ترجمه‌‏ی بهار سرلک | هم‌میهن


در انتشارات لیتل، براون اند کمپانی کار می‌کنم؛ فرصتی شگرف برای همکاری با دیوید فاستر والاس در انتشار کتاب‌های «مزاح بی‌پایان»، «کار مثلاً مفرحی که دیگر هرگز سراغش نمی‌روم»، «مصاحبه‌های کوتاه با مردان کریه»، «یاد نئون به خیر» و «به لابستر نگاه کن». در همین ابتدا می‌خواهم بگویم کار کردن با دیوید شور و هیجانی داشت که وقتی به این حرفه وارد شدم، تصورش را هم نمی‌کردم. به اعتقاد من رمان مزاح بی‌پایان از بزرگ‌ترین آثار ادبی آمریکا به‌شمار می‌رود، اثر حیرت‌آورِ بلندپروازانه و بااصالتی که زندگی امروزی را افراط در خوشی‌ و لذت‌ توصیف می‌کند، چنان افراطی که رابطه با دیگران را به طرزی مهلک دشوار می‌کند. از زمانی که این رمان را خوانده‌ام، سخت می‌توانم به زندگیِ این دوره و زمانه دیدگاه دیگری داشته باشم.

دیوید فاستر والاس

امروز هدفم این است که به نحوی توضیح دهم چقدر و چرا عاشق دیوید بودم و چقدر باعث افتخارم است که با او آشنا شدم. اول، برای نوشته‌هایش است. من باید با دیوید آشنا می‌شدم چون طرفدارش بودم. حتی اگر هیچ‌وقت با او آشنا نمی‌شدم برای از دست دادن نویسنده‌ای عزادار می‌شدم که کوران اطلاعات جهان‌مان را با تمام صداها، اشکال و طیف‌هایش در خود می‌کشید و در قالب رمان‌، داستان و جستارهای شگرف بسیار خنده‌دار، آشکارا تلخ و کندوکاوگرانه‌ی فلسفی تحویل می‌داد. او محتویات جمجمه‌مان، یعنی گفت‌وگوی درونی پرپیچ‌وتابی که پیوسته ادامه‌اش می‌دهیم را چنان جزو به جزو ترسیم می‌کرد که هیچ نویسنده‌ی دیگری تابه‌حال دست به چنین کاری نزده است. همان موقع که در نوشته‌اش ریزترین ذره‌های ضمیر خودآگاه را تسخیر می‌کرد، می‌توانست طرح کلیِ دورنمای جهان را ببیند و به تصویر دربیاورد. کتاب‌هایش به‌مثابه سرزمین‌هایی وسیع‌اند که تا وقتی خواننده‌ای وجود داشته باشد، مدام در ذهن‌شان کشف می‌شوند.

ولی من دیوید را خوب می‌شناختم؛ شناختی که هم خاص بود، هم شاید عجیب و غریب و شیفتگی‌ام به او در بیش از 15 سال همکاری نزدیک با او روی کتاب‌هایش و در کمک کردن به او برای رساندن کتاب‌ها به دست خوانندگان ریشه دارد. در دفتر آدرس رولودکسم آدرس‌هایی از او هست که از توسان، اربانا، سامرویل، آرلینگتون، برایتون، سیراکیوز و بلومینگتون می‌گذرد و بعد به مدخل کلرمونت در پوشه‌ی دفتر تلفنم در کامپیوترم می‌رسد. دیوید اصلاً پایش را در نیویورک نمی‌گذاشت. یک‌بار در باب جنجالی در نیویورک، درباره‌ی این‌که چه کسی باید نامزد جایزه‌ای می‌شد و چه کسی نباید نامزد می‌شد، برایم نوشت: «برای همینه که از زندگی توی مزرعه‌ی ذرت خوشحالم.»

مکاتبات‌مان از طریق نامه بود و همین‌طور از طریق مکاتبه‌ای که فکر می‌کردم تخصص دیو باشد؛ پیام تلفنی‌ای که ساعت‌ها بعد از رفتن همه‌‌ی کارکنان روی پیامگیر دفتر می‌گذاشت. ایمیل‌هایش انگشت‌شمارند ـ با اکراه برای خودش آدرس ایمیل درست کرد و در میان همه‌ی قالب‌های نوشتاری حاشیه‌ی کم، خطوط کم‌فاصله و اندازه‌ی 10 فونت تایمز رومن را ترجیح می‌داد. هیچ‌وقت ندیدم صبح‌ها قبل از اینکه قهوه‌اش را بخورد چه حال و احوالی دارد، هیچ‌وقت کنارش ننشستم تا با همدیگر ویدئو، مسابقه‌ی فوتبال یا تنیس ببینیم. ولی در دیدارهای گاه به گاه‌مان و در صدها نامه و تماس تلفنی و پیام‌های دیروقتی که برای همدیگر می‌فرستادیم، می‌دیدم وقتی در حال نوشتن چیزی است، وقتی بازنویسی‌اش می‌کرد، وقتی در ذهن رمان یا داستان یا جستارش را موبه‌مو می‌پروراند، چه حال و احوالی دارد.

نامه‌هایش خارق‌العاده بودند و تک‌تک‌شان را با حرص و ولع می‌خواندم، می‌دانستم در دل آن‌ها لذت انتظارم را می‌کشد. در اکثر مواقع نامه‌ها درباره‌ی ویرایش کتاب‌هایش بودند. نامه‌ها اسنادی‌اند از دقت و احتیاط فراانسانی‌ای که دیوید در مورد نوشته‌هایش داشت، اما همزمان اسنادی‌اند که نشان می‌دهند او از کارش چه حظی می‌برد و چه افتخاری به آن می‌کرد.

رابطه‌ی عاشقانه‌ی دیوید با زبان انگلیسی یکی از برجسته‌ترین داستان‌های عاشقانه‌ی دوران ماست؛ هم عشق دانشگاهیِ «تمام ریزه‌کاری‌ها را بیاموز» بود، هم عشق تند و شورانگیز «گریزها و ریشه دواندن‌ها». ایده‌ی دیوید از نوشتن مطلبی بی‌نظیر برای مجله به زمانی مربوط می‌شود که از او خواسته شد، واژه‌نامه‌ای جدید را معرفی کند. او می‌نویسد، یکی از مفتخرترین برهه‌ها در زندگی‌اش وقتی بود که فهمید: «من باید عضو هیئت استفاده از فرهنگ واژگان زبان انگلیسی آمریکایی باشم... وقتی این را به مامانم گفتم، او از آن‌طرف خط چنان جیغی زد که گوشم سوت کشید.» دیوید شیفته‌ی مواجهه با کلمه‌های جدید بود. در نامه‌ای درباره‌ی «آخرین ذره‌‌لجن‌های خودآگاهی بلوغ که در جزر و مد ساعتی از بین می‌روند» می‌نویسد. در پرانتز اضافه کرده بود: «تازه کلمه‌ی ساعت‌شناسی (horology) را یاد گرفته‌ام و مصمم بودم حداقل یک‌بار هم که شده استفاده‌اش کنم.» لازم به ذکر نیست که او همان موقع نیز کلمه‌ی «ذره‌لجن» را ساخته بود. فکر می‌کنم می‌خواست قبل از این‌که کارش تمام شود، همه‌ی کلمه‌های زبان‌مان را به کار ببرد. در گفت‌وگویی ــ درباره‌ی معایب استفاده از کلماتی که کاری می‌کنند خواننده شتابان سراغ فرهنگ واژگان برود ـ از کتاب محبوب نویسنده‌ی دیگری نام بردم که کلمه‌ی بسیار ناآشنای «صفرت» (picric) (به‌معنای زردی) اولین کلمه‌اش بود. دیوید درجا جواب داد: «من که قبلاً این کلمه را به کار برده بودم.»

من رابط حرفه‌ای میان دیوید و خوانندگانش بودم؛ محدوده‌ای که دیوید با ترس و هراس به آن نزدیک می‌شد. اگر بگوییم دیوید در انظار عمومی معذب بود، یعنی خیلی دست‌کم گرفتیمش. وقتی مزاح بی‌پایان منتشر شد، به دعوتنامه‌ای که قرار بود در تودی شو پخش شود، مودبانه ـ ولی راسخ ـ گفت، نه ممنون. تسلیم مراسم عکاسی تبلیغاتی شد؛ وقتی دید نه‌تنها ناشر و مدیر برنامه‌اش، بلکه نماینده‌ی ادبی محبوبش ـ بانی نادل ـ نیز به او فشار می‌آورند. وقتی دیوید به دفترمان می‌آمد، مردم در پی فرصتی برای دیدنش ازدحام می‌کردند. دیوید درباره‌ی این رویارویی‌ها می‌نویسد: «آدم‌هایی که مرا پسر طلایی می‌نامیدند، کاری می‌کردند که احساس کنم تنها و ناشناخته‌ام.» منش‌اش چنان شایسته بود که نمی‌توانست به‌راحتی دست رد به سینه‌ی دیدارکنندگانش بزند، ولی بعد از شروع گفت‌وگو طی چند ثانیه موضوع صحبت را از خودش منحرف می‌کرد و به موضوعی دیگر ـ دستیارانی که هر روز با آن‌ها سروکار دارد یا دوقلوهای تازه به دنیا آمده‌ی مدیر برنامه‌اش ـ می‌کشاند.

در نامه‌ای دیگر می‌گوید: «دلم نمی‌خواهد آدمی دور از نظرها یا نویسنده‌ای دور از نظرها باشم: آدم را دلتنگ می‌کنند.» او از شناخته‌شدن در انظار عموم اجتناب می‌کرد، ولی به هر دری می‌زد تا از افرادی که شخصاً با آن‌ها دیدار می‌کرد، مخفی نماند. از آن‌ها می‌خواست خودِ واقعی‌اش را بشناسند. یکی از راه‌هایی که دیوید تلاش می‌کرد از طریق آن شخصیت‌اش را بشناسند، تلاش برای شناخت دیگران بود. دلسوزی‌اش خارق‌العاده بود. در یادداشتی درخواست کرده بود به زنی که در دفترمان تازه مادر شده، یادآوری کنم وقتش است شیر بدون چربی را کنار بگذارد و دیگر شیر دو درصد چرب یا پرچرب بخورد. نه‌تنها برای ویراستار نسخه‌ی نهایی کتاب «به لابستر نگاه کن»، یادداشت‌های تشکر فرستاد، بلکه برای ناظری که کار را برعهده‌ی چنین ویراستار بااستعدادی نهاده بود، یادداشت تشکر فرستاد. همچنین پیشنهاد کرد به طراحی که با صفحه‎آرایی به‌شدت پیچیده کتاب دست‌وپنجه نرم کرده است، پاداش دهد. دخترم هنوز آن مرد خوشرو را به‌خاطر دارد که 12-10 سال پیش به خانه‌مان آمد. کسی که با او و بردار کوچک‌ترش «گرگم ‌به ‌هوا» بازی کرد و وقتی «گرگم ‌به ‌هوایِ» معمولی خسته‌کننده ‌شد، «کرمم به هوا» را اختراع کرد.

تا چندهفته بعد از مرگ دیوید با هر کسی که صحبت می‌کردم، از مهربانی‌اش یاد می‌کردند و حرف‌های‌شان جز حقیقت نبود؛ او نازنین، مهربان و دلسوز بود. مدت‌ها عمیقاً به این موضوع فکر کرده‌ام که چرا این یادداشت بسیار بااهمیت است. به‌گمانم به این دلیل که خود او بااهمیت بود و چون آنچنان درد را می‌شناخت که به زیبایی می‌دانست مهربانی چه اهمیتی دارد. همچنین چون می‌دانست آدم‌هایی که کارهایش را خوانده‌اند، دوست داشتند شخصاً او را بشناسند. دیوید می‌دانست ممکن است تصویرش مردم را عقب براند یا مردم از حرف زدن با او بترسند، بنابراین من فکر می‌کنم ـ برای مهربانی‌اش ـ بسیار سخت تلاش می‌کرد تا او را همان‌طور که بود ببینند، نه به‌چشم جوان نابغه‌ی رعب‌آوری که دستمال‌َسر می‌بندد. منظورم این نیست که مهربانی‌، شگردش بود؛ منش و دغدغه‌ی دیگران برای دیوید در نهادش ریشه دوانیده و اصیل بود. ولی صورتک‌های خندانی که مثل بچه‌مدرسه‌ای‌های شوت در حاشیه‌ی نامه‌هایش می‌کشید، طرز لباس‌پوشیدن الله‌بختکی‌اش (در یک‌روز خوب)، شیطنت و شوخ‌طبعی‌ای که قادر نخواهم بود در اینجا بحث‌اش را باز کنم، همگی کمک کردند یقین پیدا کند که مردم از او نمی‌ترسند. دیوید می‌خواست پذیرای مردم باشد. لارا میلرِ منتقد متوجه شده بود که دیوید آنقدر باهوش بود که می‌دانست هر انسانی که با او برخورد می‌کند به‌نوعی، در زمینه‌ای، از خودش باهوش‌تر است و می‌تواند از همه چیزی یاد بگیرد. کسی جستار «یک نما از خانه‌ی خانم تامپسون»، حکایت روزهای بعد از یازدهم سپتامبر را یادآوری کرد که دیوید دیده بود همه یک‌جورهایی پرچم آمریکا را حمل می‌کنند؛ مثلاً پرچمی بزرگ در ورودی خانه‌شان نصب کرده‌اند یا پرچمی کوچک روی ماشین‌شان. ولی خودش پرچم نداشت و اصلاً نمی‌دانست از کجا باید پرچم بخرد، چون انگار همه‌ی ساکنان کشورش می‌دانستند این‌جور چیزها را از کجا گیر بیاورند. همیشه چیزی برای یادگیری هست.

بزرگ‌ترین لطف دیوید در حقم این بود که به من اعتماد کرد در انتشار کتاب‌هایش نقش داشته باشم. نمی‌توانم وانمود کنم عمق یا بزرگی تمام کاری که قصدش را داشت به انجام رسانده‌ام، ولی او به «شخصی مقتدر» نیاز داشت، کسی که گاهی به حرفش گوش بدهد و از خوش‌شانسی من بود که مرا برای این نقش مناسب دید. درباره‌ی یکی از صحنه‌هایی که پیشنهاد حذفش را دادم، نوشت: «خب، این تکه سه شخصیت، پنج درونمایه و دو مکانی را که وقایع داستان در آن می‌گذرد، معرفی می‌کند.» صبری که در برخورد با من داشت یکی از چیزهایی است که همیشه عزیز می‌شمارمش.

دیوید نوشته بود: «می‌خواهم چیزهایی بنویسم که دنیاها را از نو بنا می‌کنند و کاری می‌کنند که آدم‌ها چیزها را حس کنند.» قطعاً چنین کارهایی را انجام داد. نبودِ ذهن سترگ و قلب بزرگوار او حفره‌ای عظیم در دل جهان ایجاد کرده است، چراکه او نیست تا آنچه را در پیش داریم درک و برای‌مان تحلیل ‌کند. همچنین‌ حفره‌ای هم هست؛ چون مهربانی‌های او را نداریم. اما تمام کلماتی را که نوشته است، داریم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...