عباس یمینی شریف در کتاب «نیم قرن در باغ شعر کودکان» درباره این‌که چرا به شعر و شاعری روی آورده نوشته است: «در ایام کودکی من، خانواده و خویشانم همگی به شعر علاقه داشتند و علاوه بر خواندن اشعار حافظ به‌عنوان فال و برای شور و حال و اشعار سعدی و مولوی برای فیض از مقال و پند و امثال، اشعار روز نیز بینشان رایج بود. از روزنامه‌ها و مجلات و مطبوعات روز استفاده می‌کردند. هر شعر و تصنیفی که رایج می‌شد آن‌ها را یاد می‌گرفتند و برای هم می‌خواندند. من هم بالطبع تحت‌تأثیر این محیط و به برکت داشتن حافظه‌ای قوی در آن موقع، همه این تصنیف‌ها و شعرها را یاد می‌گرفتم و آن‌ها را می‌خواندم.

عباس یمینی شریف در کتاب «نیم قرن در باغ شعر کودکان

علاوه بر همه این‌ها، بین خانواده ما و فرخی یزدی آشنایی و دوستی پیدا شده بود. علت آن هم این بود که فرخی چه در زمان وکالت مجلس و چه پس از آن بازگشت از تبعید آلمان، در قسمتی از باغی که در دربند داشتیم و به نام باغ کلاه‌فرنگی بود، ساکن شده و محیط را محیط رواج شعر و ادب ساخته بود.

شعرهای فرخی را برای آوازخوان می‌خواندم
از جمله عوامل جالب برای روی‌آوردن من به شعر اینکه: فرخی علاوه بر انتشار اشعار و افکارش از طریق روزنامه‌ها و مطبوعات به‌خصوص روزنامه خودش طوفان، آوازخوانی را استخدام کرده بود که اشعار سیاسی و انتقادی او را در آن باغ که بر روی کوه و مُشرف به رودخانه و جاده دربند بود، شب‌های جمعه و شب‌های شنبه که جمعیت فراوانی برای تفریح در درّه دربند و سربند رفت‌وآمد می‌کردند یا در باغ‌ها ساکن می‌شدند، به‌صورت آواز بخواند و پیام او را به گوش مردم برساند. اما اشکال کار در این بود که آوازخوان سواد نداشت. چون من در آن موقع که کودکی ده‌ساله بودم و در سال تحصیلی به مدرسه تجریش و تابستان‌ها به مکتب می‌رفتم و می‌توانستم شعرها را بخوانم، فرخی آن‌ها را به من می‌داد و من در کنار آوازخوان که در بلندترین محل باغ مشرف به رودخانه دربند می‌نشست، می‌نشستم و شعرها را از روی دست‌نویس‌های فرخی آهسته می‌خواندم و او آن‌ها را با صدایی رسا که چند بار در کوهستان‌ها می‌پیچید، می‌خواند و دره دربند را در شور و حالی فرومی‌برد و اشعاری زیبا و سخنانی دلپذیر را که از دل بر خاسته بود، بر گوش‌ها و دل‌ها می‌نشاند.

من بدین‌گونه شعرهای زیادی برای آوازخوان فرخی خواندم و او هم آن‌ها را به آواز بازگو کرد که چند نمونه از آن‌ها بدین قرار است:

با کوه غمت چون به سر سنگ نشستم
هرجا که نشستم به دل‌تنگ نشستم
از بارِ غم و ضعفِ تن و آبله پای
در راهِ تو فرسنگ به فرسنگ نشستم

از غزل فوق تنها دو بیتش به یادم مانده است و متأسفانه اصل غزل نیز در دیوانش نیامده است.

شب چون در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
غرق خون بود و نمی‌مُرد زِ حسرتِ فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
زندگی‌کردن من مردن تدریجی بود
هرچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

***

گر خدا خواهد بجوشد بحر بی‌پایان خون
می‌شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
فرخی را شیرگیر انقلابی خوانده‌اند
زانکه خورد از شیرخواری شیر از پستان خون

***

فصل گل چون غنچه‌ لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله‌رنگم در چمن به خون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چون من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستم‌کشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی‌کنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه می‌کشد که رندم، شرطه می‌کشد که مستم

**

سر و کار من اگر با تو دلازار نبود
اینقدر حالِ منِ سوخته‌دل ‌زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستمکار نبود
هر جنایت که بشر می‌کند از سیم و زر است
کاش از روز ازل درهم و دینار نبود

**

حلقه زلفی که غیر تاب ندارد
تا چه کند با دلی که تاب ندارد
مجلس ما هر آنکه دید به دل گفت
ملت ما حسن انتخاب ندارد
خانه خدایا به فکر خانه خود نیست
یا خبر از خانه‌ خراب ندارد
خواجه پی جمع مال و توده بدبخت
هیچ به‌جز فکر نان‌وآب ندارد
زور به پشتِ حساب مشت زد و گفت
حرف حسابی دگر جواب ندارد

مصرع دوم شعر فرخی یزدی به انتخاب یمینی شریف
بار دوم که فرخی به دربند نزد ما آمد، پس از تبعید آلمان بود. من در آن هنگام حدود چهارده‌سال داشتم و در کلاس ششم دبستانِ تجریش درس می‌خواندم. در ایام سکونت مجدد در عمارت کلاه‌فرنگی که بیکار و تنگدست بود و به کمک دوستانش زندگی می‌کرد، به گفتن شعرهای انقلابی ادامه داد؛ ولی نه روزنامه‌ای داشت که آن‌ها را چاپ کند، نه آوازخوانی بود که آن‌ها را در میان کوه‌های دربند بخواند و به گوش مردم برساند. یکی از غزل‌هایی را که در این ایام ساخت غزلی به مطلع ذیل بود که آن را با گیاهِ ناز در باغچه کنارِ کلاه‌فرنگی نوشته بود:

ای که گویی تا به کی در بند در بندیم ما
تا که آزادی بود دربند، در بندیم ما

مصرع اول یکی از ابیات این غزل چنین بود: ارتقاءِ ما میسر می‌شود با سوختن

مصرع دو آن را به دو شکل بدین صورت ساخته بود:
مایه سوزِ مجمر گیتی چو اسفندیم ما
یا
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما

من در کنار باغچه گل‌کاری که باغبانان به آن قالیچه می‌گویند، ایستاده بودم و نوشته شدن بیت اول را تماشا می‌کردم. فرخی رو به من کرد و گفت: «آمیزعباس‌خان، این دو مصرع را برایت می‌خوانم. گوش بده، بگو کدام بهتر است؟» به او گفتم من در برابر شما چه می‌توانم بگویم؟ جواب داد، ذوق شعر تو خوب است، حالا نظرت را بگو. گفتم به نظر من «بر فراز گیتی» بهتر است و آن را انتخاب کرد.

ایسنا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...