چشمهایش... | فیلم امروز


بقایای روز [اقتباس سینمایی از رمان «بازمانده روز» The Remains of the Day 1993] فیلمی است تمام و کمال متعلق به آنتونی هاپکینز [Anthony Hopkins]. او در این جا بیش از هر فیلم دیگری سررشته کار را در دست دارد. نقش او، مرد میانسالی‌ست به نام استیونز که یک خدمتکار حرفه‌ای‌ست. خدمتکاری که در عمارتی اعیانی کار می‌کند. صاحب این عمارت اعیانی مردی انگلیسی و سیاستمداری مشهور است که در بحبوحه جنگ جهانی دوم از آلمانی‌ها حمایت می‌کند. او با برگزاری جلسه‌های مهم، اوضاع و احوال جامعه را زیر نظر دارد.

 آنتونی هاپکینز [Anthony Hopkins] The Remains of the Day

این در حالیست که استیونز بدون توجه به اتفاق‌های جامعه، فقط به کارش می‌پردازد. برای او اهمیتی ندارد که آن بیرون چه غوغایی به پاست. او آدمی خشک و شق و رق با لباس‌هایی همیشه اتوکشیده و موهایی همیشه روغن‌زده است که کلیه امور آن عمارت اعیانی را زیر نظر دارد. آدمی به شدت دقیق و وسواسی و منظم که کارش بر هر چیز دیگری برایش ارجحیت دارد، چه عشق به پدر باشد، چه عشق به جنس مخالف و چه تحولات سیاسی و اجتماعی و جنگ و خونریزی.

ظرافت کار هاپکینز در این فیلم این‌جاست که او باید ظاهری خشک داشته باشد اما درونی پرغوغا. هاپکینز موفق می‌شود از استیونز شخصیتی عجیب بسازد که در هر حالتی با تمام قدرت به کار خودش ادامه می‌دهد، به عنوان مثال وقتی خبر می‌رسد که پدر پیرش درگذشته، حاضر نمی‌شود کارش را رها کند. لحظه‌ای که با شنیدن خبر مرگ پدر در میان کارهایش، اندکی مکث می‌کند، به خوبی پیداست که چه در دلش می‌گذرد اما او آدم حرف‌ها و حرکت‌های احساسی نیست. شاید یادش نداده اند، شاید هم نخواسته این طور باشد.

همچنان که انگار ابراز عشق هم برای او سخت است و البته این سخت‌ترین اجرای هاپکینز نیز هست. جایی که باید عشقش به خدمتکار جوان عمارت، خانم کنتون را پنهان کند. او با نگاه‌های پرتمنایش به زن که درست برعکس مثلا نگاه‌های مطیعانه‌اش به ارباب عمارت است؛ می‌خواهد فریاد بزند که تا چه حد عاشق اوست اما او آدمی نیست که به راحتی این چیزها را ابراز کند. اصرار عجیبی دارد برای ابراز نگردنش. او با ریز و درشت کردن چشم‌ها، ريختن حس‌وحال در آن‌ها و البته لحن متفاوت صدایش و بیان کلمه‌ها در حالت‌های متفاوت، چنان رنگی به این نقش می‌زند که هیچ بازیگر دیگری را نمی‌توانیم جایش تصور کنیم.

سال‌ها بعد وقتی دوباره در پیری خانم کنتون را ملاقات می‌کند، انگار درون چشم‌هایش چشمه‌ای طراحی کرده‌اند که می‌جوشد اما سرریز نمی‌شود. او در تمام طول مدت ملاقاتش با خانم کنتون، هرچند آرام به نطر می‌سد اما در واقع عاشق دل خسته و پر تب‌وتابی‌ست که تمام تلاشش را می‌کند تا احساساتش را مخفی نگه دارد. در لحظه‌هایی حتی برای این که خودش را لو ندهد، وقتی به آن اوج‌های احساسی می‌رسد و می‌فهمد که راهی در جدایی برایش قابل تصور نیست، نگاه‌هایش را از زن مخفی می‌کند.

هاپکینز در بقایای روز مانند همان عمارت بزرگ و مرموزی ست که بخش مهمی از زندگی‌اش را در آن کار می‌کند. او هم مانند آن عمارت، تودرتو، غیرقابل نفوذ و سفت‌و‌سخت است. در ذهن پیچیده و هزارتوی او مانند هزارتوی اتاق‌های بی پایان عمارت، اتفاق‌هایی رخ می‌دهد، عشق‌هایی شکل می‌گیرد، یأسها و امیدهایی به وجود می‌آید اما در نهایت چیزی آن بیرون درز نمی‌کند. هاپکینز موفق می‌شود با یک نمایش خیره کنده و به شدت درون گرایانه، حس وحال همان عمارت عظیم و بی‌خلل را درون فیلم جاری و مخاطب را مسحور خود کند.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...