هنر نازل را بفهمیم و از آن لذت ببریم! | الف


یکی از دوستان فاضل، هنردوست و هنرشناس برایم دو فایل صوتی فرستاد با این توضیح و منّت که این‌ها بخشی از آلبوم جدید یکی از موسیقی‌دانان طراز اول کشور هستند که هنوز ناشناخته است. در باب لزوم شنیدن‌شان هم متذکر شد که باید همیشه و مرتب موسیقی خوب گوش بدهیم تا ... تا ذوق موسیقایی (به گمانم همین باشد!) خودمان را بپرورانیم و بشویم فرهیخته. همان چیز مشهور، بیلدونگ. (مطمئنم خودش است!)

نادر شایگان‌فر خلاصه کتاب معرفی زیبایی‌شناسیِ زندگیِ روزمره

با خوشحالی فایل‌ها را دانلود کردم و خودم را به خلسه زدم و منتظر آوای سحرانگیز موسیقی فاخر شدم. صدایی نیامد. یکی از چشمانم را باز کردم و دیدم که بله، دارد پخش می‌شود، اما صدایی به گوشم نمی‌رسید. هندزفری، حداکثر ولوم، فشردن چشمان... خیر، افاقه نکرد. اصلاً چیزی، صدایی، آهنگی نبود که افاقه‌اش کند. گوشی را نزدیک گوشم بردم و صدایی بسیار آهسته و دور شنیدم. پیانو بود. گویی نوازنده پنجه‌ی دست چپ خود را روی شاسی‌های پیانو رها کرده و هر از گاهی که باد کولر به یکی از سرانگشتانش می‌خورد تکانی می‌خورد و یکی از شاسی‌ها را لمس می‌کرد و صدایی خفیف درمی‌کرد. بعد سکوت می‌شد تا کی دوباره بادی، هوایی، نسیمی، چیزی دوباره بوزد. بیشتر آدم را عصبی می‌کرد تا فرهیخته. (بعداً به دوستم گفتم به دوستش بگوید اسم آلبومش را بگذارد پچپچه‌ی مورچگان.) برای جبران، رفتم وب‌گردی برای یافتن ترانه‌هایی که صدادار باشند. زود یافتم.

خواننده از مغز استخوانش نعره می‌زد و برای این‌که کمترین شائبه‌ای نباشد چند نفر همراه او جیغ می‌کشیدند. همگی با هم و با کل تیر و طایفه‌شان، هر کدام یک جفت گوشت‌کوب گرفته بودند و به هر چیزی که اطراف‌شان بود می‌کوفتند. حال کردم. حالم خوب شد. قوه‌ی شنوایی و ذوق موسیقایی نیاز به آموزش و پرورش و بیلدونگ نداشت؛ قشنگ شیرفهم می‌شد. موسیقی یعنی این!

من از رپ، از پاپ، از جاز، و از همه‌ی موسیقی‌های غیرفاخر – دروغ چرا – لذت می‌برم. این‌طور نیست که الّا و لابد باید به هنر فاخر عشق بورزیم؛ حتی می‌توانیم با خیال راحت و بدون عذاب وجدان از آن متنفر باشیم. برای نمونه، ادوارد سعید (1935-2003) که خود موسیقی‌شناسی قابل و جهانی بود، درباره‌ی ام‌کلثوم، خورشید عالم‌تاب جهان موسیقی و ستاره‌ی شرق و صاحب حنجره‌ی طلایی، می‌نویسد: «به‌طرز فجیعی یک‌نواخت و خسته‌کننده و انباشته از زنجموره‌های بی‌وقفه و دلخراش و ضجه‌های بی‌حاصل است، مثل داد و فغان کسی که گرفتار دل‌پیچه‌ای به‌شدت طولانی باشد.» بله، اگر ادوارد سعید را تکفیر نکنند، باید بگوییم که از آوازهای ام‌کلثوم بدش می‌آمد. پس شما هم اگر موسیقی یا هر هنر غیرفاخری لذت می‌برید، خجالت نکشید. چنین احساسی بدون پشتوانه و بی‌حساب‌وکتاب نیست. اگر می‌خواهید بدانید چرا این‌گونه است و چگونه می‌توان از این موضع دفاع کرد، توصیه می‌کنم حتماً این کتاب خوب را خوب بخوانید. این کتاب نشان می‌دهد که این هنر‌هایِ خزوخیل فلسفه دارند، متافیزیک دارند. آن هم چه فلسفه‌ای! چه متافیزیکی! یک فلسفه‌ی درست‌ودرمان، و این‌هوا متافیزیک!

البته که شهرت و محبوبیت هنرهای سطح پائین، به‌ویژه هنر پاپ، مورد پسند طبقه‌ی فرهیخته نیست. لذا با آن سر ستیز دارند و به شکل‌های مختلف به آن ضربه می‌زنند. اما رد و انکار و انگ زدن به آن تأثیری در تأثیرش ندارد. هنرمندان پاپ برای فعالیت خود و خلق آثار پاپ چشم به راه احکامی نیستند که منتقدان فرهیخته قرار است صادر کنند. لذا چنین هنر فراگیر و محبوبی شایسته است که فهمیده شود، نه این‌که رد و انکار شود. در هر صورت، به نظر می‌رسد که به رسمیت شناختن هنر پاپ از سوی فرهنگ سطح بالا و فلسفه‌ی هنر هم لازم است و هم مطلوب. البته درافتادن طبقه‌ی فرهیخته با موسیقی پاپ صرفاً یک واکنش احساسی و سلیقه‌ای نیست، بلکه در بیشتر موارد لازمه‌ی دیدگاه‌های نظری آنان است. به رسمیت شناختن هنر نازلی مثل پاپ به‌سادگی میسر نمی‌شود؛ چراکه نیاز به پشتوانه‌ی نظری خاصی دارد که بسیار کمیاب است. در این میان جان دیویی (1859-1952)، یکی از پدران پایه‌گذار پراگماتیسم آمریکایی، چنین زمینه‌ای را فراهم کرده است.

جان دیویی کتاب سترگش، «هنر به‌منزله‌ی تجربه»، را با بیان این جمله آغاز می‌کند: «یکی از بازی‌های روزگار که غالباً با جریان امور همراهند این است که وجود آثار هنری، که شکل‌گیری نظریه‌های زیبایی‌شناختی در گرو آن است، خود به صورت مانعی بر سر راه نظریه‌پردازی درباره‌ی این آثار درآمده است.» شاید بتوان ادعا کرد که این مطلب امروزه بیش از همه درباره‌ی آثار هنری پاپ صادق است؛ گوئی که این نوع آثار نه‌فقط نیندیشیدنی مانده‌اند، بلکه اساساً ارزش یا امکان اندیشیدن را هم ندارند. این مطلب در اندک مواردی تصریح می‌شود و در بیشتر مواقع ناگفته می‌ماند. ولی، در هر صورت، انگار توافقی ناگفته و پنهان درباره‌ی آن شکل گرفته است. اما این درست نیست. چنین نگرشی مبتنی بر پیش‌فرض‌هایی فلسفی است که می‌توان آن‌ها را زیر سؤال برد. به عبارت دیگر، بازاندیشی در مبانی نظریِ آن نگرش راه را برای فهم و نظریه‌پردازی فلسفی در باب هنر پاپ می‌گشاید. این همان کاری است که نادر شایگان‌فر در کتاب مختصر و جالب «زیبایی‌شناسیِ زندگیِ روزمره» انجام داده است. او برای تحقق مقصود به سراغ جان دیویی رفته است. آثار و اندیشه‌های دیویی حاصل نگرشی است که با استفاده از آن می‌توان ارزش، اهمیت و معنای فلسفی هنر پاپ را نشان داد، اثبات کرد و، در صورت لزوم، به دفاع از آن برخاست.

این کتاب از پنج فصل تشکیل شده است. فصل اول معنا و انواع تجربه را از نظر جان دیویی بررسی می‌کند. در ادامه‌ی موضوعِ تجربه، مباحث فصل دوم حول یکی از انواع خاص تجربه می‌چرخد: تجربه‌ی زیبایی‌شناسانه. این نوع تجربه در زندگی روزمره مورد بحث قرار می‌گیرد و در برابر دیدگاه‌های نخبه‌گرایانه‌ای از آن دفاع می‌شود که این نوع تجربه را فراتر از زندگی روزمره می‌دانند. یکی از مبانی نظری این دیدگاه نخبه‌گرایانه دوگانه‌انگاری هدف-وسیله است. فصل بعدی گزارشی است از نقد دیویی به این دوگانه‌انگاری. با از بین رفتن این مبنا، تفکیک و تمایز هنر زیبا-هنر کاربردی نیز منتفی می‌شود. فصل چهارم به منتقدان دیدگاه جان دیویی اختصاص دارد. منتقدان نقد می‌شوند و انواع مبانی فلسفی هنر توده‌ای و مردمی تشریح می‌شود. فصل پایانی فلسفه‌ی دیویی را بر هنر پاپ منطبق می‌کند و نویسنده با بررسی چند اثر هنری پاپ نشان می‌دهد که مصداق فلسفه‌ی دیویی هنر پاپ است.

ناگفته نماند که سطح نظری مباحث در حدی است که پای مسائل متنوعی را به میان می‌کشد؛ برای نمونه، اخلاق. جان دیویی اخلاق را مرتبط با زیبایی‌شناسی می‌داند، به‌طوری که از نظر او زیبایی‌شناسی در مرکز اخلاق جای می‌گیرد. او یونانیان را نمونهٔ بارز این مطلب می‌داند. دیویی می‌گوید یونانیان فعل خیر را عملی می‌دانستند که «تناسب»، «لطف» و «نظم» داشته باشد. به همین دلیل، قائل به «زیبا-خیر» بودند که مثال گویایی است از تبلور کیفیت زیبایی‌شناسانه در فعل اخلاقی.

و در پایان تذکر یک نکته بی‌فایده نیست. هنر پاپ به‌عنوان یک هنر سطح پایین خودش سطوح مختلفی دارد که بعضی از آن‌ها نازل‌تر از بقیه هستند. اگر آن‌ها را مد نظر داشیم و یک پله پایین‌تر بیاییم می‌رسیم به زندگی روزمره و هرروزه؛ چراکه در واقع میان آن‌ها مرزی نیست. در این صورت، به‌طور منطقی تمام مباحث یادشده در باب هنر پاپ بر تجربه‌ی ساده‌ی روزمره هم صدق می‌کند؛ که یعنی همین تجربه‌های دم‌دستیِ هرروزه ارزش هنری دارند. آیا میزآرایی یک خانم خانه‌دارِ باحوصله و باهوش و خوش‌ذوق خلق یک اثر هنری نیست، هر چند موقت و گمانم؟ (دوام و شهرت که مقوم اثر هنری نیستند.)

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...