شلیک | حمید باباوند

11 فروردین 1386

[داستان کوتاه]

گوشم هنوز از صدای طنین شلیک گلوله‌های توی اتاق تنگ و تاریک زنگ می‌زند. صدای خفه ناله از یک گوشه اتاق راه کشیده تا سقف و آرام آرام همه اتاق را گرفته است. منصور روی زمین پا می‌کشد، دستش را روی شکمش گذاشته است. جوی‌های کوچک خون از میان انگشتانش راه پیدا کرده‌اند روی رختخواب و کنار کفل و رانش گرداب درست کرده‌اند، خون غلیظ و سیاه رنگ دور خودش می‌چرخد و کف می‌کند.

نگاهم دوباره کشیده می‌شود روی شکم منصور؛ لکه‌های سفیدی در میان قرمز کبود خودنمایی می‌کنند. منصور دستش را مشت می‌کند و مشتش را با فشار بالا و پایین می کشد. ناخنش توی یکی از لکه‌ها فرو می‌رود و تکه‌ای نوار گوشتی سرخ و سفید از توی دهلیز باز شده روی شکمش بیرون می‌آید.

تکه‌ای از ترنج لاکی رنگ فرش ماشینی در زیر دهانه کلت قهو‌ه‌ای شده است. کلت را برمی‌دارم و می‌گویم: لعنتی و آرام خلاصش می‌کنم که دوباره شلیک نکند. دوباره به بالای کمد نگاه می‌کنم و به ترمه پر از نقش بته جقه توی دستم. از ذهنم می‌گذرد که؛ حتما یک بی عقلی اسلحه را آماده شلیک کرده و گذاشته لای ترمه؛ و گرنه چه کسی تا به حال شنیده است که اسلحه زمین بخورد و بلافاصله شلیک کند. هنوز به راه دیگری فکر نکرده‌ام که زبانم را گاز می‌گیرم و با خودم فکر می‌کنم آن بی‌عقل حالا توی آسمان است و شاید همین الان از همان بالا دارد به من نگاه می‌کند. بی‌اختیار سرم را بالا می‌گیرم. جای خالی تکه‌ای از گچ سقف زود در نگاهم جای خودش را پیدا می‌کند. کلت را توی کمد خودم می‌گذارم و درش را می‌بندم.

خودم را کنار منصور می‌کشم. منصور انگار که تازه مرا دیده باشد. می‌پرسد: محمود من رفتنی‌ام؟ نباید گریه کنم اما اشک با من کاری ندارد، آرام روی گونه‌ام می‌لغزد و روی لباس منصور می‌افتد. می‌گویم: بی‌خود به خودت وعده نده؛ مسعود به من گفته شفاعتم را می‌کند. و همانطور که وراجی می‌کنم، ترمه را روی زخم می‌گذارم. دستان منصور را آرام از روی زخم بلند می‌کنم تا روی ترمه بگذارم. انگشت منصور که حالا تا آخر ناخن توی یکی از لکه ‌های سفید فرو رفته است چند لکه دیگر و کمی از آن لوله گوشتی سفید و قرمز را با خودش بیرون می‌کشد. صدای فریاد منصور همه خانه را پر می‌کند. نمی‌دانم روده‌اش است یا معده‌ای که حتما تا حالا تکه و پاره شده است؟

حالت تهوع دارم. توی جبهه هم هیچ وقت نمی‌توانستم امدادگر خوبی باشم. انگشت منصور را از میان پاره‌های گوشت بیرون می‌کشم. بعد دوباره ترمه را روی زخم می‌گذارم و به منصور می‌گویم: فکر کن اینجا خطه ما هم محاصره شده‌ایم. خودت باید کمک کنی، همه رفته‌اند مسجد برای مراسم. می‌خواهم آرام بلندت کنم و مثل کوله سربازی روی دوشم بگذارمت، تا سر خیابان هم یک نفس می‌دوم، پس هر طور می توانی درد را تا آنجا تحمل کن.

منصور روی دوشم به خودش می‌پیچید و پایش را جمع می‌کند. زانویش محکم می‌خورد توی صورتم، شوری خون را توی دهنم احساس می کنم. به سر خیابان که می‌رسیم ، بچه‌هایی که دم مسجد ایستاده‌اند می‌بینندمان.

سعید فرزتر از بقیه ماشینش را روشن می‌کند و درست جلوی پایم نگه می دارد. در عقب را باز می‌کند. خودم را با منصور روی صندلی عقب می‌اندازم و هنوز در ماشین باز است که سعید راه می‌افتد. دست می اندازم و صندلی جلو را می‌خوابانم. سعید دستش را از روی بوق برنمی‌دارد، خط ویژه را مستقیم به سمت بیمارستان بالا می‌رود: باز هم تهوع ؟ سر تکان می‌دهم و می‌گویم: نه. سعید به سمت عقب برمی گردد. تازه غرقابه خون را روی صندلی عقب می‌بیند. چشم‌هایش گرد می‌شود، فرمان را دو دستی می‌چسبد و به چشم‌هایش زل می‌زند؛ چطور شده محمود؟

- تیر خورده. رفتم ترمه را از بالای کمد بردارم و بیاورم مسجد، احتمالا مسعود کلتش را قبل از رفتن به منطقه پیچیده بوده لای ترمه، کلت از بالای سرم افتاد جلوی پایم و شلیک کرد.

سعید می‌گوید: مگر اسلحه آماده بود؟ و بعد رو به آسمان می‌کند و می‌گوید: خدایا مصلحتت را شکر. و دوباره از من می‌پرسد: جای منصور کجا بود؟

از گریه به هق هق افتاده‌ام. سعید می‌گوید: ای بابا کار خداست دیگر گریه ندارد که!

می‌گویم: به خاطر منصور گریه نمی کنم. سعید با همان سرعت می‌پیچد توی حیاط بیمارستان. ماشین کمی سر می‌خورد و صدای لاستیک‌ها اورژانس را پر می‌کند.

برانکاردی کنار حیاط است. دسته‌اش را می‌کشم و به سمت ماشین می‌آورمش، صدای خشک آهنی که روی آسفالت کشیده می‌شود حواسم را پرت می‌کند. جای دو تا از چرخ‌های عقب برانکارد خالی خالی است.

می خواهم برانکارد را ول کنم و به سمت داخل بیمارستان بروم که با فریاد سعید به خودم می‌آیم.

منصور را روی همان برانکارد می‌گذاریم و هول می‌دهیم توی اورژانس. من جلوی برانکارد را می‌کشم و سعید عقب آن را بلند می‌کند تا جای خالی چرخ‌ها روی زمین کشیده نشود. پرستاری به سمت منصور می‌آید و تا بخواهد نبض او را بگیرد، دکتری از راه می‌رسد. پرستار می‌گوید: آقای دکتر نبض آریتمی دارد. دکتر توجهی به پرستار ندارد. سوزن سرم را توی دست مسعود فرو می‌کند و می‌گوید: تا اتاق عمل آماده بشود زخم را شست و شو بدهید. دکتر به ما هم نگاه می‌کند می‌دود سمت اتاق عمل و من هم به دنبالش. می‌پرسد: منافقین؟ می‌گویم: نه و تا بخواهم ادامه بدهم دوباره می‌گوید: شوخی؟ می‌گویم: چه فرقی می‌کند، حالا که خورده! دکتر لحظه‌ای می‌ایستد و می‌گوید: برو پذیرش و آنجا به این سوال‌ها جواب بده! و راهش را می‌کشد سمت اتاق عمل.

می‌خواهم از پذیرش تو بروم که سعید بیرون می‌آید. برگه‌هایی که توی دستش هست را به سمت من می‌گیرد و می‌گوید: توکلت به خدا باشد. چرا رنگت را باخته‌ای؟

نام: منصور، نام خانوادگی: کریمی، نام پدر: حجت، نام و نام خانوادگی همراه بیمار: محمود کریمی، گروه خونی: اوی منفی، علت بستری شدن در بیمارستان: اصابت گلوله، محل حادثه: منزل ، آیا بیمار پیش از این هم در بیمارستان بستری شده است(علت و زمان را آن را توضیح دهید.): بله. ماه گذشته به علت بیماری داخلی بستری شده است. نوع بیماری تشخیص داده نشد اما بیمار با کم خونی و ضعف مواجه بوده است.

دکتر دوباره بالای سرم می‌آید، به برگه‌های روی دستم نگاهی می‌اندازد و می‌گوید گروه خونی را مطمئن هستی؟ حالا دیگر از دستش عصبانی هستم، فقط توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم. دکتر به سعید نگاه می‌کند و می‌گوید: بدو برو بانک خون ببین چند کیسه اوی منفی دارد. حداقل ده واحد باید داشته باشیم. اگر اینجا نداشتند خودتان باید تهیه کنید. سعید می‌گوید: خودمان؟ دکتر می‌گوید: توی دوست‌ها، اقوام، هم مسجدی‌ها؛ هر کس که گروه خونی‌اش اوی منفی بود بردارید و بیاورید اینجا.

سعید دیگر نمی ایستد. هنوز برگه‌ها را به مسوول پذیرش نداده‌ام که سعید پله‌ها را یکی دو تا بالا می‌آید و می‌گوید من می‌روم مسجد. فعلا چهار کیسه اینجا هست و منتظر جواب من نمی‌ماند. تنها که می‌شوم دوباره یاد مسعود می‌افتم. با خودم می‌گویم: داداش مسعود این رسمش است؟ به من می‌گویی شفاعتت را می‌کنم و دوباره اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود. با خودم تصور می‌کنم که الان سعید روی یک تکه کاغذ می‌نویسد: حاج‌آقا به گروه خونی اوی منفی نیاز فوری داریم. لطفا بفرمایید هر کسی که می‌تواند بیرون بیاید تا به بیمارستان برویم. و باز در ذهنش مجسم می‌کند که حاح آقا وسط سخنرانی می‌گوید: من ارادت قلبی به این شعید مسعود کریمی داشتم. ایشان از خرمن خصائل پاک حسینی توشه‌ها برداشته بود و قبل از اینکه حرفش را ادامه بدهد کاغذ را می‌بیند و رو به جمعیت می‌گوید: از آنجا که نجات جان مومن واجب است ظاهرا برادران ما به گروه خونی اوی منفی نیاز سریع و فوری دارند و الان هم بیرون در ایستاده‌اند تا کسانی که می‌توانند در این امر خیر شرکت کنند را ... بی‌اختیار خنده‌اش می‌گیرد و با خودش می‌گوید: مسعود تو هیچ چیزت شبیه بقیه نیست، این هم از مجلس ختمت.

سعید نفس زنان از پله‌ها بالا می‌آید و می‌گوید شرمنده مادر هم موضوع را فهمید. و هنوز حرفش تما نشده است که مادر از راه می‌رسد. مثل همیشه بی‌صدا گریه می‌کند. تمی‌دانم چه بگویم. مادر می رود و پشت در اتاق عمل روی زمین می‌نشیند. کنارش می نشینم و می گویم: مادر شما می‌دانستید مسعود کلتش را توی ترمه قایم کرده است؟ مادر نگاهی می‌کند و می‌گوید: محمود جان قسمت هر چه باشد همان می‌شود. آن پسرم آن‌طوری رفت و بغض گلویش را می‌گیرد. نفس‌هایش به شماره می‌افتند.

سعید نمی‌دانم از کجا صندلی پیدا کرده است، صندلی را کنار در اتاق عمل می‌گذارد و می‌گوید حاج‌خانم بفرمایید اینجا!

مادر هنوز دارد ذکر می‌گوید. آخرین ذرات نور از پنجره کوچک راهروی بیمارستان پا جمع می‌کنند. سعید هم با بچه‌های دیگر رفته. من هم خوابم گرفته است اما مادر همچنان ذکری را زیر لب زمزمه می‌کند. صدای باز شدن در اتاق عمل چرتم را پاره می‌کند. دکتر با دست‌های خیس بیرون می‌آید. دهان‌بند سبز را که از جلوی دهانش برمی‌دارد خنده‌اش را می‌بینم. خیالم راحت می‌شود اما منتظرم تا حرف بزند. رو به مادر می‌گوید: حاج‌خانم شما مادر بیمار هستید؟ مادر با اشاره سر جواب می‌دهد. دکتر رو به روی من می‌ایستد و می‌گوید بروید خدا را شکر کنید، گیر خوب جراحی افتادید. تحویلش نمی‌گیرم. رو به مادر می‌کند و می‌گوید: آقایون یک تیر زده بودند اما با یک تیر دو نشان زدیم. هم جراحت را بستیم هم دوازده تا غده سرطانی‌اش را در‌آوردیم.

مادر می‌گوید: پسر من چه شده؟ و دوباره آرام گریه می‌کند. دکتر رو به من می‌پرسد: این خانم با شما نیست؟ نگاهم را توی نگاهش ثابت می‌کنم و می‌پرسم: از بدن برادر من غده سرطانی بیرون آوردید؟ دکتر که عصبانی شده است می‌گوید: می‌خواهید برشان گردانیم دوباره توی روده‌ها و زیر لب غر غر می‌کند و می‌رود. هنوز دکتر خیلی دور نشده است که دنبالش راه می‌افتم: ببخشید اما برادر من سرطان نداشت. دکتر برمی‌گردد و توی چشم‌هایم براق می‌شود: یعنی من نمی‌فهمم چه کار کرده‌ام؟ سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: من الان بعد از پنج ساعت عمل کردن حوصله بحث کردن ندارد و راهش را می گیرد و می‌رود.

پاهایم خشک شده‌اند. دوباره زنگ صدای شلیک را توی گوشم احساس می‌کنم. دوباره مسعود را می‌بینم. این بار شفاف‌تر از قبل است. توی سنگر روی زانو نشسته است و بند پوتین‌هایش را می‌بندد. می‌خواهم از در سنگر بیرون بیایم که صدایم می‌کند. به سمتم می‌آید و در آغوش می‌گیردم. می‌گوید: مواظب خودت باش، سلام من را هم به همه برسان. تند می‌گویم: تو هم همین‌طور. معلوم نیست که قسمت کداممان باشد. از آغوشش بیرون می‌آیم. خنده کوچکی روی لب‌هایش می‌نشیند. سرم را پایین می‌اندازم که بیرون بیایم. صدایم می‌کند. دوباره به بند کفش‌هایش مشغول شده است. می‌گوید: نگران نباش! من شفاعتت می‌کنم.

صدای گریه مادر بلند شده است. زیر لب می‌ گویم: مسعود قولت یادت نرود و به سمت مادر می‌روم.

همشهری

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...