ستاره روشن | هفت صبح
سیروس شاملو متولد سال ۱۳۲۹، نویسنده و مترجم ادبی است که سالها در ایران و خارج از مرزهای کشور فعالیتهای هنری چشمگیری داشته و بهتازگی با کتاب «با کفش مولانا در سرزمین چکمه» که از انتشارات خزه منتشر شده است در حوزه خاطرهنگاری کتابی خواندنی را به مخاطبینش هدیه کرده. گروه تیارت بشکه که نه وابستگی مالی به سازمانی داشته و نه سرمایهگذار بزرگی در چنته دارد تصمیم میگیرد با ایده اجرای تئاتر برای کودکان، کاری باورنکردنی را در ایتالیا به سرانجام برساند. ماحصل نمایش عروسکیِ گروه تیارت بشکه، سفرهای گوناگون و آشنایی با اقوام و اتفاقات عجیبوغریبی بود که خود نویسنده در اول کتاب اینطور به ماجرا اشاره کرده است: پیش از انتشار کتاب، آن را برای دوستانی خواندم. همه آنها رفتار مشابهی داشتند! داستان را قطع میکردند و ناباورانه میپرسیدند «حقیقت داره؟». سؤال خوبی بود. حالا که خود، این کتابِ شگفتانگیز را به پایان رساندهام قصد دارم تا از ایشان بپرسم که واقعاً ماجرا از چه قرار بوده است.

کتابتان در عین خاطرهنگاری، رنگوبویی هم از سفرنامههای شیرین تاریخی داشت. نظر خودتان نسبت به این موضوع چیست؟
پیش از مقایسه این دو نوع نوشته باید تعریف دقیقی از هر دو داشته باشم. سفرنامهها مثل لحظات قوام گرفتن یک رمان، نویسنده را تعقیب میکنند تا به اثر تبدیل شوند. در غیر اینصورت دستبردار نیستند. اما خاطرهنگاری، اول نویسنده را غافلگیر میکند چون حوادث مثل یک شوک قویِ سهفاز از تارک مو تا پنجههای پا به جریان میافتد. همانقدر که برای غافلگیری نخست عمل میکند، در خواننده هم همین نوع غافلگیری ادامه پیدا میکند.
سفرنامهها معمولاً ایده مشخصی را حمل نمیکنند و بهدنبال پیام و سنتز اتفاقات پیشآمده نیستند، اما یادداشتها فیلمهای صامتی هستند که رهایی از آنها ممکن نیست. اتفاقات این کتاب در حجم بسیار زیاد هنگام استراحت بعد از نمایش و پاک کردن گریم و با ولع بلعیدن یک بشقاب اسپاگتیِ داغِ تند با روغنِ زیتون خانگی به همراه یک لیوان آبانگور نوشته شده است، اما نه همیشه، وقتی یک حادثه سعی میکند روی جهاننگری تو تأثیر بگذارد و تو را غافلگیر کند.
علت اصلی استفاده از پینوشت در این کتاب چه بود؟ گاهی ورای توضیحات و هجی کلمات، طنازی بسیار هوشمندانهای هم رخ داده بود که نظرم را جلب کرد.
پانویس اثر به نظرم جزء لاینفک متن است و خواندن متن بدون پانویس و در واقع پرانتز و برجسته ساختن گوشهای از متن، کارساز نیست. در زندگی هم ما از پانویسها استفاده میکنیم. میگوییم: «جواد خیلی سعی کرد خواننده خوبی شود اما چون از تماشاچی میترسید خواننده بدی شد.» این جمله کلی است چون جواد یکی دوبار هم در سال ١٣١٠ خوب چهچهه زد! لازم نیست ما این بخش دفاع از ذوق هنری جواد را در متن اصلی بیاوریم و انصاف هم نیست که از آن چشمپوشی کنیم. پانویس گاهی هم اشاره به یک معنایی است که ممکن است در متن، خواننده به تندی از آن عبور کند؛ درست مثل سفر به شمال و ندیدن درختها.
آیا هنگامی که خاطرات را به رشته تحریر در میآوردید برنامه مسجلی برای مبدل شدنش به چنین اثر منسجم و خوبی داشتید؟ یا این رخداد تصادفی بوده است؟
حتماً تصادفیست. اصل کارِ نوشتن آنطور که به دل بنشیند امری تصادفیست. نویسندگانی که صبح کتوشلوار میپوشند و پشت میز مینشینند بدون اینکه تصادفی مرداب ساکن ذهنشان را تلنگری زده باشد، هیچ چیز جانداری عرضه نمیکنند. میتوان به سادگی مثلاً در برخی شعرهای شاعران هم اینگونه کارها را یافت. یعنی وقتی دوستان هی از شما میپرسند «اثر جدید چه در دست داری؟» آنها باید بپرسند «چه در ذهن داری؟!» و نویسنده پاسخ میدهد «فعلاً خالی از اتفاقم!». به هیچوجه هنگام نوشتن این یادداشتها به فکر چاپ آن نبودم. قصد من تمرین در به فراموشی سپردن برخی لحظات زندگی بود تا در میان آن امواج غرق نشوم باید از گردباد تراژدی کمیک بیرون میآمدم تا بفهمم کجا هستم و چرا؟
تمثیلها و تشبیههای اثر (وسایل صحنه را چون سیزیف از پشت وانت پایین کشیدیم) رنگوبوی فلسفی داشتند و همینطور اشارات به پوچی سیاست و درگیریاش با هنر در کتاب بسیار مشهود بود. آیا میتوان عناصر اگزیستانسیالیسم را زیرساخت این خاطرهنگاری دانست؟
ممکن است در این کیک، چند قاشق مرباخوری هم اگزیستانسیالیسم چاشنی خمیر شده باشد. وقتی از سیزیف حرف میزنم به سرگردانیهای او اشاره میکنم و برادرش اطلسی که مجبور بود کره زمین را بر دوش برد یا ابراهیم ادهم که آن بخش در کتاب نیست. حال اگر آلبر کامو هم در مورد سیزیف نظری داشته، الجزایریهای دیگری چون روبرت مِرل که کمونیست بود، یا پینک فلوید که سوئیت زیبایی در مورد این سرنمون اساطیری ساخته باشد که فکر میکنم مربوط است به سالهای ١٩٧٠. همچنین برخورد برتولت برشت با این نمونه اساطیری که بر زدودن جنبههای فاتالیستی و پرداختن به حقوق انسان زمینی در شرایط تاریخی ویژه اشاره دارد.
نِهیلیسمی که در اگزیستانسیالیسم توسط آلبرکامو، واقعیت بعد از جنگ شناخته شده است و سکوت و گیجی انسان در دنیای انتظارهای بینتیجه گودوهای گوناگون از جنبشهای آزادیخواهی که نویسنده در آن شرکت کرده بود تکوین یافت، از همکاری در نیروی مقاومت و دفاع از آزادی اجتماعی آغاز شد و به تجربههای تلخ استالینیسم و تردید انقلابی کشیده شد و به انقلاب فردی و ترغیب خویش رسید. اما از دیدگاه برشت، نهیلیسم صرفاً یک عکسالعمل ژئوپلیتیک در شرایط خاص تاریخیست و آنکه توانسته از امید به ناامیدی برسد میتواند راه عکس طی کند. چون هیچچیز در زمان ایستا نیست. بههرحال نام بردن از سیزیف مختص هیچ نویسندهای نیست.
زبان طنزی که در کتاب استفاده شده مرا یاد آثار بوکوفسکی انداخت و اساساً خوانش اثر را هم دلچسبتر کرد و برایم جالب شد تا بدانم آیا در زندگی روزمره هم از چنین زبان شیرینی استفاده میکنید؟
باید ممنون بود از آقای بوکوفسکی که خواندن کتاب مرا برای شما دلچسبتر کرده. نمیدانم خوانندگانی که بوکوفسکی را نمیشناسند مثل خود من که چیزی از او نخواندهام، چگونه به دلچسبی اثر خواهند رسید. این زبان به کار رفته در اثر همان زبانی است که من با آن زندگی میکنم. پر از نکته و کنایه، خشم، مهربانی، دلهره، دَروَشی، آرامش در عین حال نگرانی مفرط.
به نظرم جای چنین کتابهایی در ادبیات ایران خالی است و کمتر افرادی قابلیت نگارش چنین کتبی را دارند. نظر شما در اینباره چیست؟ جایگاه فعلیِ خاطرهنگاری در ایران را چطور میدانید؟
خاطرهنگاری به خودی خود ضرورتی را پاسخ نخواهد داد مثلاً من اگر از تهران با اتوبوس به بندرعباس سفر کنم، اگر در راه اتفاق قابل طرح عمومی پیش نیاید چه لزومی به نوشتن آن است؟! ماجراجویی هم دردی را دوا نمیکند. باید در موقعیت قرار گرفت. در غیر اینصورت هیچ خاطرهای که آب کند سنگ حادث نمیشود.
عنوان فرعی (سفرهای گروه تیارت بشکه) جذابتر و مرتبطتر با داستان است. چطور شد که تصمیم گرفتید به عنوان فرعی منتقلش کنید؟
هنگام تحویل اثر به ناشر به پیشنهاد ایشان عنوان سفرهای گروه تیارت بشکه به عنوان فرعی تبدیل شد در حال حاضر حافظه یاریام نمیکند دلایل ناشر را برای تغییر عنوان به یاد آورم. به هر حال ایشان پیشنهاد کردند و من هم پذیرفتم؛ هرچند ته دل به همان عنوان سفرهای گروه تیارت بشکه دل بستهام.
دغدغهمندی اثرتان مرا یاد کتاب خاطرات ژنرال گالاند انداخت که رسالتش جدا از خاطرهنگاری، پرداختن به عواقب جنگ بود! در اثر شما دغدغهمندیهایی اینچنینی دیده میشود. علت اینکه این سبک از ادبیات را برای انتشار تفکراتتان انتخاب کردید چه بوده است؟
این یادداشتها به طور کلی کمدی-تراژیک هستند و میتوان گفت اگر زبان طنز و موقعیت نمایشی و دکوپاژ صحنهای در آن به کار نمیبردم، اثری تراژیک نوشته بودم که بیشتر به درد مجالس عزاداری میخورد! من بدون آنتریک و هزل و استعاره و طنز و رنگآمیزیهای زنده بر بوم نمیتوانستم حوادث بهغایت تلخ را بازگویم. این سبک بیشتر به کار نمایشی، کمدیا دلارته شبیه است؛ یعنی ژانری که من سالها در آن غوطهورم، در میان نورهای خیرهکننده، لباسهای الوانِ نمایش، گریم، صورتک، موسیقی هیجانانگیز، کفشهای بزرگ، آواز و آکروباسی، صمیمانهتر میتوان از جهان بیبنیاد گفتوگو کرد، کاری که در سیرک اتفاق میافتد، دلقکی که میخندد اما در گوشه چشمانش قطرات اشک میدرخشد. دنیا یک سیرک بزرگ است همچنان.

بخشهایی از کتاب «با کفش مولانا در سرزمین چکمه»
من ته کاروان تو تاریکی نطق نمیکشیدم. به جای نمایشی شادیآور با یک تکه نمایش شاعرانه و اخلاقی کثافت زده بودم به نجیبخانه آقای آرماندو. تو این قاره دمپر دو نفر نباید رفت: ایتالیایی شاد و ایتالیایی غمگین. دهانم باز شد اما صدایی از آن بیرون نیامد. انضباط و نظم شعفخانه دنیا را به هم زده بودم. اندیشه را به جایی برده بودم که در آنجا همه سعی دارند متوقفش کنند. به برج و باروی لوکس بیخیالی و بیخبری عمو آرماندو کثافت زده بودم.
استفانو بهسختی بلند شد. از قوس ستون فقراتش میتوانستی جای شلاق زمانه را لمس کنی. وسایلش را مرتب کرد. پشت فرمان کاروان نشست و بعد فهمید درِ عقب را خوب نبسته. پیاده شد و به پشت کاروان رفت. در را باز کرد تا دوباره ببندد. از من که پلکهایم از خستگی بسته میشد و عرق پیشانیام روی گریم آبیرنگ میدرخشید پرسید: «چیرو! شما مسلمونا به مهدی موعود اعتقاد دارین. اگه قراره بیاد با ظلم و بیعدالتی مبارزه کنه، فکر میکنم دیگه وقتشه.»
وقتی جلو چند هزار نفر به صحنه میروی که این خصوصیات را دارند: ۱٫ خودنما هستند، چون احساس ضعف شخصیت میکنند. ۲٫ سخت میترسند، به همین دلیل خود را شجاع یا بیتفاوت نشان میدهند. ۳٫ شیکپوشاند، چون از دیاری آمدهاند که هیچوقت آهی در بساط نبوده است و درصد فقر بینظیر است. ۴٫ زودرنج هستند، زیرا دیگر اعصابی برایشان باقی نمانده است.
اینها همه مطالبی بود که بازیگر گروه بشکه از یادداشتهایش حذف کرد؛ اما نفهمید کدام شیر حلالخوردهای این مطالب را از سطل زباله برداشت و دوباره داخل متن اصلی نهاد! بازیگر گروه بشکه تا آمد به خودش بجنبد این مطالب چاپ شده بود! قرار نبود به وضعیتی اشاره شود که در آن حتی رقصهای چندشآور ته کابارهها… یک حرکت علیه نظام و جریانی آزادیخواهانه قلمداد شود. یک هفته پس از شب یلدا اتحادیه ایرانیان با همکاری اتاق بازرگانی کشور سوئد، حاجی روبرتو چوللی (کارگردان آلمانی) را با سلام و صلوات اپوزیسیون تقلبی به مالمو میآورند چون روبرتو از بازیگر گروه بشکه بهترتر بود! کنار این بهشت گزنه زیاد است و علق باید به دهن بزی سر به دمبهتر شیرین بیاید.