالاخره؟ عاطفی و انعطاف‌پذیر یا مقاوم و سخت؟ هر دو؟ در جوهره زن چنین امکانی نهاده شده کو آن‌که این هر دو را از معدن غیرقابل دسترسش بکاود و بیرون بکشد و بشود رهبر قوم خویش؟ خیر‌النساء رهبر بود در دوره خودش، رهبر زنان صدخرو و می‌تواند در نبوش رهبر زنان امروز باشد. حالا که نیست باید حدیثش را از کسانی شنید که او را دیده و هم‌سفره‌اش شده‌اند: سمانه آتیه‌دوست، نویسنده کتاب «خیرالنساء».

خیرالنساء صدخَروی

تصورم این بود خود خانم خیرالنساء را هم قرار است ببینم؛ آخر کتاب افسوسی نشست به دلم ولی شاد هم بودم که این زن ناشناخته نماند. شما چطور مطلع شدی از وجود ایشان؟
در سال۹۴ بچه‌های تاریخ شفاهی سبزوار دنبال کسانی بودند که کار پخت نان را برای جبهه‌ها می‌کردند. به‌صورت اتفاقی در یک مصاحبه از اهالی سبزوار پرسیده بودند شما کسی از زنانی را که در زمان جنگ نان می‌پختند، می‌شناسید؟ آن آقا می‌گوید: بله مادر خودم. از اسمش سؤال می‌کنند، جواب می‌دهد خیرالنساء. نشانیش را جویا می‌شوند و سریع می‌روند سراغش. در یک مصاحبه سه ساعته کلی خاطره و عکس از او ثبت می‌کنند و بعد به نتیجه می‌رسند که یک مستند برایش بسازند. مستند خیرالنساء سال‌۹۵ ساخته و پخش می‌شود. این مستند این‌طور شروع می‌شود که او اصرار دارد برای دهه محرم مثل دوره جنگ کلوچه بپزد، ولی بقیه مخالفت می‌کنند اما پایان فیلم می‌بینیم خیرالنساء کلوچه‌ها را پخته است.

این فیلم در هفتمین جشنواره عمار ارائه شد و خود خانم هم در روز اختتامیه شرکت کرد. فانوس بخش ملت قهرمان به مستند خیرالنساء تعلق گرفت. آخر مراسم دوهزار کلوچه پخش شد که توسط زنان صدخروی پخته شده بود. به‌این‌عنوان که آنها رزمنده بودند و شما هم رزمنده جبهه فرهنگی هستید. از آنجا بانو به جامعه معرفی شد. بعدش عده‌ای رفتند و با تمام زنانی که در پخت نان در سال‌های جنگ مشارکت داشتند مصاحبه گرفتند و کتاب «نان سال‌های‌جنگ» نوشته شد. آن کتاب به صورت خاطرات کوتاه و مجزا بود، به قلم محمود شم‌آبادی.

برای کودک و نوجوان هم کاری شده؟ مادربزرگ‌ها برای آنها دلنشینند.
بله. برای سن نوجوان یک دفتر تحریر تولید کرده‌اند. تصویری روی دفتر است که انگار خیرالنساء نشسته نوه‌ها دورش هستند و برای‌شان قصه می‌گوید و برای گروه کودک دوتا کتاب کار شد. اول کتاب «یک دونه نون صد دونه نون» که شعر است و تصاویری برای رنگ‌آمیزی دارد تا کودکان با این شخصیت آشنا شوند. کتاب دیگر «خیرالنساء و گندمک» است که شاعرش زهرا عباسی، همشهری خیرالنساست. در آن کتاب قصه گندمکی را می‌گوید که در دامن بانوست، هم روند تبدیل گندم به نان را یاد می‌دهد هم داستان گندمکی که عاقبت به‌خیر می‌شود.

خلاقانه است دو موضوع که هرکدام می‌تواند داستانی در یک کتاب مجزا باشد. پس کار متنوعی برای ایشان شده.
برای معرفی ایشان یک تیمی وجود داشت که من یکی از آنها هستم. زحمت کشیده شد برای بازسازی و حفظ بخشی از تاریخ این کشور و زحمات مردمی که نه حکومتی هستند، نه سازمانی و نه جایی چیزی به نام‌شان هست؛ صادق و صمیمی. رهبری درباره آنها می‌گوید: سبزوار و نیشابور گنجینه‌های تمدن اسلامی هستند. این مسئولیت ما را بیشتر می‌کند که برویم دنبال تاریخی که در سینه آنهاست.

این کتاب‌هایی که اسم بردی، همه را انتشارات راه‌یار چاپ کرده؟
بله. حتی دفتر تحریر را.

زنان زیادی پشت جبهه کار کرده‌اند؛ مادر من هم لباس می‌دوخت، من بچه بودم یادم هست. همه اینها نشان می‌دهد زنان مستقیم در اداره جنگ تأثیر داشتند، نه به شکل نمادین مثلا دلگرم‌کنندگی برای مردان‌. دست به کار شدند و یک گوشه کار را گرفتند. اما چرا خیرالنساء؟ چه ویژگی متمایزی داشت؟
بعد از یک برنامه بزرگداشت، خانمی به من گفت بعد از معرفی خیرالنساء اهالی منطقه پیشوا و ورامین تصمیم گرفتند به تبعیت از آنها برای مدافعان حرم کاری کنند و سال ۹۵ کلی شال و کلاه بافته شد برای رزمندگان سوریه و یک حرکت راه افتاد. این بانو هنوز حرکت‌دهنده است و ایجاد انگیزه و ایده می‌کند. درباره این‌که چه نسخه‌ای برای امروز ما دارد از ابعاد مختلف می‌شود ساعت‌ها بحث کرد اما ویژگی‌اش این بود که با ظرفیت‌های هرکس در روستا آشنا بود، از همان استفاده می‌کرد و تقریبا مدیریت می‌کرد.

پس با همین نمونه موفق نتیجه می‌گیریم که مدیران باید از بین مردم باشند که به ظرفیت‌ها واقف باشند.
ولی بعد از جنگ این ظرفیت‌ها نادیده گرفته شد. در شهرها و روستاهای مختلف ایران این گروه‌های منسجم بود. آدم‌هایی که همدلی بین‌شان شکل گرفته بود و الان اگر پابرجا بودند، خیلی می‌توانستند در حل مشکلات مؤثر باشند.

شما که سال‌ها بعد از پایان جنگ به دنیا آمده‌اید و مواجهه واقعی با کم و کاستی‌های آن روزگار ندارید، چطور توانستید شرایط و نیازها را درست منعکس کنید؟ تا مخاطب درک نکند چه نیازی بوده، ارزش کار خیرالنساء معلوم نمی‌شود. خواننده می‌گوید: خب نان را از نانوایی می‌گرفتند، کاری نداشت که! شاید نداند اصلا آرد نبود که نانوا بپزد و مواد اولیه هم کمک‌های مردمی بود.
در فیلم‌ها دیده‌ام جنگ را، ولی آشنایی با بانو، وجه زنانه جنگ را نشانم داد. در کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» بیشتر افسردگی زنان را در جنگ می‌بینیم و مشکلات‌شان را اما اینجا زنی مثل خیرالنساء در پیری و زمانی که ۴۰ سال از آغاز جنگ گذشته بود؛ می‌گفت: من خوشبختم. از این جمله کلی اصول روانشناسی درمی‌آید. از کارهایش راضی بود و تازه افسوس می‌خورد که چرا بیشتر کار نکرده!

من احساس کردم این بانو هویتش را در آن کار پیدا کرده هرکدام از ما باید ببینیم با چه کاری هویت پیدا می‌کنیم. وقتی با کمک به جبهه احساس مفید بودن کرده، می‌خواسته تا زمان مرگ برای هیأت کلوچه و نان بپزد بعد برای مدافعان حرم...
به اندازه ۱۰۰ سال خاطرات ایشان، به تجربیات من اضافه شد. فرق او با زنانی که دچار آسیب شدند، این است که خود را درگیر این ماجرا کرد. در روستای صدخرو بعضی‌ زن‌ها نانوا بودند، پول می‌گرفتند تا در خانه‌ها نان بپزند ولی وقتی پای جبهه به میان آمد، اصلا حرف پول نشد. حتی اگر آرد می‌آمد و بانو به آنها خبر نمی‌داد، ناراحت می‌شدند یا اگر کسی یک روز کار داشت و نمی‌توانست بیاید، روز دیگر دو شیفت کار می‌کرد که جبران کند.

به نظرت برای نسل امروز جذاب هست این حرف‌ها؟
باید از روی این مستندنگاری‌ها اثرهنری در قالب داستان، رمان فیلم و... تولید شود. نباید متوقف بماند. من شنیده‌ام که همین کتاب را دختر نوجوان تا زن ۶۰ساله خوانده؛ چون خیرالنسا خودش است قابل باور و شیرین. رهبری می‌گویند، بقیه تاریخ ندارند می‌سازند، ما داریم استفاده نمی‌کنیم. این بخشی از تاریخ ماست.

مشکل اینجاست که ما نمی‌گذاریم آدم‌ها همان‌طور که هستند روایت شوند. سانسور می‌کنیم تغییر می‌دهیم افزودنی مجاز و... می‌زنیم تا چیزی بشود که به مذاق عده‌ای خوش بیاید. اگر این زن را جوری روایت کنیم که پایش روی زمین است، باورپذیر می‌شود.
من سعی کردم همان‌طور که بوده نشان بدهم؛ از شیطنت کودکی تا نابلدی‌های بعد از ازدواج، قهرکردن با شوهر و سختی‌های زندگی را در کتاب آورده‌ام. هر مخاطب با بخشی از زندگی او همذات‌پنداری می‌کند. یک زن ساده که در بستری معمولی پرورش یافته ولی کنش‌های او را می‌شود دید. خانواده‌ای متوسط داشته نه پولدار ولی دست به‌خیر بوده‌اند. در سال‌های قحطی، سالی معروف بوده به «گندم منی پنج تومن» یعنی خیلی گران بوده ولی پدر خیرالنسا شیر بزهایش را می‌دوشیده، به همسایه‌ها شیر برنج می‌داده و می‌گفته این وعده را بخورید برای بعد خدا بزرگ است. خیرالنسا اینها را می‌دیده. بعد از ازدواج هم خیلی زندگی سختی داشته‌ است. یک لحاف پاره داشتند که همان را هم یک شب به فقیری دوره‌گرد بخشیده‌ است.

 خیرالنساءصدخروی در گفت‌وگو با سمانه آتیه‌دوست

همسرش هم خیلی همراه بوده. بانو دلش می‌خواست گمنام بماند. وقتی ما رفتیم سراغش می‌گفت من نمی‌دانم شما از کجا پیدایتان شد. کار ما را لو دادید! فقط وقتی فهمید این بازگویی خاطرات نفعی به حال جامعه دارد، همکاری کرد. انقلاب که شد امام‌خمینی گفت این زن‌ها رهبران کشورند. یکباره زن‌ها را از حاشیه به متن کشاند و بهشان مسئولیت اجتماعی داد. زن‌هایی که کاره‌ای نبودند، بعد دیدیم در یک بحرانی مثل جنگ، روستایی بسیار دور از منطقه جنگی بخشی از خلأ کشور را پر می‌کند.

شاید عده‌ای بگویند از این زن‌ها بیگاری کشیده‌اند، چون مسئولان نتوانستند نواقص را برطرف کنند با تعریف و تمجید زنان را در میان نگه داشتند.
آدم‌ها را چند وقت می‌توان با حرف شیرین پای کار نگه داشت؟ یک سال؟ دو سال؟ اینها هشت سال شبانه‌روزی کار کردند باز هم می‌خواهند در کارها مؤثر باشند. بعد از جنگ برای مرحوم خیرالنساء یک چرخ خیاطی و سجاده بردند برای تشکر، اما او قبول نمی‌کند می‌گوید چرخ را ببرید برای دختر عقد کرده در روستا و فقط سجاده را نگه می‌دارد. حالش خوب بود وقتی می‌رفتم پیشش. حالا بحث فقط خیرالنساء نیست، در کرونا چقدر آدم آمدند وسط، کار انجام دادند. خیلی مجموعه‌ها هستند که دارند برای حل مشکلات کشور به شیوه خود تلاش می‌کنند. هویت زن مسلمان این است که نسبت به امور جامعه بی‌تفاوت نباشد در کنار بچه‌داری و شوهرداری.

خیرالنساء یک دختری هم داشت که زودتر از خودش مرحوم شد و در کارها کمک می‌کرد.
حُسن کار او این بود که همه خانواده‌ در کنار هم انجامش می‌دادند. پسرانش در جبهه بودند. دختر بزرگش مسئول بخش بافتنی بوده. ایشان قبل از این‌که مادر بشود مادر بوده برای خواهر و برادرانش، برای بچه‌هایش مادر بود و بعد برای همه کشور مادری کرد. این حس مادرانگی در همه زنان هست فقط باید کشف کنند.

چه بنیه جسمانی خوبی داشتند. مادربزرگ من که در روستا نان می‌پخت بعد از ۵۰ سالگی دیگر نتوانست کار کند، کار سختی بود.
اگر کتاب را بخوانید می‌بینید چقدر کار می‌کرده‌اند. می‌گفت شب که کار پخت تمام می‌شد، تازه ماست می‌آوردند می‌ریخته توی کیسه آبش برود، بعد کیسه‌ها را می‌شسته... تازه نیمه‌شب خمیر می‌کرده. اما با این‌حال می‌گفت قبل از جنگ یک بیماری‌ داشتم که نفهمیدم کی خوب شد.

دور هم جمع شویم و از بحران عبور کنیم.
بله همین‌طور است. کار و هدف مهم بود هر کس با هر عقیده‌ای می‌آمد وسط. ضمنا بانو هم نقش تهییج و تشویق‌کننده داشت. می‌رفت سراغ کسی که بی‌خیال بود و قاطی کار نمی‌شد، می‌خواست در حد کم حتی شرکت کند. با زبان خود طرف او را دعوت به مشارکت می‌کرد مثلا می‌گفت یک کیسه کوچک آرد بده نمی‌خواهد بیایی نان بپزی یا کار سختی بکنی.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...