ترجمه مسیح بهار | شرق


آنچه در ادامه می‌خوانید جستاری از کتاب «جامعه تسکینی: درد در عصر حاضر» [The Palliative Society: Pain Today] نوشته چول هان [Byung-Chul Han] است:

جامعه تسکینی: درد در عصر حاضر» [The Palliative Society: Pain Today] نوشته چول هان [Byung-Chul Han]

فرانتس کافکا در نامه‌ای به ماکس برود گفته بود که نوشتن «پاداش شیرین و فوق‌العاده‌ای» برای این واقعیت است که او توسط شیطان «گرفتار شده، کتک خورده و تقریبا به خاکستر تبدیل شده» بود. این پاداشی برای رنجی غیرقابل تحمل بود. کافکا اعتراف کرد که نوعی نوشتن در «نور خورشید» انجام می‌شود، اما نوشته‌های خودش از «خشونتی تاریک» ناشی می‌شد که تقریبا زندگی او را نابود کرده بود. او زمانی می‌نوشت که ترس اجازه نمی‌داد بخوابد. بدون نوشتن، زندگی به «جنون» ختم می‌شد.1

پروست نویسنده دیگری بود که برای نوشتن به رنج پناه می‌برد. از کودکی به بعد، زندگی او با بیماری عجین بود. حملات شدید آسم او را در تمام عمر عذاب می‌داد. چند سال قبل از مرگش، پروست در نامه‌ای نوشت: «گرچه از این واقعیت که درد جسمی طاقت‌فرسایی دارم، که به‌خصوص در ماه‌های اخیر همراه دائمی غم من بوده، ناراحتم، اما به آنها، به درد‌هایم، وابسته‌ام و از فکر اینکه ممکن است آنها مرا ترک کنند، بیزارم‌». درد قلم پروست را هدایت می‌کرد. او [در نوشته‌هایش] زبان، حتی فرم را از مرگ می‌گرفت. او مرگ را در نوشتن خود به خدمت می‌گیرد. بدون درد، این شور نوشتن غیرقابل تصور است: «او هوشیارانه تا آخرین لحظه وضعیت خود را تحلیل می‌کرد، و این یادداشت‌ها و آخرین اصلاحات بر نسخه‌های چاپی، قرار بود مرگ قهرمانش، برگوت، را زنده‌تر، واقعی‌تر بر صفحات به تصویر بکشند، تلاشی برای ارائه خصوصی‌ترین جزئیات، آنهایی که تنها شاعر می‌توانست بداند، آنهایی که فقط مرده‌ها می‌دانند. ... به‌این‌ترتیب، او به مرگ سیلی می‌زند: ژست نهایی، شگفت‌انگیز از هنرمندی که با گوش‌دادن به فرایند مرگ، ترس از مرگ را مغلوب می‌کند‌».2

شوبرت نیز یک «انسان درد» بود. [اثر معروف او] «سفر زمستانی» زاده درد بود‌ و آثار متأخر او نشان‌دهنده رنج طاقت‌فرسای ناشی از بیماری‌های مختلف ازجمله سفلیس‌. درمان با جیوه برای او شکنجه‌ای واقعی بود. جیوه بلعیده می‌شد و بر تمام بدن مالیده می‌شد. بیمار باید روزها در اتاقی گرم می‌ماند و حتی اجازه نداشت خود را بشوید. پیاده‌روی‌های طولانی نیز تجویز می‌شد. حتی در بستر مرگ هم او همچنان اصلاحات نهایی بر «سفر زمستانی» را انجام می‌داد. آثار او آهنگ‌های عشق و درد بودند. شوبرت در متن یکی از تصنیف‌های اولیه‌اش «رؤیای من» نوشته بود: «برای سال‌های طولانی آهنگ می‌خواندم. وقتی از عشق می‌خواندم، به درد تبدیل می‌شد. و وقتی درد را می‌خواندم، به عشق تبدیل می‌‌شد‌».3

زیبایی رنگ مکمل درد است. ذهن زیبایی را در مقابل درد تصور می‌کند. ذهن آنچه را که توسط درد مخدوش شده است، کنار آنچه دست‌نخورده است می‌گذارد. شباهت زیبایی درد را تسکین می‌دهد. درد باعث می‌شود ذهن جهانی شفابخش و قابل‌ زیستن بسازد که در آن همه‌ چیز در نوری جدید و فریبنده ظاهر می‌شود: «تنش عظیمی که میل به مقابله و التیام درد به ذهن می‌بخشد، باعث می‌شود هر چیزی را که اکنون می‌بیند در نوری جدید ببیند: و تحریک ناگفتنی که هر نور جدید به چیزها می‌بخشد اغلب به‌ اندازه کافی قدرتمند است تا هر وسوسه‌ای برای خودکشی را دور کند و ادامه حیات را برای رنج‌کشیده بسیار مطلوب جلوه دهد‌».4 درد تخیل را زنده می‌کند. برای نیچه، هنر یک «جادوگر نجات‌دهنده با قدرت شفابخشی» است که می‌تواند آنچه در وجود غیرقابل تحمل و ترسناک است دور کند.5

نیچه نیز جامعه ما را یک جامعه تسکینی می‌شمارد. جامعه ما با کم‌رنگ‌شدن حس زندگی مشخص می‌شود. زندگی آن‌قدر تحلیل می‌رود تا به شکل بقای راحت درمی‌آید. سلامتی به مقام خدایی جدید ارتقا می‌یابد. نیچه می‌گوید‌ [عنصر] تراژیک، عنصری که حتی در شدیدترین درد و رنج، زندگی را تأیید می‌کند، از زندگی محو شده است: «روان‌شناسی ارگاسمی، به‌عنوان احساس جوشانی از قدرت و زندگی که حتی درد نیز در آن به‌مثابه محرکی عمل می‌کند، کلید مفهوم احساس تراژیک را به من داد‌».6

بی‌حسی جامعه منجر به ناپدید‌شدن کامل شاعرانگی درد می‌شود. بی‌حسی زیبایی‌شناسی درد را سرکوب می‌کند. در جامعه تسکینی، ما به‌طورکامل فراموش کرده‌ایم که چگونه می‌توان درد را روایت کرد و حتی آن را سرود. فراموش کرده‌ایم که چگونه به آن زبان بدهیم، آن را به یک روایت ترجمه کنیم، در کسوت زیبایی بپوشانیم و حتی آن را فریب دهیم. امروز، درد کاملا از تخیل زیبایی‌شناختی جدا شده است. چون فقط به موضوعی در پزشکی تقلیل یافته است، از زبان محروم شده است. بی‌حسی مداخله می‌کند و نمی‌گذارد‌ روایت و تخیل بیدار شوند و آنها را به خواب می‌برد. بی‌حسی دائمی منجر به سر‌شدن ذهن می‌شود. درد قبل از اینکه بتواند روایتی به‌ بار آورد، متوقف می‌شود. در جامعه تسکینی، درد نه رودخانه‌ای قابل ناوبری است، نه جریانی روایی که انسان را به سمت دریا می‌برد، بلکه یک خیابان بن‌بست است.

نویسنده فرانسوی، میشل بوتور از بحران ادبیات صحبت می‌کند. او معتقد است که ادبیات دیگر قادر به ایجاد یک زبان جدید نیست: «طی ده یا بیست سال گذشته تقریبا هیچ اتفاقی در ادبیات نیفتاده است. سیلی از انتشارات وجود داشته، اما هیچ جنبش فکری نبوده است. علت این امر بحران ارتباطات است. وسایل ارتباطی جدید تحسین‌برانگیزند، اما سروصدایی عظیم ایجاد می‌کنند».7 سروصدای ارتباطات جهنم «همان» را تداوم می‌بخشد. مانع از وقوع چیزی کاملا متفاوت، چیزی بی‌نظیر یا بی‌سابقه می‌شود. جهنم «همان» منطقه آرامش تسکینی است. درد از آن بیرون رانده می‌شود، زیرا گردش ارتباطات را که باید تسریع شود مختل می‌کند. ارتباطات سریع‌ترین راهی است که «همان‌ها» با «همان‌ها» ملاقات می‌کنند. توسط لایک تسریع می‌شود. در مقابل، درد آن را خنثی می‌کند. درد میلی به سکوت به وجود می‌آورد. این میل است که امکان وقوع چیزی کاملا متفاوت را فراهم می‌کند. ما آمادگی مواجهه با درد را نداریم. درد مامای امر نو است، امری کاملا متفاوت. منفیتِ درد «همان» را مختل می‌کند. در جامعه تسکینی، به‌عنوان جهنم «همان»ها، یک زبان درد، شعر درد، غیرممکن است. تنها نثر لذت نوشتن در زیر آفتاب را مجاز می‌دارد.

...
1. «مکاتبات: دوستی»، مکاتبات ماکس برود و فرانتس کافکا
2. «اسنوبی که مرگ را شکست داد: زندگی تراژیک مارسل پروست»، اشتفان تسوایگ
3. «رؤیای من» فرانتس شوبرت، به نقل از مینارد سولومون، «رؤیای من فرانتس شوبرت»
4. «سپیده‌دم: افکاری درباره تعصبات اخلاقی» فریدریش نیچه
5. «زایش تراژدی» فریدریش نیچه
6. «شامگاه بت‌ها» فریدریش نیچه
7. مصاحبه با میشل بوتور در دی تسایت، 12 جولای 2012

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...