کتاب «باغ» که از 16 داستان کوتاه اجتماعی تشکیل شده را می‌توان در ردیف یکی از نوستالژیک‌ترین داستان کوتاه‌های تاریخ ادبیات معاصر ایران قرار داد. در این مجموعه نویسنده با فلش بک به گذشته، خاطرات کودکی و نوجوانی خود را با زبانی ساده و قلمی آراسته پیش روی خواننده می‌گذارد طوری که مخاطب با خواندن اولین سطرهای هر داستان با نویسنده همگام می‌شود و تا پایان قصه نویسنده را همراهی می‌کند. مجموعه باغ نقبی است به عشق‌های معصومانه قدیم ور فاقتهای صمیمی و بی‌شیله پیله‌ای که درنوجوانی اکثر آدمها رخ می‌نماید. همچنین نگاهی به زیبایی‌های گذشته‌ای که دیگر نیست.

نقد داستان باغ پرویز دوایی

پرویز دوایی با مجموعه داستان باغ خواننده را به تهران دهه سی و چهل می‌برد، تهران قدیمی که عاری از هر نوع برج و آسمانخراش، بزرگراه و اتوبان و پل و گذرگاه هوایی بود. تهرانی که دوایی در مجموعه باغ توصیف کرده پر از کوچه باغ و نهر و درخت‌های چنار و بیدمشک و دیوارهای مملو از گلهای پیچک و یاس و رُز و اقاقیاست.

نثر دوایی آمیخته‌ای از سینما و ادبیات است و رد پای سینما را می‌توان در تمامی این شانزده قصه احساس کرد. البته سینمایی بودن دوایی درواقع به کمک نوشته‌های او آمده تا مخاطب با تصاویر جاندارتری از صحنه‌های داستان روبرو شود و با جان و دل داستان را دنبال نماید. توصیف دقیق و فضاسازیهایی که در زمان و مکان داستان‌ها به کاررفته، تصویری بودن قصه‌های دوایی را آشکارتر می‌سازد.

درادامه چند پاراگراف‌ زیبا و تصویری از این کتاب را با هم مرور می‌کنیم:
«اول یک خیابانی بود که خاکی بود. جوب‌های پهنی داشت که دائم آب می‌رفت. توی جوبها خزه درآمده بود. دوطرف خیابان کیپ هم درخت بود، درخت‌های چنار، زبان گنجشک، درخت اقاقی. شاخه‌های درختها از بالا آمده بود، روی خیابان را گرفته بود.آدم از دور که نگاه می‌کرد سرتاسر خیابان مثل یک دالان دراز سبز بود...»(قصه باغ صفحه 29)
*
«از دیشب برف می‌آمد. صبح هم توی راه که می‌آمدیم هنوز برف می‌آمد. از بالا می‌ریختند پایین، توی کوچه‌ها، وسط جوبها، روی سروکله مردم، همه جا برف نشسته بود. همه جا سفید بود. روی درختها، روی پشت بامها، لب هره ها، پنجره‌ها، همه جا. همین طور تکه تکه می‌آمدند. مثل پنبه. زنگ را هم که زدند هنوز برف می‌آمد، اما یک خورده کمترشده بود. بعدا که رفتیم سرکلاس دیگرکم کم بند آمد.( قصه یک تکه آینه - صفحه 82)
*
«قیچی مثل کفتر دور کله سرهنگ جیک و جیک می‌کرد. نوکش موهای پشت گردن سرخ و چین افتاده سرهنگ را یواش یواش ورمی چید. آقای طاهری (آرایشگر) دور سرهنگ راه نمی‌رفت می‌رقصید. (صفحه -98 قصه آلمانی )

یکی دیگر از ویژگی‌های نثر دوایی، زبان نوشتاری اوست که نشات گرفته از زبان کوچه و بازار تهران قدیم است. دوایی این نوع زبان را هم در دیالوگهای ردوبدل شده در بین شخصیت‌های داستان به کار برده و هم در نثر نوشتاری اش. در واقع با این سبک گریزی به ادبیات اقلیمی و بومی نویسی داشته است که در ادبیات داستانی دنیا هم این سبک رایج است. مثل :«نور، گوشه سقف عین کفتر بال بال می‌زد، عین کفترسفید....»(یک تکه آینه صفحه 88) یا «...َشرَق خواباند پشت کله ام، گرفت کشید از پشت میز بیرون، کشید آورد بیرون خواباند توی گوشم، هلم داد، انداختم بیرون...(همان صفحه، همان داستان)

درمورد قصه ها
همانطور که پیش تر گفتم این کتاب از 16 داستان تشکیل شده که بعضی از آنها عبارتند از «دیگ به سر»، «باغ »، «راهزنان کوچه دلگشا»، «سه پرسیمرغ »، «ایستگاه گل عنابی»، «آلمانی»، «شیش، شیش، شیشه شکست»، «شزم»، «سرود»، «گربه»، و... همه این 16 داستان تقریبا با یک شیوه نوشته شده و آن هم سوم شخص مفرد است که از زبان خود نویسنده روایت می‌شود. دو داستان اول و دوم این کتاب را انتخاب کردم تا به اختصار به توضیح و تشریح آن‌ها بپردازم.

دیگ به سر اولین قصه این کتاب است که به رفاقتهای بی شیله پیله توجوانهای قدیم می‌پردازد. «حسن سیاه» یکی از شخصیت‌های داستان کسی است که توی کلاس همیشه مورد تمسخر همکلاسیهایش قرارداد و فقط راوی داستانهاست که با او دوستی صمیمی دارد. حسن سیاه عاشق بادبادک است. در این قصه ما با دانش آموزی روبرو هستیم که یکی از بازی‌ها و سرگرمی های رایج زمان قدیم را به ما یادآوری می‌کند: «نان سنگک را می‌خوردیم تا تمام می‌شد، بعدش هوا که تاریک می‌شد پا می‌شدیم یواش یواش راه می‌افتادیم طرف خانه. حسن تا دم خانه با من می‌آمد، می‌گفتم نیا اما می‌آمد. می‌گفتم خوب دیگه برو. می‌گفت تابستون یه بادبادکی درست کنیم که واسش چشم و ابرو بذاریم. می‌گفتم باشه حالا دیگه برو. آقاش سینه درد داشت... دیرکه می‌رفت شام را می‌خوردند تمام می‌شد.آقاش دعواش می‌کرد با کمربند کتکش می‌زد. می‌رفت برمی‌گشت می‌گفت به کسی چیزی نگی. می گفتم نه. می گفت می‌فرستیم بره خال بشه. واسش چشم و ابرو می‌ذاریم با کاغذرنگی... می‌فرستیم بره هفت آسمون...(دیگ به سر صفحه24)

در این داستان صمیمی، معصومیت حسن که در رویای کودکانه ساخت یک بادبادک است به وضوح دیده می‌شود این قصه اما به طرز غمگنانه‌ای تمام می‌شود. در پاراگراف نهایی این داستان این گونه می‌خوانیم: «...سال بعدش دیگر حسن نبود. بچه‌ها گفتن حسن را آقاش برده گذاشته سرکار. گفتند رفته ولایت پیش خواهر و شوهرخواهرش. هرچه بود دیگر پیدایش نشد. بعدش چندسال بعد یکی از بچه‌ها گفت دیده توی یک کافه‌ای ته شهر ساز می‌زده. گفتند چایخانه کارمی کند. گفتن قهرمان دوچرخه سواری کارگران شده. من خودم عکسش را دیدم بعدش هم شنیدم تو جاده شابدالعظیم رفته زیر ماشین...»

قصه باغ که عنوان کتاب هم از این اسم برداشته شده دومین داستان این مجموعه است. در این قصه راوی، کودکی دبستانی است و برای ما از باغی می‌گوید که در محله آنها واقع شده و پیرمردی که باغبان است. دختر بچه‌ای همسن و سال خود راوی به اسم زیبا، داخل باغ با خانواده اش زندگی می‌کند. زیبا دوست خواهر راوی است و در درسها به راوی که شاگرد زرنگی نیست کمک می‌کند. او و زیبا از روی ایوان خانه‌شان چشم انداز کامل فضای باغ را می‌بینند. باغ بزرگ پر از گل و درخت‌های میوه، متعلق به پیرمردی است که هر روز راوی و زیبا از بالای ایوان او را می‌بینند که داخل باغ وول می‌خورد... «بعضی روزها می‌رفتیم بالاخانه. باغ از پنجره پیدا بود آنقدر درخت بود که ته اش پیدا نبود. درخت‌های بلند تبریزی، درخت چنار، لابه لای درختها باغچه بود، گلکاری بود و هزارجور گل بود... صاحبش یک پیرمردی بود ریزه میزه، لاغر بود موهایش تمام سفید بود، عبا تنش بود، عینک داشت و دائم توی باغ ولو بود. هی دولا می‌شد توی باغچه‌ها یک کاری می‌کرد. علف‌ها را می‌کند. سرشاخه‌ها را می‌زد، گاهی گلها را توی دستش می‌گرفت بو می‌کرد...(باغ صفحه33 )

 در داستان باغ نویسنده نگاه سمبلیکی به آغاز عصر مدرنیته و پایان زندگی‌های سنتی دارد. زمانی که زندگی ماشینی می‌خواهد صمیمیت‌های سبک زندگی سنتی را از بین ببرد. در پایان داستان راوی که کودکی دبستانی است دیگر زیبایی‌های کوچه و محله اشان را نمی بیند. پاراگراف نهایی داستان باغ بعد از گذشت چهاردهه از نوشته شدنش، شاید به نوعی بیان گر زندگی امروز در کلان شهرها باشد، وقتی هیولای مدرنیته بر پیکرزندگی سنتی سیطره می‌زند و همه ارزش‌ها و زیبایی‌های طبیعی زندگی را پایمال می‌کند.

پرویزدوایی در پاراگراف نهایی داستان باغ داستانش را با طنزی تلخ به پایان می‌رساند: «...آن سال امتحان‌ها که تمام شد تابستانش خیابان را خراب کردند، از اول تا آخر ریختند روی هم. هرچه درخت بود بریدند، درخت‌های چنار، درخت‌های توت که برگهایش را جلوی کرم ابریشم می‌ریختیم، همه را بریدند. باغ را هم فروختند. صاحبش آخر عمری دیوانه شد. مادرم گفت چیزخورش کردند. پسرهایش رفتند جواز دیوانگی اش را گرفتند باغ را ازدستش درآوردند فروختند تمامش را کوبیدند و روی هم خانه درست کردند... کوچه اصلا یک ریخت دیگری شد. یک آدم‌های دیگری آمدند. پیرمرد صاحب باغ هنوز تا این آخری‌ها گاهی سروکله اش توی محله پیدا می‌شد. دیگر خیلی پیرشده بود. یواش یواش و دولا دولا راه می‌رفت. راه می‌افتاد بیخودی توی کوچه‌ها و پس کوچه‌ها می‌گشت. گاهی وامیستاد به درودیوار ماتش می‌برد. بچه‌ها بهش می‌خندیدند. کاسب‌ها سربه سرش می‌گذاشتند. گاهی جلوی در و همسایه، جلوی رهگذرها را می‌گرفت و می‌گفت :«یه باغ اینجا بود کو؟ شما یه باغ اینطرفها ندیدین؟ (صفحه 37)

...

پرویز دوایی نویسنده، منتقد سینما و مترجم ایرانی متولد بیست وهفتم آذرماه 1314 در تهران و فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است. او نوشتن را در سالهای نوجوانی با نشریات «سپید و سیاه»، «فردوسی»، «روشنفکر» و «ستاره سینما» آغاز کرد. دوران نوجوانی دوایی مصادف شد با پررونق شدن هنر سینما در ایران به خاطر همین، او که عاشق سینما بود برای مطرح‌ترین نشریات فرهنگی- هنری آن زمان کشور، نقدهای سینمایی می‌نوشت. دوایی در اوایل دهه 1350 مدتی کارمند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تهران شد و در همان دوران چند فیلمنامه هم برای کارگردانان مطرح سینما آماده کرد. پرویز دوایی درسال 1353 به طور خود خواسته از ایران مهاجرات کرد و ساکن شهر پراگ در کشور چک شد و تا این لحظه در همانجا زندگی می‌کند. 
او در اواخر دهه پنجاه خورشیدی شروع به نوشتن خاطرات کودکی و نوجوانی اش کرد و در واقع خاطراتش را درقالب داستان کوتاه به رشته تحریر درآورد که نتیجه اش مجموعه داستان نوستالژیک «باغ» شد که به تشویق و پیشنهاد زنده یاد کریم امامی (مترجم معاصر) و دوست نزدیکش در سال 1360 آن را برای چاپ به ناشری به نام «زمینه» سپرد چاپ دوم این کتاب هم سالها بعد توسط انتشارات نیلوفر منتشرشد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...