سمیه کاظمیحسنوند | آرمان ملی
محبوبه موسوی (۱۳۵۱ - نیشابور) کارش را با ترجمه و نوشتن مقالات ادبی شروع کرد. «هشت دفتر بارانی (معرفی، نقد و گزینش شعر هشت شاعر اثرگذار: نیما، شاملو، اخوانثالث، آتشی، حمید مصدق، فروغ، سپانلو و سیدعلی صالحی) از جمله نخستین آثار موسوی به شمار میرود و ترجمه «دختری در قطار» اثر پائولا هاوکینز هم از پرفروشترین آثار ترجمه او که تاکنون بیش از چهارده بار چاپ شده است. موسوی از ابتدای دهه نود به انتشار داستانها و رمانهایش روی آورد: «سکوتها» نخستین اثر داستانی او بود که از سوی نشر مرکز منتشر شد. کتاب بعدی او «خانهای از آن دیگری» بود که این کتاب نیز از سوی نشر مرکز منتشر شد. دو کتاب بعدی او « بازخوانی چند جنایت غیرعمدی» و «خرگوش و خاکستر» بودند که هر دو از سوی نشر آگه منتشر شدند. آنچه میخوانید گفتوگو با محبوبه موسوی بهمناسبت انتشار آخرین اثرش «خرگوش و خاکستر» و با گریزی به آثار پیشین اوست.
در بیشتر آثار شما فضاهای وهمآلودی به تصویر کشیده شده. برای نمونه در مجموعهداستان «بازخوانی چند جنایت غیرعمدی» این عنصر وهم سایهبهسایه همراه مخاطب است. در بقیه آثارتان هم این عنصر، یک عنصر بسیار قوی محسوب میشود. این دغدغه از کجا نشات میگیرد؟
«خانهای از آن دیگری» داستانی وهمی است. اما ترس در «بازخوانی...» ریشه در واقعیت جاری دارد. نمیتوانم «بازخوانی...» را داستانی وهمی بدانم اما با شما هم موافقم که در برخی فضاهای آن با نوعی ترس افسارگسیخته مواجهیم. من نام این ترس یا بهقول شما وهم را میگذارم «اضطراب». انسان موجودی است که زاده اضطراب است بهقول زندهیاد محمد مختاری. اولین لحظه حیات در بدو تولد با فریاد همراه است، فریاد نوزادی که از جهانی گرم و سیال به جهانی خشک و تیز و سرد گام میگذارد. ما ژن ترس یا اضطراب را همواره با خود حمل میکنیم. بخشی از آن به کهنالگوها و ساختار زندگی کلی انسانی برمیگردد. بخش دیگری از اضطراب و ترس به جامعه و روابط انسانی ما برمیگردد. میخواهم بگویم اضطراب نهفته در دل داستانها ممکن است ناشی از اضطراب نهفته در ذات زندگی جهان سومی من هم باشد. بخش دیگری از ترس به جنسیت من مربوط است. بخش دیگر ترس یا اضطراب شاید به شخصیت من مربوط باشد. بهطور کلی پاسخم در سرمنشأ این دغدغه، اضطراب زیستن است. اضطراب تا حدی، زندگی و روابط ما را شکل میدهد و بدون آن ادامه زندگی ممکن نیست.
فضاسازی جزو لاینفک کارهای شماست. برای نمونه در داستان «آنها» از مجموعه «بازخوانی چند جنایت غیرعمدی»، فضاسازیها به قدری خوب پرداخت شده که مخاطب فلافلیهای لشکرآباد و بازارچه سبزی شلنگآباد و... را پیشروی خودش تصور میکند. بوی فلافل و خیارشور و کپه و... را حس میکند.
مکانها یا به عبارت داستانیتر، جاها، همیشه در خلق داستان به من ایده داده است. شاید شکلگیری ایده برای هر داستاننویس با دیگری متفاوت باشد، برای من، شروع داستان از حس مکان رقم میخورد. هروقت از جایی به جایی میروم و با مکانی آشنا یا غریبه مواجه میشوم، حسوحال آن مکان است که طرح یا ایده اولیه داستان را خلق میکند. خود جا یا مکان بهطور مستقل سببساز طرح داستان است و از طرف دیگر، خلق ناکجاآباد در داستان را تا جایی میپسندم که در وضعیت و شگرد داستانی قابل توضیح باشد، غیر از این باشد داستان بیمکان، بهنظرم داستانی مُرده است که برای نفسکشیدن جان ندارد و طبیعتا نمیتواند خواننده را دنبال خود بکشاند.
یکی دیگر از عناصر پررنگی که به چشم میآید عناصری مانند سرگشتگی و حیرانی و... شخصیتهای داستانی است. این شخصیتها بعضا در بیهویتی، بیزاری از تکرارهای ملالآور زندگی، مرگاندیشی و... دستوپا میزند. آیا نگاه خود شما هم به انسان و جهان همین گونه است؟
برای پاسخ این سوال شما را ارجاع میدهم به پاسخِ سوال اولتان و زاده اضطراببودن انسان. اما مرگاندیشی(؟!) مطمئن نیستم که دنبالش بوده باشم. اگر چنین تصوری ایجاد شده احتمالا ناشی از ذات ترس است. ملال، اما، بهنظرم مساله مهمی است. بهعقیده من تمام تلاش انسان در زندگی، بهخصوص در عصر مدرن، چیزی جز دوری از ملال نبوده است. بهگمانم تنها چیزی که آدم را میکُشد فقطوفقط ملال است؛ نه بیماری، نه رنج و نه ترس. انسان دست به هر کاری میزند که از ملال فرار کند. حتی دلیل بخشی از خلق هنر به دوری از ملال برمیگردد. انسانهای اولیه که از اندک نور روزنه غارها بهره میبردهاند تا بر دیواره غار طرحی بزنند، برای فرار از ملال بوده که ترس مبهمی را نیز در خود پنهان دارد. افسردگی درحال حاضر بیماری قرن است که کسانی را دچار میکند که راهی برای رفع ملال خود نیافتهاند؛ بنابراین بله، شخصیتها در فرار از روزمرگیهای ملالآور زندگی در تقلایند. کاری که همه ما میکنیم.
در رمان «خرگوش و خاکستر» شخصیت اصلی یحیا نام دارد. او فرزندی ندارد. یحیای انجیل هم بدون فرزند بود و... تقریبا در تمام آثار شما اسطورهها، افسانهها، باورهای عامیانه و... استفاده شده. این نگاه تعمدی به اساطیر از چه چیزی نشات میگیرد؛ با توجه به اینکه شما یک اثر اقتباسی از داستان زال و سیمرغ شاهنامه هم دارید؟
من نگاه تعمدی به اساطیر ندارم. میخواهم اینطور به سوال شما پاسخ دهم که کهنالگوها، آنطور که یونگ میگوید در ناخودآگاه ما خانه کرده و ما گریزی از آن نداریم. یونگ معتقد است که گرچه ما انسانها، هرکس زندگی شخصی خودمان، رویاها و خاطرات خودمان را داریم اما در نگاهی گستردهتر، متاثر از روحی جمعیایم. حتی به گمانم از لغت قربانی استفاده کرده بود که «ما قربانی و مروج روح جمعی هستیم» بنابراین عمرمان به قرنها میرسد. ممکن است گمان کنیم زندگی شخصی ما راه خود را میرود اما در اصل، بخش بزرگی از زندگی ما، همان بخشی است که بر دوش گذشته سوار است و ناخودآگاه از آن تغذیه میکنیم. در این صورت است که تاریخ شخصی یک فرد با تاریخ جمعی و افسانهها و اساطیر ملت خودش از یکطرف و تاریخ جمعی جهان و نوع انسان از گذشتههای دور تاکنون گره میخورد، در او خانه میکند و زبان، منش و کردار هر فرد را میسازد. ما رها از اساطیر نیستیم، قربانی آن هم نیستیم، ما خودمان هم بخشی از آن هستیم اما نحوه زیستمان که وضعیت زمان حال است، اساطیر را به شکل زمان ماضی (زمانی که دور شده و رفته و گذشته) بر ما مینمایاند.
در اولین رمانتان یعنی «سکوتها» که ابتدا در خارج از ایران و سپس در ایران منتشر شد، زبان قطعهقطعه است. جملات کوتاه هستند و... . موضع شما در برابر زبان بهخصوص یکی از کارکردهای آن، یعنی زبان در داستان چیست؟
زبان داستان چیزی منفک از شخصیتها، حوادث و کلیت داستانی نیست. اول بگویم که زبان داستان با نثر داستان متفاوت است. مثلا نمیتوان با خواندن چند پاراگراف از داستان کوتاه یا رمانی درباره زبان آن داستان حرف زد، شاید بشود درباره نثر آن حرف زد اما زبان داستان و بهخصوص رمان، در کلیت آن است که معنا میگیرد. رمان عبارت است از تنیدگی زبان، شخصیت و حادثه در یکدیگر و نقص یکی به نقص دو مورد دیگر منجر خواهد شد و کار را ناکام خواهد گذاشت؛ حتی اگر تمامشده فرض شود. در «سکوتها»، فضای خفگی، سانسور شخصیتها، هم از سوی خودشان و هم از طریق فشار اجتماع و سیاست، خودفریبی، درماندگی و... حاکم است. و باز، هر شخصیتی با توجه به نوع رابطهاش با دیگر شخصیتها و کلیت شخصی خودش، زبان منحصربهفرد خود را دارد. مثلا پری که از بخت و اقبال بد خودش گلهمند است، خیلی کم حرف میزند و اگر حرف میزند حرفهایش دشنام و بدوبیراه است. عباس که بر صورت خود نقابی کشیده در مواجهه با هرکس همان زبانی را دارد که شخصیت خودش را به او مینمایاند. با محبوبه به شکلی حرف میزند و با پری و پدر به شکلی دیگر. زری که موقعیتهای روشن و قابل لمستری را در زندگی تجربه کرده، با سلاست و روانی جملاتش را میگوید. سیروس بچه است، میترسد، خیالپرداز است و رفقای خیالی دارد، زبان او زبان بریدهبریده کودکی است که از فهم موقعیت خود در جهان عاجز است. و گذشته از همه اینها در کلیت داستان، نثر دارای جملات کوتاه است. جملات کوتاه در موقعیت بریدهبریده داستانی، تداعیگر شتاب شخصیتها است که شتاب حوادث داستان آنها را هل میدهد. من دراینباره فکر نکرده بودم و زبان در «سکوتها»، همانطور که در دیگر داستانها، ناخودآگاه شکل گرفت. مثلا شخصیت «خانهای از آن دیگری»، مرد ترس از موقعیت ندارد بلکه درصدد توجیه آن است. زبان در آنجا کُند و سنگین است. بریده و پرشتاب نیست، چون تفکر منطقی به ثبات و صبر نیاز دارد.
«خانهای از آن دیگری» شامل دو داستان است که نامزد جایزه مهرگان ادب نیز شد. دو داستان با دو واقعیت. واقعیتهای شما بر خلق داستان، از محیط پیرامونتان میآید یا مثلا از کتابها و فیلمها؟
واقعیتها برای خلق داستان از محیطم میآید. جاهایی که رفتهام، مکانها و افرادی که دیده زندگیشان را زیستهام. «خانهای از آن دیگری» نتیجه افکار طولانی من بود درباره خانهای مخروبه در همسایگیمان که در اصل وجود نداشت و فقط در ذهن ساخته میشد. خانهای که هم کسی ساکنش بود و هم نبود. کسانی میآمدند و میرفتند ولی نه آنقدر ماندگار که بشناسیمشان و نه آنقدر ناماندگار که خانه را خالی فرض کرد. نتیجه این تفکرات بهعلاوه میل فراوان به مهاجرت که زمانی بهشدت اوج گرفته بود و میل به ناشناختگی بهرغم ترس از آن شاید به نوشتن این داستان کمک کرد. ایده اولیه «لنگه کفشها» اما خواندن خبری در یکی از سایتها بود.
تاثیر برخی نویسندههای بزرگ مانند ساعدی، گلشیری، بهرام صادقی، ادگار آلن پو و... در آثار شما مشهود است، بهویژه که خود شما هم مترجم هستید و آثار داستانی غرب را ترجمه میکنید. چقدر تاثیر نویسندههای ایرانی یا خارجی در نویسندهشدنتان موثر بوده است؟
طبیعتا همه این نویسندگانی که اسم بردید مرا مبهوت خود کردهاند؛ هنوز هم میکنند و برخی را هم چندبار میخوانم. همیشه خدا را شاکرم که درک لذت داستان خواندن را در وجود من گذاشته است. من چه داستاننویس میشدم و چه نه، خواندن داستان از لذتهای ناب زندگیام بوده و هست. بنابراین چطور میتوانم بگویم از هیچکس متاثر نبودهام و خودم یکشبه از زمین سبز شدهام؟ ما، همه ما داستاننویسها و نمایشنامهنویسها و سینماگرها و نقاشها و... بر دوش گذشتگانمان سواریم و لحظهای که آن را فراموش کنیم برای آیندگانمان جاخالی دادهایم تا به اندیشهمان راه نیابند؛ بنابراین محکوم به خاموشی و فراموشی خواهیم شد.
ترس و مرگ زندگی شخصیتهای داستانی شما را پر کرده است. این شخصیتها در جهانی زندگی میکنند که آکنده از این دو عنصر سیاه و صدالبته قدرتمند هستند. چرا عناصری از این دست برای شما مهم و قابلتوجه هستند؟ آیا شما به دنبال جواب هستید یا به دنبال پرسشگری؟ با توجه به این اصل معروف که ادبیات پرسشگری میکند و فلسفه پاسخگویی! شما به دنبال کدام یک هستید؟
تمام مسائلی که آدمی را در زندگی متاثر میکند در چند مورد بیشتر خلاصه نمیشود: عشق، جدایی، ترس، مرگ، خیانت و... شاید چندتایی دیگر. درواقع تمام داستانها و فیلمهای عالم حول همین چند موضوع اساسی دور میزند که در هر زبان به شکلی گویاست. اما بدان معنا نیست که این موضوعات برای انسان تکراری میشود. به اندازه تعداد آدمهای روی کره زمین که آمدهاند و هستند و خواهند آمد حرف درباره این موضوعات هست. ویتگنشتاین در جایی گفته است: «جهان انسان خوشبخت با جهان انسان بدبخت فرق دارد.» میتوان در این گزاره اندکی دست برد تا به حرف لارس اسوندسن رسید در «فلسفه ترس» که: «جهان انسان ایمن با جهان انسان ناایمن فرق دارد.» شخص ایمن در جهانی قابل اتکا زندگی میکند اما شخص ناایمن در جهانی زندگی میکند که هر لحظه ممکن است در مقابل او جبهه بگیرد، مثل راهرفتن بر فرشی میماند که هر لحظه ممکن است از زیر پایش کشیده شود. زیست اجتماعی ما به من میگوید من در موضع انسانی ایستادهام که نگران کشیدهشدن فرش از زیر پایش است در چنین شرایطی که ما نگران از دستدادن چیزهایی هستیم که ممکن است در اثر ویرانی یا هر بلای دیگری از ما ستانده شود، پاسخگویی، قطعا امکانپذیر نیست، صرفنظر از اینکه پاسخگویی وظیفه ادبیات باشد یا فلسفه، جهان انسان ناایمن جهانی است که مدام در مواجهه با رنج است و ترس و دیگر چیزهایی که نگرانش میکند، انسان در چنین موضعی نمیتواند بهجز به پرسشگری اندیشه کند.
ترجمه و پژوهش هم از دیگر دغدغههای شماست. چه نکاتی در ترجمه داستان برایتان مهم است و سعی میکنید وقتی کتابی را ترجمه میکنید به آن توجه کنید؟
ترجمه برای من کاری تخصصی نیست، صرفا تعریفکردن داستانی است که خواندهام، از آن خوشم آمده و دوست دارم برای دیگران تعریف کنم. طبیعتا وقتی از جنبه سرگرمکننده داستان حرف میزنم، نمیتوانم سراغ داستانهای ادبی بروم بلکه سراغ داستانهایی میروم که پرشور و هیجان است و به عبارتی دیگر، درست یا غلط، نام داستانهای عامیانه بر خود دارد، گرچه من با این تقسیمبندی داستان موافق نیستم. بنابراین اگر داستانهای چخوفی را داستانهای ادبی بدانیم، من در ترجمه سراغ داستانهایی میروم که به فرم چخوفی نزدیک نباشد. چون اولا ترجمه داستانهای ادبی از استادان فن برمیآید و دوما آن داستانها برای دیگری تعریفکردنی نیست (اگر ترجمهکردنم را تعریفکردن داستان نام بگذارم). هیچکس نمیتواند «در جستوجوی زمان از دسترفته» را برای دیگری تعریف کند؛ چون ماجرایی برای تعریفکردن ندارد، ادبیات محض است و تا به چشم خوانده نشود درک نخواهد شد. بنابراین من به مخاطب فارسی تا جایی فکر میکنم که مطمئن باشد ترجمهای را که میخواند وفادار به اصل است؛ چون مترجم سراغ کارهای پیچیده ادبی نرفته تا منظوری را جا انداخته یا نفهمیده باشد و اگر جز این باشد ترجمهاش را ارائه نخواهد کرد.