محمدرضا مقدم | ایبنا
«قصههای بَبَم» عنوان کتابی است به قلم لیلا روغنگیر قزوینی که در 247 صفحه توسط انتشارات کمین به زیور طبع آراسته شده است. این کتاب شامل هشت فیلمنامه به نامهای نگین انگشتری، خیابانی پا به پای تاریخ، جغرافیا، سرزمین بادها، چشمه نور، شهد شیرین، کودک صد هزار ساله و گهوارهای به نام باغستان است.
نویسنده در این اثر کوشیده با انتخاب نامهایی مناسب برای این فیلمنامهها به بررسی بخشی کوچکی از تاریخ و هویت قزوین بپردازد زیرا معتقد است باید قدر این داشتههای فرهنگی را دانست. تمام فیلمنامههای این کتاب چند شخصیت اصلی دارد و چند شخصیت فرعی و نویسنده تلاش کرده است با وفاداری به آنچه که امروز اصالت میخوانیم زوایایی از زندگی اجتماعی ساکنین کهن شهر قزوین را برای مخاطبان به رشته تحریر درآورد. به بهانه انتشار این اثر با مولف آن به گفتوگو نشستیم که در ادامه از نظر مخاطبان میگذرد.
در ابتدا بگویید «قصههای بَبَم» با چه ذهنیتی نوشته شده و اصلا چه شد که به سراغ نوشتن این کتاب رفتید؟
من همیشه سعی کردهام خیلی دقیق به اطرافم نگاه کنم. تخریب و رها شدن آثار تاریخی به حال خود، برایم بسیار آزاردهنده بود و هست. برایم سوال است چرا کسانی که متولی امر هستند، کاری را که باید انجام نمیدهند. قزوین شهری است پر از تاریخ. یک فرهنگ بسیار غنی دارد و هنوز حتی خیلی از کسانی که ساکن این شهر هستند، نمیدانند قزوین رتبه اول را در داشتن آثار باستانی را به خود اختصاص داده است. این رهاشدگی آثار تاریخیِ قزوین، کم کاری کسانی است که در جایگاههای مهم مدیریتی هستند. خدا را شکر بعد از حضور مهندس انبارلویی به عنوان مدیرکل صدا و سیما
این اتفاق مهم در حال جریان است. تلاش ایشان ستودنی و قابل احترام است. اما بدون شک همکاری همه جانبه لازم است تا برنامههایی تولید شود که بیشتر به معرفی استان قزوین بپردازد.
من به عنوان یک قزوینی سعی کردم کاری را که از عهدهاش برمیآیم انجام دهم و لازم بود از خودم به عنوان کسی که مدعی است شهرم را دوست دارم، شروع کنم. تصمیم گرفتم بنویسم تا ادای دین کنم به هر آنچه در این شهر هست؛ تاریخ و گذشتهای که به آن افتخار میکنم. من حتی در نمایشهای رادیویی هم همین روش را در پیش گرفتم و در مورد موضوعاتی مینویسم که کمتر به گوش کسی خورده است و یا آن آثار تاریخی که بارها دیدهایم ولی بدون توجه از کنارش رد شدهایم.
به نظر میرسد «قصههای بَبَم» بومیترین داستانی باشد که در مورد قزوین نوشته شده است. علاقه به زادگاهتان دلیل این موضوع شد یا دلیل دیگری دارد؟
دلیل دیگری ندارد. من واقعا شهرم را دوست دارم. بی مهریها، بی مبالاتیها، دل شکستنهایی که دیدم ربطی به تاریخی که به آن مینازم، ندارد. دلم میسوزد وقتی در یک برنامه تلویزیونی مثل «اعجوبهها» که از شبکه سه پخش میشود، پدر یکی از آن بچهها میگوید: مگه قزوین چهل ستون داره؟ دیگری بگوید تا حالا پایش به قزوین نرسیده! من هم خیلی جاها را ندیدم و بدون شک شاید اسم خیلی جاها را نشنیده باشم اما این در مورد شهری که بسیار به پایتخت نزدیک است و دیدنیهای بسیاری دارد که همهشان هویت و شناسنامه دارند، فرق میکند. سابق بر این تلاش شده بود قزوین گذرگاه نباشد بلکه یک توقفگاه باشد. و امان از تصمیمهای اشتباه و حساب نشده! در حال حاضر باید با صد افسوس بگویم که حتی درب ورودی خیلی از مکانهای دیدنی بسته است و البته که کرونا بهانه خوبی شده است برای بعضیها، برای آنها که همیشه دنبال یک مقصر هستند.
من به خاطر جشنوارهها به شهرهای مختلفی سفر و سعی کردهام هر شهری که میروم حداقل چند مکان دیدنیاش را ببینم، به جرئت میگویم از نظر آثار باستانی و دیدنی همه جا یک طرف، قزوین یک طرف دیگر. امیدوارم با نوشتن این مجموعه حتی کسانی که خارج از استان قزوین هستند، بدانند این شهر چقدر جاهای دیدنی دارد. تصمیم دارم جلد دوم این مجموعه را هم بنویسم تا مکانها و اشخاص بیشتری را معرفی کنم.
بارها شنیدهایم که کشورهای دیگر تاریخی ندارند و برای خود تاریخسازی میکنند، نداشته را داشته نشان میدهند و جهانگردهای زیادی را با تبلیغات درست به آنجا میکشانند. اما متاسفانه هنوز خیلیها نمیدانند چهل ستون قزوین قدیمیتر از چهل ستون اصفهان است و ما چه جاهای ناشناخته زیادی در این شهر داریم. که در جلد دوم حتما به آنها خواهم پرداخت.
در کتاب چندین بار به باغستان اشاره کردهاید؛ به دنبال بیان چه چیزی هستید؟
باغستان یک شریان است. من شاهرگ تعبیرش میکنم و شاید قلب تپنده که اگر بایستد زندگی متوقف میشود. بابا صالح (یکی از شخصیتهای کتاب قصههای بَبَم) باغدار است، و طبیعی است که ما همراه او در باغستان باشیم. اما این شغل عمدی انتخاب شده چون هر آنچه برای باغستان پیش بیاید، اثرش روی کل زندگی مردم احساس میشود. متاسفانه خیلی وقتها بدون نگاه کردن به آینده تصمیمهای مقطعی گرفته شده و همین بزرگترین آسیب را میزند.
با خودم فکر میکنم کسانی که به بهانه شهرسازی کمر به قتل باغستان بستهاند، یادشان نمیآید سیلی که دو، سه سال پیش آسیب زیادی به شهرهای مختلف زد و متاسفانه خیلیها را هم به کام مرگ فرستاد، اگر ما در قزوین این وقایع تلخ را تجربه نکردیم همه و همه به خاطر وجود همین باغستان سنتی بود. باغستانی که مانند گهواره شهر را حفظ کرده بود. اگر آنها فراموش کردهاند برای حافظهشان متاسفم. خیلیها اذعان دارند که باغستان جلوی ریزگردها را میگیرد و ما میتوانیم حتی با وجود این همه کارخانه صنعتی خیلی کمتر آلودگی هوا را حس کنیم. باغستان همیشه مهم بوده و خواهد بود و امیدوارم بیشتر از این آسیب نبیند. دلِ باغستان را نشکنیم چون خودمان ضرر میکنیم.
کتاب برای چه قشری از مخاطبان نوشته شده است؟
به نظرم کتاب میتواند مخاطب خودش را پیدا کند. داستانهایی که برای فیلمنامهها انتخاب کردم به دلیل شخصیتهایی که دارد، هم میتواند مورد توجه بزرگسال و هم مورد توجه کودک و نوجوانان قرار گیرد. چرا که یزدان و یسنا (اشاره به دو شخصیت کتاب) یکی 9 ساله و دیگری 6 ساله هستند و در داستانها نقش پررنگی دارند.
در این کتاب به دنبال بیان موضوعاتی هستید که در زندگی امروز کمرنگ شدهاند، مثل باغستان، مشاهیر، پُخت شیرینی و... درست است؟
بله. این مسائل برمیگردد به خاطرهای که برای من خیلی دور نیست؛ پختن شیرینی و قالب زدنها و خمیر بازی با خمیر شیرینی. بچههای این نسل خیلی چیزها را ندیدهاند همانطور که من خیلی چیزهایی را که پدر و مادرم در کودکی
تجربه کردهاند، ندیدهام. ما در این فیلمنامه با شغلهایی آشنا میشویم که هنوز هم وجود دارند و در جریان زندگی امروز از آنها خرید میکنیم؛ مثل عطاریها و خشکهپزیها. در مورد مشاهیر هم باید بگویم که آنها تاریخ شهر هستند و به قزوین هویت دادهاند، مثل حمدالله مستوفی.
به نظر میرسد کتاب بیشتر جنبه اجتماعی دارد و میکوشد اصالتهای زندگی سنتی را به مخاطب یادآوری کند. کمی بیشتر در این مورد توضیخ میدهید؟
همینطور است. شاید من هم نیمی از وجودم سنت باشد نیمی مدرن. اما این دو تعریف خودش را دارد که در هیچکدام ارزشهای انسانی و اخلاقی کمرنگ نیست. من در یک خانواده سنتی بزرگ شدم و همیشه خانواده برایم مهمترین اولویت بوده است. رسیدگی مادرم به پدربزرگم را دیدهام که تا وقتی ایشان در قید حیات بود، از جان و دل مراقبش بود. مثل خیلی از خانوادههای دیگر که برای سالمندان ارج و قُرب بسیاری قائل هستند.
نمیتوانم قبول کنم یکی خودش را از خانواده رها میداند و فکر میکند جدا زندگی کردن یعنی استقلال؛ یا اینکه با پدر و مادر در هیچ موردی مشورت نمیکنند. در صورتی که من ایمان دارم اگر ذرهای از تجربه بزرگترها را در زندگی جاری کنیم، تصمیمهای خیلی بهتری خواهیم گرفت. در «قصههای بَبَم» هم جایگاه خانواده بسیار مهم است.
در کنار اِلِمانهای سنتی، چند جایی هم به نام فضای مجازی برخورد میکنیم. چه قصدی از این کار داشتید؟
همانطور که گفتم در مجموعه فیلمنامه «قصههای بَبَم» خانواده بسیار مهم است. اینکه هر مسئلهای هم پیش میآید باید در درون خانواده حل شود. متاسفانه در حال حاضر فضای مجازی شده ویترین زندگیها. در صورتی که شما هر چقدر هم با یک نفر دیگر راحت باشید، باز یک چیزهایی هست که مربوط به حریم خانواده میشود. برای همین وقتی یزدان (اشاره به یکی از شخصیتهای داستان) از روی ناآگاهی تصاویری از شیرینی پختنِ مامان افسر و راضیه را پخش میکند، ناراحت میشود. هر چند که این موضوع باعث شد که شیرینی قزوین، از زبان دو کودک بیشتر مورد توجه قرار بگیرد و بازدیدکننده داشته باشد.
ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، فضای مجازی وارد زندگی ما شده است و برای خیلیها راه کسب درآمد است و در همین فضا و دهکده جهانی به نام اینترنت میتوان قزوین و همه داشتههای دوست داشتنی آن را با تبلیغات درست به بقیه دنیا معرفی کرد.