خداداد خادم | ایبنا
مقصود فراستخواه مبدع نظریه کنشگران مرزی، با ارائه این نظریه معتقد است که با مطالعه تاریخ میانی و کنشگران آن کنشگرانی را ببیند که در تاریخ تاثیرگذار بودند اما معمولا کمتر دیده میشدند. او معتقد است، پاردایم حاکم پارادایم فقدان بود و او آن را عوض کرده است. پارادایم حاکم پارادایم فقدان بود یعنی ما فاقد نهادهای دموکراتیک و خیلی چیزهای دیگر هستیم و نهایتا نظریه عقبماندگی ایرانی است و تاریخ استبدادی دارد. فراستخواه میگوید: «من در مقابل پاردایم فقدان، پارادایم امکان را مطرح کردهام. یعنی ایرانی میتواند از دل محرومیتها امکان بسازد و کنشگر مرزی یک کنشگر امکانساز در فضای محدودیتهاست. ولی قهرمان نیست پس یک تیپ ایدهآل جدیدی از کنشگر را در ایران ساختهام.» در ادامه درباره این نظریه و کتابی که با همین عنوان یعنی «کنشگران مرزی» منتشر شده با وی به گفتوگو نشستهایم که در ادامه آن را میخوانید:
ابتدا تعریفی از کنشگر مرزی را برای مخاطبانمان بفرمایید که اساساٌ منظورتان از کنشگر مرزی چیست؟
حدود 12 سال است که درگیر این مفهوم هستم. اصل داستان این است که ابتدا به این رسیدم که ساختارهای ایرانی خیلی سنگین و متصلب هستند. پس زمینههای استبدادی و همه ویژگیهای جامعه ایرانی سبب شده است که سیستم حکمرانی و ساختار قدرت در ایران ویژگیهای داشته باشد که امکان هوشمندی را از او میگیرد و نسبت به جامعه یک نوع شکاف ملت و دولت شکل میگیرد. چون سیستمهای ما عقلانی، اخلاقی و هوشمند نیستند در نتیجه این یک مخاطره بزرگی برای ایران میشود. چون سیستم میخواهد حکمرانی کند و هیچگونه هوشمندی ندارد که اندامهای حسی داشته باشد تا بتواند مشکلات جامعه را حس کند و به آنها پاسخ دهد و پاسخگوی اجتماعی باشد، مثلا نارضایتیها را بفهمد و نیازهای جامعه را حس کند. قدرتی است که فقط حفظ خودش مهم میشود.
پس ساختارها متصلب و غیرعقلانی و غیرهوشمند و غیراخلاقی هستند. البته این به لحاظ روانشناسی نیست که آدمها غیر اخلاقی و ... هستند، بلکه ساختار اینطور است. یعنی اگر بهترین آدمها هم بروند، ساختار کودن است. اینجا به مخاطرهای برای ایران رسیدم که عاملیت در ایران مهم است. ساختار، سیستمهای ایمنی لازم و هوشمندی لازم را ندارد و درنتیجه در مقایسه با ساختار باید به عاملیت توجه بیشتری کنیم. یعنی بحث عاملیت و ساختار که در بین جامعهشناسان هست که به گیدنز میرسد و آنها را جمع کرده و بیان کرده است وقتی به لحاظ تجربی میخواهیم آن را تحلیل میدانی کنیم. در بعضی از جوامع ساختار خیلی از مسائلشان را حل میکند. مثلا در ساختار دمکراتیک خودبخود بخشی از مسائل حل میشود و نیازی به عاملیت نیست.
مثلا در کشورهایی که روند دموکراسی آغاز شده، خیلی نیاز نیست که قهرمانها بیایند و کار کنند یا در جامعه خیلی مقاومتهای جدی داشته باشند. جامعه و سیستم دموکراتیک است و بخشی از حق و حقوق و عقلانیت را سرویس و انجام میدهد چون هوشمند است. وقتی این نیست پس عاملیت مهم میشود. وقتی ساختار منقبض و نفوذناپذیر است و انسداد دارد، متصلب و بزرگ است و خیلی چیزها را در حوزه خودش نگه داشته است و مدام جامعه را کوچک نگه میدارد، اینجا اگر عاملیت نباشد جامعه نابود میشود. یعنی وقتی سیستم هوشمند نیست، اگر آدمهای هوشمند وجود نداشته باشد، جامعه نابود میشود. چون سیستم مدام جامعه را نابود میکند. تمام ظرفیتها، قابلیتها و منابعش را از او میگیرد و نمیگذارد این جامعه زندگی کند و خودش را با شرایط و تغییرات زمانه تطبیق دهد و سازگاری خلاق داشته باشد. بنابراین عاملیت برای ایران مهم میشود.
عاملان تغییر، اگر عاملان مدنی را در نظر بگیریم مانند عاملان سازمانهای مردم نهاد، عاملان سازمانهای مدنی، محلی، صنفی، حرفهای، اینها به دلیل تصلب ساختار خیلی ضعیف میمانند، یعنی هزینه کنش مدنی در چنین جامعهای خیلی بالا میرود. در نتیجه کنشهای مدنی، کنشهای مستقل از دولت به تنهایی گویی نمیتوانند از عهده این ساختار بربیایند، چون خیلی پرهزینه و سخت است. هرچند هم لازمند و هم کار میکنند. ولی به تنهایی نمیتوانند. اینجاست که نبوغ ایرانی و قابلیتهای فرهنگی و حافظه فرهنگی و تاریخی و پسزمینههای تمدنی در ایران و همچنین صور خیال ایرانی سبب میشود که شکل دیگری از کنش را در پیش میگیرد که آن کنش مرزی است. یعنی ایرانیها دست برنمیدارند هرچند که کنش مدنی میکنند چون پرهزینه است و نمیتوانند با کنش مدنی گرهها را باز کنند و راههای پیشرفت زندگیشان را بگشایند و سرکوب میشوند. این است که آن صور خیال و آن سازگاری ایرانی و تنوع عرصههای ذهن ایرانی که در طول تاریخ بدست آورده است که در هنر، فرهنگ و اندیشههایش هم هست. آنجاست که گونه دیگری از کنش را تخیل اجتماعی میکند و یک گونه متفاوتی از کنش را در پیش میگیرد.
نژاد تازهای از کنشگری در ایران شکل میگیرد که من آن را کنشگری مرزی نامیدهام. ویژگی آن هم در میان بودگی، در قدرت تعامل، عملگرایی، واقعگرایی، قدرت گفتوگو، ایجاد امکان از لابهلای محدودیتها، بازی نه فقط با امکانها بلکه بازی با محدودیتها. اینجاست که آن درمیان بودگی سبب میشود که اینها قدرت چانه زنی داشته باشند، قدرت گفتوگو، ایجاد توافق دارند. کنشگر مدنی با قدرت احتجاج میکند و سعی میکند قدرت را زیر سوال ببرد اما کنشگر مرزی که ممکن است کنشگر مدنی هم باشد، اما بیش از آنکه با یک قدرت محاجه کند میخواهد گفتوگو و در نهایت متقاعدش کند.
درواقع حلقهای واسط بین کنشگر مدنی با دولت میشوند.
با دولت و جامعه، مثلا بخشی از صنفها، بخشی از حرفهها. مثلا صنف معماران یا بخشی از حرفهها مانند پزشکان، یا بخشی از دانشمندان، علما و منجمان. مثلا ابوریحان بیرونی میآید و با سلطان محمود غزنوی کار میکند. عرب حمله کرده و زبان ایران نابود شده است، کل ایران تحت یک خلافت متعصب دینی و عربی قرار گرفته است و این امر از بیرون هم هست. اینجا فردوسی که یکی از دهقانان ایرانی و ریشه در این خاک دار. نمیآید که در مقابل اینها قد علم کند و مبارزه کند. بلکه روح آن صور خیال ایرانی فردوسی را میسازد که میآید و حتی از طریق غزنویان به تعبیر خودش سی سال تلاش میکند تا زبان ایرانی را حفظ کند. وقتی زندگی فردوسی را مطالعه میکنید میبینید که در درون سیستم دیوان دولت میرود و سعی میکند گرنت از آن بگیرد و گاهی قهر میکند، گاهی آشتی میکند. گاهی حتی مدح میکند و گاهی هم میتوپد. در مقابل عرب شعوبیه یک جنبش اجتماعی است. ولی در کنار شعوبیه برمکیها و خاندان نوبخت هستند که نمیروند مانند شعوبیان در خیابان علم سیاه بردارند و مسئله تسویه و برابری و ... مطرح کنند، علیه آن تبعیضی که خلافت عربی نسبت به ایرانیان یا به تعبیر خودشان موالی ایجاد میکنند، اما این خاندانها در دورن میرود و نهاد وزارت درست میکند و نفوذ میکند و خلیفه عربی را تحت یک عقلانیتی نسبتا محدود قرار میدهد و ساماندهی سیاست ایرانی را به او یاد میدهد و سعی میکند وارد مدیریت کشور شود و حفظ آن فرهنگ و علوم و در نهایت بیتالحکمه ایجاد میشود. من اینها را به لحاظ تبار تاریخیشان بیان کردم وگرنه کنش مرزی مسئله امروز است.
وقتی دوره معاصر یعنی کمی قبلتر از لحظه عباس میرزایی را بررسی کردهام و مثلا گفتهام که سنخی از تاجران، ماموران دولت، سنخی از شاعران، سنخی از دانشمندان، سنخی از نویسندگان قدرت یعنی مستوفیان، منشیان، دبیران و... اینها به نوعی در فضاهای میان ایوان جامعه و دیوان دولت تردد میکنند. ویژگیهای روحی، ذهنی، معرفتشناسیشان یک نوع بینانیت تربیت در میان است.
یک زمانی است که من با شما میخواهم بجنگم و اثبات کنم و شما هم تلاش میکنید که بگویید این حقیقت است. اما یک زمانی است که معتقدیم که حقیقت در میان ماهاست. من از فیلسوفان میان فرهنگی خیلی استفاده کردهام. من در نظریه کنشگران مرزی واقعا به شکل استقرایی جلو رفتهام یعنی در فلات اکنون ایران این جامعه، درگیر شدم و یک نوع درونمان بودگی، درونمانی در دیدگاه من است. در فلات دویدم و دویدم و شواهد مختلفی دیدهام تا رسیدم به کنشگر مرزی که استقرایی بوده است و از شواهد و جزئیات به این نظریه رسیدهام. زمانی که نظریه را توسعه دادم گفتم باید قابل مقایسه با نظریههای جهانی بشود. وقتی من کلبهام را میساختم باید با آن برجهای بزرگ مقایسه میکردم.
آمدم آن را با شانزده عرصه نظری مقایسه کردم. این که من میگویم از درون ایران است و از درون جامعه درآمده است اما قابل مقایسه با دست چپ و راست بوردیو است. بوردیو هم که این همه دولت را نقد کرده است اما در نیمه دوم کارهایش به این رسیده است که دولت فقط دست راست سرکوبگر ندارد، بلکه دست چپی هم دارد که کارکنان اجتماعی است و میخواهند به جامعه خدمات اجتماعی بدهند.
یکی از شانزده نظریه فیلسوفان میان فرهنگی است. پس من از فیلسوفان میان فرهنگی به کنشگران مرزی نرسیدم بلکه ده، پانزده سال زجر کشیدم و تاریخ خواندم. چون وقتی فرضیه اولیه این نظریه برای من مطرح شد، یعنی حدود 12 سال پیش و اولین کسانی هم که این دیدگاه را برای من ایجاد کردند کسانی مانند غلامحسین صدیقی بودند. چون وقتی زندگی ایشان را میخواندم، یا زندگی فروغی را میخواندم دیدم که اینها چقدر در تاریخ ایران معاصر بودند، اما در میان دولت و جامعه بودهاند. اولین باری که این نظریه را در جامعه مطرح کردم در دانشکده علامه در بزرگداشت غلامحسین صدیقی بود که گفتم غلامحسین صدیقی یک آدم مرزی بود. از همان لحظه همکارانی مانند شما و استادان دانشگاه و ... همه این را قاپیدند. تا حالا نبوده است که بحثی بکنم و این همه از آن استقبال کنند. من از این بازخورد که از همکاران گرفتم همچنان تشویق شدم و چندین ماه دیدم که دیگران هم در سخنرانیشان گفتند همانی که فراستخواه میگوید؛ کنشگران مرزی.
در جلسهای که چند سال بعد در پژوهشگاه علوم انسانی بود آقای قادری و بنده و مرحوم خان بابایی بودند، در آنجا یکی از اولین و سیستماتیکترین مقالههایم درباره کنشگران مرزی را ارائه کردم. یادم هست که دبیر نشست که از اعضای رشته تاریخ آنجاست وقتم که تمام شد به من گفتند که ادامه بدهید. هیچ کس اعتراض نکرد. من بعد روی آن کار کردم و به یک نظریه رسیدم که این نظریه یک تیپ ایدهآلسازی از کنشگر ایرانی است. یعنی مانند همان کاری که وبر میکند و تیپ ایدآلسازی میکند در کتاب توضیح دادهام، یک تیپ ایدهآل از کنشگر ساختهام و گفتهام بین قهرمانان و اهریمنان، بین قاتلان و شهیدان، یک کنشگری دیگری پیدا کردهام که نه قهرمان است، نه قاتل است. نه اهریمن است، نه فرشته است. بلکه یک کنشگر مرزی است اینجاست که من تاریخ میان و خرد را ارائه کردهام، چون ما تا کنون تاریخ کلان داشتیم.
که تاریخ کلان را حاکمان نوشتهاند....
پادشاهان و حاکمان نوشتهاند و محکومان هم علیه آن صحبت کردهاند. من آمدهام و تاریخ میان ایران را کاویدهام. که در این میان خیلی کنشگر وجود داشته است. در این میان این کارگزار، این دبیر، این مستوفی وجود دارد. این محمد علی فروغی، ابوالحسن فروغی، ... اینها را من در این کتاب توضیح دادهام. که از جنسهای مختلفی هستند که از عباس میرزا شروع میشود و نه به تعبیر برخی به عنوان حاکم خوب، چون عباس میرزا با پدرش یک چالش نسلی داشت. یک ارتباطی با آدمهای داخلی و خارجی از عارف تا صوفی و مامور خارجی و محقق و جامعه داشت و درنتیجه چیزهایی میفهمید و در نهایت میگفت باید ترقی کنیم. در نتیجه آن لحظه عباس میرزایی و پرسش عباس میرزایی از آن درآمد. مسئله «پروگره» را مطرح کرد. پیشرفت را متوجه میشد.
نتیجه پرسش عباس میرزایی انقلاب مشروطه میشود.
درود برشما، پیشامشروطه شکل میگیرد که من یکی از موثرترین کنشگران پیشامشروطه را کنشگران مرزی میدانم. مانند مستشارالدوله و ... حتما توجه دارید که کنشگر مرزی نیامده است که قهرمان جدید بسازد، اصلا کنشگر مرزی قهرمان نیست. او یک آدم معمولی است که چه بسا برای سود خودش میخواهد کار کند. میخواهد ابراز وجود یا عرض اندام کند، اما از نحوه کار او بخشی از نقائص و کمبودهای اجتماعی ایران تامین میشود و بخشی از انسدادها و فروبستههای سیستم پاسخ داده میشود. من درواقع یک گذار پارادایمی کردهام. یعنی پاردایم حاکم پارادایم فقدان بود و من آن را عوض کردهام. پارادایم حاکم پارادایم فقدان بود یعنی ما فاقد نهادهای دموکراتیک و خیلی چیزهای دیگر هستیم و نهایتا نظریه عقبماندگی ایرانی است و تاریخ استبدادی دارد. اما من در مقابل پاردایم فقدان، پارادایم امکان را مطرح کردهام. یعنی ایرانی میتواند از دل محرومیتها امکان بسازد و کنشگر مرزی یک کنشگر امکانساز در فضای محدودیتهاست. ولی قهرمان نیست پس یک تیپ ایدهآل جدیدی از کنشگر را در ایران ساختهام.
فرمودید که این مختص جامعه ایرانی است، میخواستم آن را با غرب مقایسه کنید، آیا غرب را هم مطالعه کردهاید؟ اساسا غرب چه زمانی عاملیت را پشت سر میگذارد؟ درباره تجربه غرب، در این زمینه میخواهم ببینم عاملیت کی ضعیف شده و چگونه بوده؟ شاید بازگو کردن این تجربه برای جامعه ما مهم باشد.
همیشه عاملیت مهم بوده و تا به امروز هم مهم است. چون ساختارها هرچقدر هم توسعه پیدا کنند جای عاملیت را نمیگیرند. اما عاملان را سبکبال میکنند. یعنی بخشی از کارهای کنشگری از طریق خود سیستم از طریق کنشهای قبلی یعنی ذخیره کنشهای مدنی و اجتماعی و فرهنگی و ... انجام میشود. عاملان در غرب به یک ذخیره ساختاری تبدیل شده است. از آگرای یونان یعنی میدان عمومی یونان چون در آنجا گفتگو و دمکراسی و... بود، هرچند در آن دمکراسی، زنان، بردگان و غیر یونانیان نبودند، اما به هر حال برای خود مردم آتن که آزاد بودند یعنی مرد آزاد حلنی و آتنی یک تجربه ناب دمکراسی داشت و در میدان میآمدند و آرا مطرح میشد و گفتگو میشد. که من وارد ارزیابی آن مدل دمکراسی آتنی نمیشوم.
اما به هر حال از ابتدا در آنجا جامعه چالاک بود و دولت نمیتوانست همه کاره باشد به دلیل جایگاههایی که جامعه داشت به لحاظ اقتصادی مالکیت بود به لحاظ زیست عمومی حوزه عمومی بود. و تنوع گروههای اجتماعی بود و کثرت بود. کثرت نهادینهای در جوامع اروپایی بود. نوع باستانی آن آتن بود تا حتی دوره قرون وسطی و قبل از تحولات رنسانس و روشنگری کثرتی در آنجا وجود دارد. یعنی آنجا افرادی کار اقتصادی میکنند که تا حد زیادی مستقل از دولت هستند به دلیل طبقات درخود و مالکیتی که وجود دارد روی مالکیتشان میتوانند بایستند و بگویند من. همچنیین امکان تحرک برای جامعه هست. که به تعبیر مونتسکیو که به تفکیک قوا انجامید، وجود دارد در نتیجه این امکان تحرک اجتماعی و این جامعه فعال بود که به تفکیک قوا انجامید و به کنشهای اجتماعی انجامید و سالنهای عمومی که هابرماس تعریف میکند شکل گرفت.
حاشیه نروم شواهد زیادی وجود دارد که هیچ وقت کنش نمیتواند متوقف شود و جامعه همیشه نیازمند کنشهای مستقل آزاد متکثر متنوع و همکنشهای خلاق است. در اروپا چالاکتر بود و میدان برایش وسیعتر بود و امکانات فراوانی برایش وجود داشت و کنشگران هم هزینههای بزرگی پرداخت کردند. تا اینکه توانستند دورههای دیکتاتوری را پشت سر بگذارند و به تفکیک قوا رسیدند. تفکیک قوا گونهای است از هوشمند شدن ساختارها که ریشه در تفکیک اجتماعی دارد. ما بحثی به عنوان تقسیم کار اجتماعی و تخصصی شدن داریم که دورکیم آن را مطرح میکند. فرایند تخصصی شدن و تقسیم کار اجتماعی در اروپا نهادها را هوشمند کرده است و ساختارهایی بوجود آورده که جای پاهایی نهادینه و سیستماتیک برای جامعه و گروههای ذی نفع در نهادها بوجود میآید. وقتی تفکیک قوا میشود خود به خود بخشی از استعداد جداسری، تک سالاری و .. محدود میشود. و از همین طریق است که میتوانند پادشاهان و خودکامگان را کنترل کنند.
در واقع جامعه غربی نان کنشهای خود را خورده و ذخیره ساختاریش به ساختارهای هوشمند تبدیل شده است. در همین کتاب توضیح دادهام که تغییراتی در خود ساختار قدرت داریم مثلا شاهزادگان، در اروپا چگونه بخشی از کنشگران اجتماعی را جذب دستگاههای خودشان کردهاند. یعنی تحولات نسلی که در ساختارهای قدرت اتفاق میافتاد سبب میشد نسلهای جدید با شهر، زندگی شهری، غوغای شهر و کمونهای شهری اتحادیههای شهری و اصناف شهری ...پدیدار شوند.
چیزی که در اینجا خیلی به چشم میآید صنف و حرفه است. در اروپا هم بازار، هم صنف و حرفه و هم محله، اجتماع ایالت و هم شهر چالاک است. میدان برای آن خیلی فراوان است. چیزی که خیلی مهم است تفکیک اجتماعی است که در اروپا طی میشود و سبب میشود بخشی از عاملیتهایی که مردم در شهر دارند به ساختار منتقل شود. یعنی کنش فردی به کنش سیستماتیک تبدیل میشود و سیستم یک نوع وظیفه نهادی و ساختارمند میشود.
ریشه آن در همان گفتگویی است که ریشه در میدان داشت.
گفتگوهای میدانی، حوزه عمومی و نهادهای اجتماعی مانند صنف که خود یک جای پایی دارد. در آنجا صنف قوی است. برای خودش هنجارهایی دارد و سود مشترکشان را دنبال میکند قدرت لابی کردن و چانهزنی با حکومت دارند. بخشی از اختیارات اجتماعی را در دست دارد. مثلا صنف نساج داریم که ما در ایران هم زمینههایی برای آن داشتیم. اهل فتوت و جوانمردان و عیاران را داریم. جوانمردی و سنت عیاری در ایران جای پایی بود. چون در ایران یک سنت جوانمردی و عیاری بود اینها خودشان یک قدرت محلی بودند. قدرت شهری میشدند و حتی میآمدند صنف آهنگران و نساجان و نجاران و ... را سامان میدادند و برای اینها منشورهای اخلاقی مینوشتند. مانند فتوتنامهها و ... هرچند گاهی اوقات خود این اهل فتا (جوانمردان) وسیلهای برای کشاشهای قدرت میشدند، اما گاهی هم نهادهایی برای تحدید قدرت یکجانبه حاکمان ایجاد میکردند. حاکم در برابر جوانمردان احساس ترس داشت که اینها میتوانند متشکل شوند و شهر را علیه من برآشوبند.
به هر حال همان مثال کوچک از سنتهای جوانمردی و فتوت در فتوتنامههایشان یک جریان صنف را در ایران توانستند تقویت کنند، اما نتوانستند کامل به آن صورتی که در شهرهای اروپایی است شکل بگیرد. در ایران نتوانست از زیر یوغ جباریت استبداد و سیستم استبدادی رها شود. که ریشه در آب سالاری داشته و کشوری پهناور بوده و تاریخ پر حادثهای داشته و موقعیتی ژئوپلیتیک داشته و در نتیجه همیشه ناامنی بوده که ناامنی داستانی میشد برای مستبدین که اسطوره دولت را درست کنند که دولتی است که میتواند آب شما را تامین کند و از راههای دور قنات بکشد و امنیت آن را تامین کند و دزدان و راهزنان را کنترل کند و اختلافات قبیلهای و حمله غارتگران بیرونی و ازبکها و عثمانی و ...استعمار را دفع کند. یعنی در ایران همیشه افسانه دولت بود که میتواند امنیت آب و کشت و زرع ما را تامین کند و میتواند در مقابل حملات بیگانگان و زد و خوردهای محلی، فضایی برای ما فراهم کند. خود این افسانه دولت سبب میشد که استبداد ریشه بدواند.
به مقداری که استبداد ریشه میدوانید حوزه عمومی تنگ میشد نهادهای مدنی ضعیف میشد مالکیت صنف و حرفه از بین میرفت. حرفه به صورتی که در اروپا قوی است، در ایران ضعیف است. وقتی حرفه، صنف، اجتماعهای محلی، شهر و مالکیت، حوزه عمومی و گفتوگو هست و کنش و همکنشی هست سبب میشود جریان تفکیک اجتماعی و انتقال بخشی از خواستههای جامعه، حقوق جامعه و منافع جامعه به ساختارها منتقل شود. مثلا خود حقوق بشر نتیجه جنبشهای مدنی بینالمللی است. بعد از جنگ آنقدر تلاش کردند که دولتها را ملزم به برخی کنوانسیونها، اعلامیههای حقوق بشری کنند. هر کسی فارغ از نژاد و جنسیت و قبیله و... میتواند زندگی کند و حقوق اولیه دارد.
نتیجه کنشها میشود اعلامیه جهانی حقوق بشر و سازمان ملل و بخشی از کنوانسیونها و اعلامیههای بینالمللی. در یک مقیاس ملی هم همین اتفاق میافتد و نتیجهاش مجلس، تفکیک قوا و بقیه داستانها میشود. خلاصه کنم که نمیشود گفت در آنجا معجزهای در ساختارها روی داده و کنش بلاموضوع شده است و دیگر لازم نیست. نه آنجا کنش به سطوح عالی خودش منتقل شده است و دوره بخشی از سطوح اولیه کنشهای اجتماعی که زمانی پرهزینه بوده و برای اروپاییها قرین رنج و تحمل شرایط بوده، سپری شده است و بخشی از این کنشها به آن صورت پرهزینهای که در جوامع استبدادی داریم در آنجا بلاموضوع است و بخشی از تامین حقوق و تضمین منافع اجتماعی و آزادیهای مردمان و حقوق انسانها خود به خود در قوانین نوشته شده و حقوق و عرفهای نانوشته منتقل شده است و قدرت را اهلی کرده است و درواقع در قدرت نسبت به جامعه تمکین نهادی و قانونمند ایجاد کرده است. پذیرش حقوق اجتماعی که نمیتواند زور بگوید و دیگر امکان زور مردم آزاری ندارند. مانند آن چیزی که شاعر در ادبیات ما میگوید چقدر باید شکر کنم که زور مردم آزاری ندارم. دقیقا حکومتهایی که بیشتر دموکراسی شدهاند زور مردم آزاری ندارند. نه اینکه آدمهای خوبی هستند. بلکه اصلا زور مردم آزاری ندارند و این نتیجه کنشها بوده است. اما کنش همواره باقی است.
کنش در واقع زیر سایه نهادها رفته است. آیا میتوانیم این نهادها را مرزی بنامیم؟
بله، دقیقا، بخشی از این نهادها اتفاقا نهادهای مرزی است که در کتاب توضیح دادهام که به یک وضعیت متخللی به نام دولت و جامعه تبدیل شده است که مرزهای قانونی، کارشناسی، مدیریتی و حرفهای و صنفی وجود دارد. بخشی همچنان در جامعه وال استریت و جنبش میشود. بخشی همچنان بیرون سیستمهای اجتماعی است. یعنی بخشی از کنشهای اجتماعی همچنان سرکش است. همچنان توفنده است و گاهی اوقات به قدرت، بازار و ... هجوم میآورد. نابرابریها را نقد میکند. همانطور که در اروپا و امریکا جنبشهای مختلف اجتماعی وجود دارد که نابرابریهای اجتماعی، سلب آزادیها را نقد میکند. مانند مسئله همجنسگرایی، محیط زیست و... جنبش صلح، چیزهایی که در امریکا در ارتباط با جنگ رخ داد. الان جنبش سبزی(محیط زیستی) که در همه جای دنیا وجود دارد، اینها هنوز کنشهای سرکش اجتماعی هستند که اهلی نشدهاند و همچنان نظامهای نابرابر و بازار و دولت و سیستم را به چالش میکشند.
اما بخشی از کنشهای متعارفی که هنوز باید ما برای آن هزینههای بزرگی بپردازیم به درون سیستمها و ساختارها رفته یا در مرز میان سیستم و زندگی از طریق نهادهای کارشناسی، مدیریتی، نمایندگی، وکالت فعالیت میکند. مثلا نهاد وکالت وجود دارد یک وکیل میتواند وکالتنامه بنویسد و پیجویی کند و در مرز میان حقوق اجتماعی و سیستم با استفاده از قوانین خود سیستم به آن فشار آورد. الان پسر بایدن مثال خیلی روشنی است که به دلیل اینکه فرم برای اعلام اعتیاد ننوشته است و بعد اسلحه خریده است که برای یک معتاد ممنوع است. این میتواند حتی انتخابات یک کشور را جابه جا کند. همانطور که در دوره ترامپ هم این اتفاق افتاد. این مقدار قدرت چالش برای جامعه (چه درست چه غلط) بخشی از اینها در حوزه مدنی جریان پیدا میکند و بخشی دیگر در مرز سیستم و قوانین است.
اما چون در ایران استبداد در گذشته خیلی وسیع بوده و متاسفانه شرایط ترس سالاری بسیار فراهم بوده، نهادهای اجتماعی و مدنی بسیار محدود و همچنین هزینه کنش اجتماعی و مدنی بسیار بالا بوده است، سرکوب و استبداد عریان و جباریت بوده و ... سبب شده است که صور خیال ایرانی کار بکند و بخشی از کنشگریها به صورت کنش مرزی ظاهر شود تا ضامن بقای یک تاریخ شود. چون یک ملت میتوانست با تمام تمدن و فرهنگش در اثر قدرت سرکوب و ... از بین برود و نابود شود. در نتیجه به نظر میرسد که در اروپا مرزهای میان دولت و جامعه ساختارمند و نهادینه شده در مرز میان قدرت و ثروت و جامعه لایههای مختلف کارشناسی و مدیریتی و امکانهای مختلف نهادی وجود دارد. از یک طرف قدرت و ثروت و منزلت اجتماعی و معرفت است. توجه کنید چهار منبع بزرگ در بالا وجود دارد. منبع قدرت، ثروت، منزلت و منبع معرفت. اینها در بالا میخواهد یک نوع اتوریته، سلطه و ... ایجاد کند. در مقابل این دو جریان وجود دارد. یک جریانهای مرزی ساختارمندی است که درنتیجه کنشهای فردی بوجود آمده است و یکی هم درباره کنشهای داخل شهر و جامعه که در اروپا در جریان است.
اما در ایران این چهار به صورت خیلی شدید وجود دارد که در دهههای اخیر دیانت هم ذیل معرفت و منزلت آن را تشدید و پیچیده کرده است. اینها در ایران وجود دارد اما دو تا مشکل هست یکی اینکه ساختارهای مرزی توسعه پیدا نکردهاند و خیلی نظام مدیریتی مستقل، نظامهای حرفهای و صنفی مستقل و نظامهای مرزی در قالب حرفهها، صنفها و... ساختارمند نشده است. اختیارات محلی و خبرگی ساختارمند نشده است. ضعیف هستند چون هنوز انباشت کنشها به یک سطح کافی نرسیده است و هم در عرصه مدنی قدرت کنشگری محدود است. چون هزینه آن خیلی بالاست و کنشگران اجتماعی سرکوب میشوند و انواع محدودیتها برایشان وجود دارد، اینجاست که کنش مرزی به جای اینکه سیستماتیک و قانونی و نهادمند بشود. در قالب کنشگران فردی، نخبگان در ردههای مختلف و اخیرا در ایران نخبگان محلی دنبال میشود. تا نتیجه این کنشهای مرزی تبدیل به ذخیرههای مرزی شود و دوباره ساختارمند شود نیاز به کنش دارد. در نتیجه برای همین است که در کتاب صحبت از امیرکبیر، قائم مقام یا میرزا حسین مشیرالدوله میکنم.
ولی همین میرزا حسین مشیرالدوله و امیرکبیر بخشی از امکانهای مرزی را در همان دوره توانستهاند بوجود بیاورند. بخش از نهادها، قوانین و ساختارها را ایجاد کردند، البته خیلی ثبات نداشتند و مدام آسیبپذیر بودند.
مثلا علی اکبر سیاسی توانسته است روز استقلال سیاسی را به ثبت تاریخ برساند و لایحه استقلال دانشگاهی را تصویب کند. اما دورهای میرسد که از ریاست دانشگاه استعفا میدهد و همان استقلالی را که در سه دوره کاریش توانسته بود به یک جایی برساند باز روئینتن نیست و همچنان بعد از کودتای 28 مرداد دوباره برمیگردد و محدودیتهایی برای استقلال دانشگاه بوجود میآید و بعد از انقلاب هم با انقلاب فرهنگی دوباره هجمه دیگری در استقلال دانشگاهی را شاهدیم. یا مثلا فروغی کنشگر مرزی است که میتواند دولت بسازد ولی همان دولت او را میبلعد و مغضوب دولت میشود ولی کنش مرزیش را ادامه میدهد. بنابراین میبینید که همچنان آدمهای هوشمند و متخلق یعنی عاملیتهای انسانی اخلاقی و معرفتی و مدنی و اجتماعی خیلی مهماند. اینجا عاملان خیلی مهماند چون ساختارها هنوز تثبیت نشدهاند. توسعه کافی پیدا نکردهاند و برگشتناپذیر نشدهاند. ما به یک رشد بیبازگشت نیاز داریم که جنگلینه شود واز درختها و تکینگی دربیاید و به جنگلینگی برسد. برای اینکه به این رشد بی بازگشت که در جامعه ما درجاتی از آن اتفاق افتاده، برسیم کنش نیاز داریم. افرادی باید هزینههایی بدهند تا دیگران بتوانند نان آن کنشها را از طریق بیبازگشت شدن رشدی که نتیجه فداکاریها و جانفشانیهای میرزا آقا خان کرمانی و دیگران است بخورند. او کشته میشود برای مبارزه با استبداد بعد از مشروطه یک قدرتی که میرزا آقا خان علیه آن میجنگیده تا حدودی خود به خود در تفکیک قوا مهار میشود. مجلسی بوجود میآید اما هنوز روئینتن نیست و در دورهای که رضا شاه قدرتش بیشتر میشود، قدرت مجلس کم میشود.
بنابراین اروپا هم یک تافته جدا بافته نیست بلکه با یک تقسیم کار اجتماعی و تفکیک قوا و قوانین تقسیم اجتماعی توانسته است توسعه پیدا کند و این توسعه خودبه خود و اللهبختکی نبوده و این طور نبوده که ملتهای خوش شانسی باشند، بلکه هزینه دادهاند. بخشی در حوزه مستقل مدنی و بخشی هم در حوزههای مرزی اتفاق افتاده که بخشی هم از این کنشهای مرزی توانستهاند به ساختارهای مرزی میان ملت و دولت تبدیل شوند. در نهایت دولت – ملت بوجود آمده است.
یکی از کارهای میرزا حسین مشیروالدوله قانون بود که خود قانون یک مرز است. فرض کنید من حکومت میکنم و شما شهروند هستید چگونه بتوانید در میان منِ قدرت و خودتان حرکت کنید؟ یک جایی لازم است که مرزی است و به یک ماده قانونی انگشت میگذارید و من را استنتاق میکنید. اینجا مرزی است که شما به من میرسید و یک مرز حائل است که میتوانید در آنجا دوام بیاورید و این مرز جلوی هیمنه قدرت من را میگیرد. منتها تا زمانی که این مرز کاملا نهادینه و ساختارمند نشده سهم عاملان زیاد است. بنابراین یک معادله وجود دارد که هر مقدار عاملیتها دوام دارد و اثربخش است، تبدیل به ساختار یا نهاد عامل میشود. و این نهادهای عامل مرزی میان ملت و دولت یک حریم امن ایجاد میکند. هر مقدار هم که نمیتواند ساختارمند شود و دوام داشته باشد آسیبپذیر است. همچنان کنشهای مرزی در عاملیتهای فردی اهمیت و موضوعیت پیدا میکند.
ساختارها در جامعه ما هنوز ضعیف هستند، بخش زیادی از این ضعف به ساختار متصلب دولت برمیگردد اما چقدر از آن به ضعف جامعه و همچنین تربیت ما برمیگردد. یعنی ما از بچگی تا بزرگسالی به گونهای تربیت میشویم که یک مستبد کوچولو در نهادمان وجود دارد. این ساختار ما را به گونهای بار میآورد که خیلی از چیزها را بپذیریم. اگر ممکن است ارتباط این موارد را هم اشاره کنید.
ضعف جامعه مدنی، ضعف اخلاق شهروندی، استقلال رای، عقلانیت، استقلال قدرت تصمیمگیری، همبستگی اجتماعی، دیدن منافع عمومی، دیدن دیگری تعمیم یافته، وقتی شما یک دیگری تعمیم یافته را میبینید پا روی چمن نمیگذارید. دست مال کاغذی استفاده شده را روی زمین نمیاندازید. اینجا یک دیگری تعمیم یافته است. اینجا یک دیگری است که او را باید رعایت کنیم. دیگری را میبینید و روئیت میشود.
میپذیرید...
میپذیرید، گفتگو میکنید. به همدیگر فحش و بد وبیراه نمیگویید. ولی وقتی که فرد به این حد از تربیت و جامعهپذیری و فهم از دیگری و گشودگی به غیر نرسیده و قابلیت گفتگو ندارد خود این یک سیکل معیوب شده است. دولت مشکلاتی دارد که مدام از طریق آموزش و پرورش و دستگاههای تبلیغاتی خود، آنها را بازتولید میکند و سیستم سفله پرورش مدام این روحیات ناقص رفتاری را تشدید میکند تا از آن بهرهبرداری کند و جامعه هم مدام با این نقایص دولت را بازتولید میکند. قدرت را بازتولید میکند، یک چرخه و سیکل معیوبی میشود که مدام یک وضعیت نفرین شدگی ایجاد میکند. اما راه برون شدن از این چرخه معیوب کسانی است که عاملیت دارند. یعنی دوباره اینجا به عاملیت میرسیم. اینکه من در کتاب اخیرم عاملیت اخلاقی را تاکید کردهام، یعنی باید نهایتا برگردیم به عاملیت و کسانی باید جلو بیفتند و ارزشهای رشد و شکوفایی را اهمیت دهند و ارزشهای بقا را در خودشان محدود کنند، ارزش زیستن به شرط اندیشیدن، باید در جامعه وجود داشته باشد، تا فردی پیدا شود که بگوید زندگی بدون اندیشه ارزش زیستن ندارد. این خود یک نوع پروسه شخصی است.
پس درواقع همیشه ما به یک برنامه توسعه شخصی به یک برنامه خودسازی و قابلیتی که از دل معانی دربیاید نیازمندیم. ارزشهایی که من دارم و ارزشهایی که من به آنها پی میبرم. ارزش خودم را داشتن و بودن آنقدر برای من مهم نمیشود که تمام بودن خودم را از دست بدهم. این چیزی است که همچنان به ما میگوید که عاملیت مهم است. باید باقی بماند تا بتواند ساختارها را توسعه دهد. پس اینجا فرمودید که یک طرف داستان دولت است با تمام رانتها و امکاناتش، قدرتش و ... که میخواهد مدام خودش را حفظ کند. از طرف دیگر این قدرت تنها مشکل ما نیست که جایی هم از آن در جامعه هست، در فرهنگ هست، در خلق و خوی ما هست آن چیزی که من دنبال می کردم و درگیرش بودم که هنوز هم درگیرش هستم. صادقانه طرح ما ایرانیان، همچنان از مهمترین دغدغههای ذهنی من است و آن را دنبال میکنم. مهم است و همیشه باید به ما بودن خودمان توجه داشته باشیم که ما کجای داستان هستیم. اما نه به این معنا که نهادها را از یاد ببریم که دارند نقایص ما را بازتولید و بیشتر میکنند. اینجاست که یک نوع شبکه عاملان میتوانند این نهادها را اصلاح کنند و هر مقدار که نهادها را اصلاح میکنند امکان رشد این عاملیتها و رفع این نقایص رفتاری و خلق و خویی هم بیشتر میشود. هر چه ساختارها بهبود پیدا میکنند رفتارها هم بهبود پیدا میکنند.
اما به داستان مرزی برگردیم، ما نیاز به عاملیت داریم، عاملیت مدنی، عاملیت محلی، عاملیت حرفهای، صنفی، سمنی و... اما فردی هم پیدا میشود که چون جایی در سیستم دارد که مثلا نماینده مجلس یا مدیری است و قدرت علمی یا اختیارات معرفتشناختی، آموزشی یا پژوهشی یا ... دارد اینجا باز آن عاملیت اخلاقی مثلا در مثال امیرکبیر یا سیاسی سبب میشود بودنش در دولت مانع از عاملیت اخلاقیاش نشود. بخشی از دردهای جامعه را میفهمد.
یکی از منتقدان آقای منصور لفته میگوید فراستخواه کنشگران مرزی را از طریق یک سزارین از شکم تاریخ ایران درآورده است. چرا؟ چون من به کنشگرانی متوسل شدهام که در فقدان کنشهای مدنی کافی با وجود اینکه پایی در قدرت داشتند، ولی آن صور خیال ایرانی و آن حافظه تمدنی و آن بنیان اخلاقی در پس پشت این جامعه و فرهنگ این جامعه و تحت تاثیر تحصیلات، ارتباطات اجتماعی، مدنی و ... بخشی از دردهای جامعه را خواستهاند تقلیل دهند. بخشی از رنجهای جامعه را از طریق ترددهای میان دولت و جامعه خواستهاند کاهش دهند و بخشی از قوانین و ساختارها را ایجاد کردهاند. مثلا ساختارهای قضایی ایجاد کردهاند. ساختارهای مدنی ایجاد کردهاند. این کنشهای مرزی یک نوع بقیه السیفی از یک جامعه بوده که در آن یک نوع عسرت، سختی و پرهزینهای بودن در ارتباط با کنشهای اجتماعی هست.
بنابراین در مجموع میتوانم بگویم کنشگر مرزی نیامده به عنوان یک راه جادویی و سحرآمیز علاج درد جامعه ایران را برای همیشه بکند. همچنین نیامده جایگزین کنشهای دیگر شود، بلکه یک کنشگری است که گویا به چشم نمیآمد و لازم بود که ما آن را روئیتپذیر و تعریف کنیم تا این شکاف دروغینی که بین ملت و دولت ایجاد شده که ملت یک قهرمانی است که همیشه شهید میدهد و میخواهد آزاد زندگی کند و برای همه چیز هم آمادگی دارد و دولت نمیگذارد. از این دوتایی تاریخ کلان یا درشت، عبور کردن و به تاریخ خرد رسیدن و انحای مختلف کنش ایرانیها را دیدن، سبب میشود از دوگانه دولت و ملت هم که میتواند گمراه کننده باشد عبور کنیم. متوجه میشویم که بخشی از ملت از طریق کنشها درون دولت زیست میکند و این اسطورهای که دولت خیلی مستبد است و هیچ کاری با دولت نمیشود کرد، هم شکسته میشود و دولت خودش مقهور بخشی از جامعه است.
مثلا میآید و یک فرد را محدود میکند اما از عهده افرادی که در اطرافش به شیوههای مختلفی به آن خدماتی با زبان علمی میدهند و بخشی از حقوق اجتماعی و عرف جهانی را تا حدی به دلیل رشتههای تحصیلی و تخصصشان فهمیدهاند، به درجاتی عقلانیت اجتماعی را به سیستم تحمیل میکنند. در نتیجه افسانه دولت شکسته میشود افسانهای که باید دولت را به هر طریقی سرنگون کرد تا برای همیشه از مشکلش رها شد. این دولت چنین دولتی نیست، این نظریه کنشگران مرزی درواقع به جامعه قدرت میدهد که تنها نیستی، کنشگران اجتماعی و مدنی و ... تنها نیستند، بلکه پشتوانهها و عقبهای در درون ساختارها و لایههای میانی مدیریتی، کارشناسی و آکادمیک به رغم تمام محدودیتهایی که در این لایهها وجود دارد باز هم وجود دارد و بخشی از مطالبات اجتماعی از طریق زبان علمی و زبان کارشناسی و برنامهریزی و مدیریتی به سیستم منتقل میشود و سیستم به نوعی اهلی میشود و به بخشی از خواستههای اجتماعی تن میدهد هرچند که همچنان محدودیتهای خودش را دارد و باید هم کنشهای مدنی ادامه پیدا کند.
استاد اگر بخواهیم از فرمایش قبلیتان یعنی جایی که میفرمایید که کارتان تاریخ امکان است، پلی به حرف کنونیتان بزنیم باید بگویم این تاریخ امکان درواقع جامعه را به جایی میرساند که طبقه متوسط آن بزرگ و بزرگتر میشود و کنشگری مرزی از آن سطحی که افرادی مانند داور، تیمورتاش و غیره دارند و عدلیه درست میکند، بالاتر میرود هرچند رضا شاه وقتی قدرت میگیرد آنها را از جلوی راهش برمیدارد، شاید کنشگر مرزی ما الان فردی در سطح داور نباشد، بلکه در طبقه متوسط دانشگاهی و ... گسترده شده باشد، آیا این روندی است که در جامعه رخ میدهد یا به تعبیری جامعه کنشگری مرزی را در این افراد دارد تجربه میکند؟
خیلی نکته مهمی است. کنشهای اجتماعی هم از نوع مدنی و هم رسانهای، محلی، صنفی و هم مرزی ... گسترش پیدا میکنند. نمیخواهم بگویم که اسطوره تکامل به صورت خطی جامعه همیشه پیش میرود. ولی با یک افت و خیزهایی، یک ذخیرهای از رشد در جامعه باقی میماند. ارزش بقا پیدا میکند. چیزهایی در جامعه پیدا میشود، ته نشست نتیجه کنشهای قبلی میشود و به اندام و رگ و پوست جامعه تبدیل میشود. جامعه رشد میکند نه به عنوان خطی، جامعه با تمام بالا و پایینش. در نتیجه شما یک نکته بسیار جالبی مطرح کردید و من هم با شما موافقم. در واقع جامعه از آن نخبهگرایی قدیمیاش فاصله میگیرد با بوجود آمدن نخبگان معمولی و انتقال بخشی از نخبگی، قدرت فکری و هنری و اخلاقی، نخبگی به بدنه جامعه منتقل میشود. مثلا یک زمانی یک شاعری مانند سعدی لازم بود که بگوید در بیابان سگ تشنه، تا آن سگ تشنه و دوست داشتن این حیوان و فهم و درک تشنگی یک حیوان در یک بیت زیبایی برای ما به تصویر کشیده شود.
اما الان هر بچه محل یا خانواده، هر شهروند ایرانی، بخش بزرگیشان به یک نوع بازنمایی تازهای از حیوانات رسیدهاند و حیوانات را دوست دارند و حیوان آزاری به شکل فرهنگی و اخلاقی تا حد زیادی در جامعه مرتفع شده است. بخشی از ارزشهای اخلاقی جدید را با خودش ایجاد کرده است. مثلا دوست داشتن حیوانات که میخواهد زندگی کند، میبینید که درجاتی از رشد ارزش بقا پیدا میکند. یک زمانی در انرژی متراکم معنایی در یک شاعر که در یک بیت بیان میکند یک وقتی یک فرهنگ عمومی میشود و میماند و ارزش بقا پیدا میکند این ته نشست آن ارزشهای تکینه بوده که در یک جامعه تبدیل به یک وضعیت نهادینه میشود. در حوزه کنش مرزی هم همینطور است.
کنش مرزی از شکل نخبهگرایانه تکینه معدود خودش به کنشهای ساختاری مرزی، کنشهای وسیعتر مرزی در قالب کارشناسیها و... تبدیل میشود. مثلا پژوهشگران که زبان فنیدارند، زبان علمی و آکادمیک دارند، خود زبان آکادمیک یک نوع قدرت مرزی ایجاد میکند که میتواند از طریق استدلال و درستی روشهای تحقیق اعتبار خودش را به ثبت برساند و تا حدی آن قدرت عریان برهنه را محدود کند و حتی از طریق گفتگوهای اجتماعی؛ وقتی کتابی منتشر میشود، نویسنده کتاب در سیستم دولتی است، اما کتابش منطقی مستقل از دولت و در مسیر اجتماعی طی میکند. در نتیجه زبانی بوجود میآید که به نوعی دولت در محاصره آن زبان قرار میگیرد. الان زبان دولت یک زبان ایدئولوژیک است و یک نوع زبان سنتهای ایدئولوژیک شدهای است که زبان خاصی برای حکومت در کنترل جامعه ایجاد کرده است. اما وقتی به داستان حجاب میرسد همین قدرت بخش بزرگی از لایههای کارشناسی خودش را از دست میدهد. بخش بزرگی از لایههای کارشناسی، دیگر به او سرویس نمیدهند. او را تنها میگذارند.
او باید با همان قدرت عریانش آن را به یک کمیسیون خاصی ببرد و به نوعی این لایحه را به جایی برساند. اما در عین حال پشتوانه کارشناسی حتی در دور وبر خودش ندارد. حتی در مجلس فرمایشی خودش هم به طور علنی نمیتواند آن را محقق کند، چون میداند که انواع و اقسام گفتگوها خواهد شد که قابل کنترل نیست. پس میبینید که مجلس به عنوان جایی که کنشهای مرزی در آن فراوان است و نماینده با محل و مردم ارتباط دارد، افرادی از آن نتیجه میشوند. درواقع کم و بیش از اینجا امکان کنشهای مرزی سر میزند. میبینید که انباشت دانش، اطلاعات، کارشناسیها، زبان علمی، معرفت علمی سبب میشود که کنش مرزی از آن حالت معدودی چهرهها تا حدی نهادینه شده، سازمان یافته میشود، وسعت پیدا میکند و در عین حال ما را از کنش مدنی بینیاز نمیکند. ولی تفاوتها و تمایزهای خاص خودش را دارد.
معمولا از تفاوت کنش مرزی با کنش مدنی سخن میگویید اگر ممکن است برخی از این تفاوتها را برای مخاطبانمان بفرمایید.
من خلاصه بحث را در قالب جدولی در گفتگو با کمال رضوی بیان کردهام که نهایتا کنش مرزی با کنش مدنی متفاوت است. منطق متفاوتی دارد یعنی سرجای خودش همچنان هست و نمیتواند جای کنش مدنی را بگیرد. اما تعامل دارند و با همدیگر بده بستان دارند. مثلا هرچقدر کنشگران مدنی زور بیشتری داشته باشند و فشار بیشتری به سیستم وارد کنند سیستم شنوایش از کنشگران مرزی بیشتر میشود. این یک نکته است که سیستم به کنشگران مرزی بی اعتناست اما وقتی دچار بحران میشود از طریق چه بسا خیابان، بخشی از شنوایی سیستمهایی که ناشنوایی سیستماتیک در آنها هست نسبت به دور وبر کنشگران مرزی خودش ممکن است بیشتر شود. لذا در دوره بحران معمولا گوشهای شنواتری نسبت به کنشگران مرزی داشتهاند. یا کنشگران مرزی ظرفیتها و فضاهایی برای کنشگران مدنی ایجاد میکنند. اینها مراوداتی با هم دارند اما هیچ وقت جای همدیگر را نمیگیرند.
کنشگر مدنی زبان جدلی دارد و میخواهد حکومت را محکوم کند اما کنشگر مرزی زبان فنی دارد و میخواهد موفق شود. کنشگر مدنی محاجهگر است و صفبندی اجتماعی علیه قدرت و استیلا ایجاد میکند، اما کنشگر مرزی متقاعدساز است تا مهاجهگر و به جای تولید صفبندی توافق تولید میکند. کنشگر مدنی دانش خطابهای دارد، اما کنشگر مرزی دانش خبرگی دارد، شریعتی دانشی خطابهای دارد اما علی اکبر سیاسی دانش خبرگی دارد. کنشگر مدنی گفتمانساز است اما کنشگر مرزی معناساز است، کنشگر مدنی بازخواست میکند درصورتیکه کنشگر مرزی بازاندیشی ایجاد میکند. البته بین این دو کاملا ارتباط وجود دارد و به همدیگر سرویس میدهند. کنشگر مدنی تولید اجتماعات سیاسی میکند، کنشگر مرزی تولید اجتماعات سیاستی میکند. کنشگر مدنی تعویضگرا و تحول آفرین است اما کنشگر مرزی عملگراست، پراگماتیست است و کارآفرین است. بیش از آنکه تحولگرا باشد کارآفرین است هرچند گاهی هم تحولآفرین میشود. کنشگر مدنی زبان تحریک دارد اما کنشگر مرزی زبان تشریح دارد. کنشگر مدنی ارتباط با ضمیر مدنی و سیاسی جامعه دارد، کنشگر مرزی ارتباط با ضمیر مدیریتی و سیاستی دارد. شاه غرور نفتی که داشت نگذاشت تا سخن سمیعی یا عالی خوانی را گوش کند و در تاریخهای شفاهی میبینید که به این افراد بی اعتناست و میگوید شما نمیفهمید، بلکه من میفهمم.
کنشگر مدنی در پی دموکراسی سریع است، اما کنشگر مرزی به دموکراسی عمیق اعتقاد دارد. دموکراسی عمیق را من از کنشگران مرزی گرفتهام. کنشگر مرزی درواقع دست چپ دولت است که نمیخواهد سریع یک دولت را دموکرات یا بیشتر دموکرات کند. بلکه سعی میکند صنفها، قانون و... قدرت بگیرند و اینها سبب میشود که یک دموکراسی عمیق اجتماعی رخ بدهد.
کنشگر مدنی در معرض رادیکالیزم و آوانگاردیزم است، البته این همواره اینگونه نیست برخی از کنشگران مدنی معقول هم وجود دارند اما معمولا یک معرضهای سقوط دارند و معمولا بخشی از کنشگران مدنی دچار رادیکالیزم میشوند. این را در انقلاب 57 دیدیم و الان هم داریم چوب آن را میخوریم. همچنین آوانگاردیزم، که بدتر از رادیکالیزم است یعنی شعارهایی میگوییم که جلوتر از همه بگوییم، چیزی بالاتر از بقیه بگوییم. این خطری برای کنش مدنی و سیاسی است عقلانیت و دوربینی کمتر داریم. اما کنشگر مرزی هم در معرض محافظهکاری است. چسبندگی به قدرت پیدا میکند و به هر قیمتی میخواهند قدرت را حفظ کنند. که گاهی بیفایده است.
کنشگر مدنی ایدئولوژیگرا و هژمونیک است گاهی یک ادبیات هژمون میشود همانطور ادبیات مذهبی هژمون شد یا روشنفکری دینی یک نوع هژمون شد. ایدئولوژی انسجام میدهد حداقل شریعتی به من انسجام داد. در سالهای دهه 50 هر چه شریعتی را میخواندم به من انسجام میداد و هر چه بازرگان را میخواندم انسجامم را به هم میریخت. در کنشگر مرزی به جای ایدئولوژیگرایی خبرهگرایی هست. مثلا قانعی راد وقتی درباره دانشگاه صحبت میکند به عنوان یک کارشناس در این زمینه کار میکند. کنشگر مدنی به تعبیر گرامشی هژمونی ایجاد میکند اما کنشگر مرزی هرمونتیک است. با قدرت تفسیر، کار میکند و میگوید من از این قانون تفسیری ارائه بدهم به نفع جامعه. به جای قدرت هژمونیک قدرت هرمونتیک دارد.
در متن کتاب اشاره کردهاید که تجربه مرزی چگونه موجب اعمال مرزی در بین کنشگران میشود. همچنان در متن آمده است که بایگانی دگرگونیهای دنیا در نیمه دوم سده 1100 تا 1210 توسط نخبگان ایرانی تکمیل شده است که همان انباشت تجاربی است که صورت میگیرد. اما به این مهم بپردازیم که کارمندان سازمانها و نهادهای دولتی چه تفاوتی به کنشگران مرزی دارند.
کنش با رفتار متفاوت است. توجه کنید یک کارمند دولت یک رفتار دارد، رفتاری که نوعا بیشتر از ارزشهای بقا برمیخیزد. فرض کنید من به کلاس درس میروم باید در آن زمان درس بدهم تا حقوقم را بگیرم، شاید در کلاس مطالبی را هم مطرح کنم اما اگر حقوق نباشد خیلی معلوم نیست که به کلاس بیایم و وقت بگذارم ... در واقع آن حقوق سر ماه است که من را به درس دادن میکشاند. این رفتار سازمانی است و کمتر عنصر خودآگاهی در آن وجود دارد. بیشتر از ارزشهای خودشکوفایی ارزشهای بقا مطرح است خیلی خط فاصله ستبری وجود ندارد، اما به هر حال این تمایزها هست. در رفتار عنصر خودآگاهی کم است، ارزشهای بقا بیشتر است. کمتر خلاق است و بقیه ویژگیهایی که سازمانیتر است.
اما وقتی به کنش میرسیم عنصر خودآگاهی بالا میرود و ارزشهای خودشکوفایی بیشتر مطرح میشود. ویژگیهایی که در رفتار است دیگر در آن نیست ویژگیهای متمایزی پیدا میکند که ریشه در خودآگاهیهای انسان، ریشه در یک سری ارزشهایی فراتر از ارزشهای سیانت نفس، کاهش رنج دیگران، ارزشهای اخلاقی، نوع دوستانه نوعی همبستگی اجتماعی در آن وجود دارد، کمتر فردی است و خلاقیتهای فردی در آن است. این تعریف کنش است که پشت آن یک نیت وجود دارد، به معنای وبری کلمه فهمی وجود دارد و از دل یک توسعه شخصی و یک سری علایق خاص غیر فنی و غیر ابزاری ناشی میشود. وقتی به این کنشها میرسیم فرق یک کارمند با کنشگر مرزی مشخص میشود.
فرض کنید من و شما در یک جا کار میکنیم. شما علاوه بر اینکه من وظیفه شناس هستم و درست کار میکنم و سعی میکنم به ارباب رجوع درست پاسخگو باشم. چون میخواهم یک رفتار سازمانی خوب داشته باشم اما شما علاوه بر اینها یک ظرفیت تازهای در سیستم به نفع مراجعان ایجاد میکنید. شما یک کنش خودآگاه خلاق فراتر از رفتار سازمانی، رفتار معمولتان دارید از طریق خلایق یا اطلاعاتتان از جهان، به عنوان یک کنشگر مرزی یک فضایی ایجاد می کنید که مراجعان زحمت نکشند و راحتتر بتوانند حقوق خودشان را دنبال کنند. در نتیجه یک نوع ابداع فضا، ابداع ساختار، ابداع ظرفیت و یک نوع توانمندسازی برای جامعه ایجاد میکنید یک نوع اختیارسپاری به نهادهای محلی ایجاد میکنید یک نوع ظرفیت تازه به نفع حقوق مردمان یا دیگری شدههایی که به طور سیستماتیک من به آنها نمیرسم، چون رفتار دارم و دیگریها به من دسترسی ندارند، اما شما عین من در این سازمان هستید ولی به دلیل رفتار خودآگاهتان، به دلیل ارتباطاتی که دارید فضایی را ایجاد میکنید.
مثلا علی اکبر سیاسی یک کنشگر مدنی و علمی بود وقتی به سیستم وارد میشود، متوجه میشود که استقلال دانشگاهی یعنی چه؟ وقتی به سیستم میآید آزادی آکادمیک را میفهمد. این کنش همان کنش مرزی است که غیر از یک رفتار سازمانی است. کنشی است که از طریق استعلایی در سطح تعالی رفتار است که در آن یک نوع خودآگاهی و ارزشهای خاصی وجود دارد و در نتیجه وقتی میگوییم که کنش مرزی به سطوحی از کارشناسی و مدیریت تبدیل شده است به این معنا نیست که هر کس در این سطوح هست کنشگر مرزی است. بلکه از طریق ساختارهای تازهای که بوجود آمده است امکانهای کنش برای آن بوجود آمده تا بتوانند لایحهای بنویسد. در سیستم برخی اقدامات درونی است و برخی از اقدامات بیرونی. کارمندان اقدامات درونی را دنبال میکنند اما کنشگران مرزی اقدامات بیرونی را دنبال میکنند. از روی تجربههای کشورهای دیگر، از روی فضای عمومی، و... مثلا شما در رسانه و حوزه عمومی فعالیت دارید و من که خواننده کارهای شما هستم آنها را به درون سیستم میآورم. من واقعا اینها را جمعآوری کردهام که چگونه گفتمانی که در حوزه عمومی جریان پیدا میکند نفوذ میکند و به یک گفتمان اداری تبدیل میشود و فشاری که از طریق حوزه عمومی به صورت بیرونی به سیستم وارد میشده، بخشی از آن فشار به شکل درونی و از درون سیستم به سیستم وارد میشود.
نکته پایانی...
کاملا مرزهای این دو مشخص هستند و جابه جا هم نمیشوند که بگوییم که دیگر دوره کنشگر مدنی یا مرزی تمام شده است. اصلا وجود ندارد. کنشگر مرزی خیلی متواضعانه دارد کار میکند. این نظریه خیلی فروتن است. در میان این دو قطب یعنی مردم و حاکمان من محلهایی برای ایستادن و کار کردن پیدا کردهام. از همه مهمتر مکانی است برای کاستن هیمنه قدرت، که هر کار میکند به ما که ما مصلوب الاختیاریم و از درون آن نظریه فقدان، عقب ماندگی و یاس در میآید. که بخشی از این یاس هم در یک زمانی به شکل رادیکالیسم ظاهر میشود. چون مایوسیم و میگوییم آب از سر گذشته است. کنش مرزی یک فرصت تازه و یک امید تازه و یک امکان تازه ایجاد میکند.