در ستایش زندگی | آرمان ملی


ریچارد فورد کتاب چهارم از سری کتاب‌های «فرانک بسکامپ» به‌نام «بگذار با تو روراست باشم»[Let me be Frank with you] را با صحنه‌ای از ساکنان شوکه‌شده و وحشت‌زده ساحل نیوجرسی که چند هفته پس از توفان سندی در حال خرید وسایل تعمیر منزل هستند‌، شروع می‌کند؛ داستان آهسته‌آهسته پیش می‌رود: زندگیِ راوی سالخوده‌ که به‌تازگی سرطان را شکست داده و از بیماری صرع رنج می‌برد و روز‌به‌روز هم فراموشکارتر می‌شود و کنایه‌آمیز طعنه می‌زند که: «هیچ بویی زننده‌تر از اولین تلاش‌های مردم برای فرار از یک مصیبت بزرگ نیست.»

 ریچارد فورد بگذار با تو روراست باشم»[Let me be Frank with you]

این داستان به هیچ وجه مثل عوام‌فریبی‌های همیشگی که امید و آرزوهای بازماندگان آسیب‌پذیر توفان را به یاس و ناامیدی بدل می‌کنند، نیست. این شخصیت، فرانک بسکامپ است، شخصیتی که درباره‌ از دست‌دادن و بازسازی یک چیزهایی می‌داند. همان‌طور که خود فرانک هم در جایی از داستان به آن اشاره می‌کند و این موضوع به هیچ‌وجه ربطی به چرب‌زبانی ندارد، بلکه تصدیق نوعی بستگی معنوی است.

فورد با نوشتن کتاب «روز استقلال» در سال 1995 جایزه پولیتزر را دریافت کرد، دومین کتاب از رمان‌های سه‌گانه تحسین‌شده، که در دوره‌ای 20 ساله نوشته شده که در آن با دقت مونولوگ درخشان فرانک را نقل کرده، و حالا فرانک برگشته است تا دست ما را بگیرد و هدایتمان کند به درون چهار داستان مرتبط به‌هم در کتابی با عنوان «بگذار با تو روراست باشم»؛ داستانی که مثل هدیه زودهنگام کریسمس برای تسکین درد طرفدارانی که تصور می‌کنند دیگر هرگز لذتی از زندگی نمی‌برند، از راه می‌رسد.

مطمئنا این جریانی پیچ‌درپیچ است که همیشه هم سریع نیست. اما سخت بتوان داستانی یافت که بتواند بسیاری از نشانه‌های مهم دوران اضطراب‌آور ما را این‌گونه بیان کند: فروپاشی خانواده‌ها، ترس از شکست، از بین‌رفتن ایمان و - به‌ویژه - جایگزینی ساختارهای اجتماعی آشنا و قدیمی با ساختارهای قوانین مربوط به برنامه‌های گوشی‌های هوشمند افراد متولد بعد از 1980. به این فهرست بلندبالای فشارهای روانی باید موارد دیگری هم اضافه کنیم؛ مواردی که فرانک 68 ساله که دوران میانسالی را می‌گذراند و به شهروندی سالخورده و (کمی هم) بدقلق تبدیل شده؛ به این فهرست اضافه می‌کند: ترس از زمین‌خوردن و شکستن لگن، ترس از اینکه تعمیرکار ماشینت را به چند جوانک بی‌سروپا بدهد تا با آن دوردور کنند، و سرزنش خودت بابت خوش‌بینی بیش از اندازه‌ای که منجر به فروش خانه‌‌ای که زمانی برگ برنده‌ تو بوده به یک مشتری می‌شود که درنهایت تو را به زمین می‌زند یا همان‌طور که فرانک می‌گوید: «سعی می‌کنم خیلی امیدوار نباشم. امیدواری بیش از حد در سن‌وسال من خطرناک است.»

چهار داستان بلند این مجموعه، هر یک از داستان‌ها منتهی به کریسمس 2012، فرانک را در فصل سرد نارضایتی‌اش نشان می‌دهد، که تلاش می‌کند در میان نشانه‌های آنتروپی از داخل و خارج ، فیلسوفانه آرام بماند. او نه‌تنها از سرطان پروستات جان سالم به‌در برد، بلکه پیشتر در پایان سومین کتاب از چهارگانه‌اش «دلال املاک» (2006) خوانده‌ایم که از جراحت گلوله‌ای که یک مشتری به طرفش شلیک کرده بود هم قسر دررفته است. در این کتاب می‌خوانیم که همسر سابقش که از بیماری پارکینسون رنج می‌برد، به‌تازگی در یک مرکز رفاهی عالی اقامت کرده که فاصله‌ای تا خانه فعلی فرانک ندارد و او مجبور است هرازچندگاهی به او سر بزند.

در همین حین، مجبور می‌شود با اکراه سری به خانه‌ قبلی‌اش بزند، که در اثر توفان تقریبا زیر شن‌ها مدفون شده است. دوست قدیمی و عجیب‌وغریبش – با سروصدا، لابه‌کنان- درحال دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با سرطان لوزالمعده است؛ و همه این آشفته‌حالی‌ها و پیچیدگی‌ها و پیشامدهای نفس‌گیر درست در همان لحظه‌ای از زندگی فرانک رخ می‌دهند که او تلاش می‌کند همه‌چیز را متعادل کند و به حداقل برساند، همه با این اعتقاد که «زندگی امری تدریجی است که هدف اصلی‌اش رسیدن به معنایی نسبتا کامل است.»

از زمانی که برای اولین‌بار از ما دعوت شد تا با فرانک در سفر درونی خود در رمان «ورزشی‌نویس» (1986) همراه باشیم، می‌بایست از توانایی غبطه‌برانگیز شخصیت او در پذیرش تغییرات بزرگ و بخصوص برای خداحافظی‌کردن با همه‌چیز، حسابی متعجب شویم: از فرزندان، همسران، جاه‌طلبی‌های دوران جوانی، شغل‌ها، ایالات، شهرها، خانه‌ها و سایر موارد. فرانکی که ریچارد فورد می‌کوشد در تمام این داستان‌ها به ما بشناساند مردی سختی‌دیده و پر از پیچیدگی است، شخصیتی که تقریبا تعداد دورهای خود را در اطراف پیست محاسبه کرده و اکنون تمام تلاش خود را می‌کند تا موانعی را که ممکن است باعث اشتباهش شوند دور بزند. هدف بزرگ‌تر فرانک این بود که از شر همه‌ حواس‌پرتی‌ها و موارد غیرضروری خلاص شود و با این کار به‌قول خودش بیشتر «مثل خودِ واقعی‌اش» زندگی کند، منظورش از «خودِ واقعی» این است که «دوست دارم بقیه من را بفهمند و قلبا باور کنند که من: کسی هستم که دروغ نمی‌گوید (با به ندرت دروغ می‌گوید)، کسی که به گذشته اعتقاد ندارد، جاده طولانیِ خوش‌بینی را طی می‌کند (البته اگر وجود داشته باشد)، کسی که در رویای آینده سیر نمی‌کند، کسی که ساده حرف می‌زند (بی‌شیله‌وپیله) و در همه‌ لحظات خوب عمل می‌کند.»

فرانک اساسا یک شخصیت کمیک است و درعین‌حال شخصیتی مهم: جدی‌ترین و درعین‌حال ناچارترین برنامه‌ریز که سرنوشت، برنامه‌هایش را برای همیشه خنثی می‌کند. تمام چیزی که فرانک می‌خواهد این است که اوقاتی آرام با همسرش (با سالی پس از جدایی، آشتی کرده) بگذراند، در ایستگاه رادیویی محلی داوطلب شده، در فرودگاه بسته‌های «به خانه خوش آمدید» را به سربازان زن و مردِ برگشته از جنگ هدیه می‌دهد، و در مجموع راهش را تا خط پایان زندگی مهربان، صادقانه و با احترام، هموار می‌کند...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...
باشگاه به رهبری جدید نیاز داشت... این پروژه 15 سال طول کشید و نزدیک به 200 شرکت را پایش کرد... این کتاب می‌خواهد به شما کمک کند فرهنگ برنده خود را خلق کنید... موفقیت مطلقاً ربطی به خوش‌شانسی ندارد، بلکه بیشتر به فرهنگ خوب مرتبط است... معاون عملیاتی ارشد نیروی کار گوگل نوشته: فرهنگ زیربنای تمام کارهایی است که ما در گوگل انجام می‌دهیم ...
طنز مردمی، ابزاری برای مقاومت است. در جهانی که هر لبخند واقعی تهدید به شمار می‌رود، کنایه‌های پچ‌پچه‌وار در صف نانوایی، تمسخر لقب‌ها و شعارها، به شکلی از اعتراض درمی‌آید. این طنز، از جنس خنده‌ و شادی نیست، بلکه از درد زاده شده، از ضرورت بقا در فضایی که حقیقت تاب‌آوردنی نیست. برخلاف شادی مصنوعی دیکتاتورها که نمایش اطاعت است، طنز مردم گفت‌وگویی است در سایه‌ ترس، شکلی از بقا که گرچه قدرت را سرنگون نمی‌کند اما آن را به سخره می‌گیرد. ...
هیتلر ۲۶ساله، در جبهه شمال فرانسه، در یک وقفه کوتاه میان نبرد، به نزدیک‌ترین شهر می‌رود تا کتابی بخرد. او در آن زمان، اوقات فراغتش را چگونه می‌گذراند؟ با خواندن کتابی محبوب از ماکس آزبرن درباره تاریخ معماری برلین... اولین وسیله خانگی‌اش یک قفسه چوبی کتاب بود -که خیلی زود پر شد از رمان‌های جنایی ارزان، تاریخ‌های نظامی، خاطرات، آثار مونتسکیو، روسو و کانت، فیلسوفان یهودستیز، ملی‌گرایان و نظریه‌پردازان توطئه ...