موج نهم تنهایی | شرق


«پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند» [Birds in Peru (Les oiseaux vont mourir au Pérou)] (اثر رومن گاری، ترجمه زنده‌یاد ابوالحسن نجفی؛ نشر زمان) داستان کوتاهی است درباره انسان اندیشمند مدرن. انسانی با جوانی سپری‌شده؛ انسانی که به چیزهای مختلفی چنگ زده تا معنی‌ای برای زندگی‌اش دست‌وپا کند، و در آخر ملجایی جز «تنهایی» نیافته. داستان با این سطر آغاز می‌شود: «بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد.» تنهایی که سپس «خردکننده» توصیف می‌شود. پرسوناژ اصلی داستان، ژاک رانیه، مردی چهل‌و‌هفت‌ساله است که عمرش را به مبارزه با فاشیست‌ها و دیکتاتورهای آلمان و اسپانیا و کوبا گذرانده، با عشق به «دو سه زن»، ولی در آخر چیزی جز سرخوردگی نصیبش نشده؛ و اکنون به ساحل پرو آمده و با اقیانوس همدم شده؛ با «یک ماوراءالطبیعه زنده... بی‌نهایتی در دسترس، که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از زندگی دست بشویی.» و او از زندگی دست‌ شسته و به «مناظر زیبا» دل خوش کرده، چرا‌که مناظر «کمتر نارو می‌زنند.»

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند» [Birds in Peru (Les oiseaux vont mourir au Pérou)

رانیه از زندگی قهر کرده و به این ساحل آمده تا آخرین سال‌های زندگی‌اش را بگذراند؛ همچون پرندگانی که می‌آیند و در نزدیکی کافه ساحلی او جان می‌دهند، و او نمی‌داند چرا، گرچه می‌اندیشد که «همیشه علتی هست» چراکه علم همه چیز را توضیح داده، یا توضیح خواهد داد، ولی این توضیح‌دادن، در نظر او، نه مطلوب که ظلمی است به زندگی، چراکه از زندگی راز‌زدایی کرده، و در نظر او، ارزش زندگی را، که تا حد زیادی به اسرار و رازهایش مربوط است ضایع کرده. او دیگر نمی‌تواند خودش را با بازی‌های زندگی دل‌خوش کند، و منتظر «موج نهم» اقیانوس است. موجی که انسان را با خود می‌برد؛ یعنی مرگ. اما وسوسه‌ای جز مرگ هم هست: «امید.» و اکنون امید برای او آغوش می‌گشاید؛ امید عشقی معنابخش: او زن بسیار جوان و زیبایی را که قصد خودکشی در اقیانوس داشت نجات می‌دهد، و زن که توسط سه اوباشی که کنار ساحل لمیده‌اند ربوده شده و مورد تعرض قرار گرفته بود می‌گوید می‌خواهد در کنارش بماند، و او اسیر امید می‌شود، گرچه «مرد آزموده و آگاهی است.» او آماده دل‌‌باختن به زن است؛ بازی‌ای باشکوه برای ادامه زندگی. برای افزودن رنگ و جانی تازه به زندگی بی‌رنگ و افسرده‌اش. «زن می‌خواست اینجا بماند، در این کلبه چوبی، در کران جهان. در چشمانش چنان استرحامی بود، در دستان ظریفش چنان بشارتی که ناگهان مرد احساس کرد که با همه آن احوال، زندگی‌اش را نباخته است و غفلتا در دم آخر موفق شده است.» اکنون زندگی بود که به او لبخند می‌زد. اما رومن گاری نویسنده خوش‌بینی نیست، و کل داستان‌های مجموعه «پرندگان می‌روند و در پرو می‌میرند» (پنج داستان) بدبینانه‌اند.

داستان‌های موجزی که در دستان یک نویسنده معمولی هر کدام می‌توانست یک رمان شود -به‌خصوص داستان‌های «پرندگان مي‌روند در پرو مي‌ميرند»، «بشردوست»، و «ملالی نیست جز دوری شما»- اما گاری نویسنده‌ای نیست که داستانش را بی‌جهت کش دهد. درست هنگامی که ژاک رانیه تسلیم وسوسه عشق شده، لبخند زندگی به اخمی دردناک بدل می‌شود و آنچه نباید، اتفاق می‌افتد: «راجر»، مرد انگلیسی پنجاه‌ساله‌ای که شوهر زن است، به همراه منشی و راننده‌اش برای بردن او به کافه می‌آید. مرد انگلیسی نقطه مقابل ژاک رنیه است؛ مردی که به ثروت و مواهب آن دل‌خوش کرده، چنان‌که از دیدن اینکه اوباش جواهرات زن را ندزدیده‌اند خوشحال می‌شود، بی‌آن‌که واکنشی منبعث از شرف و حیثیت به تعرضی که به همسرش شده نشان دهد.

برای او زن، چیزی جز یک وسیله نیست، یک اسباب‌بازی؛ وسیله‌ای که باید نزد پزشکش برد تا اختلالات جنسیتی‌اش را درست کند. گرچه در عمق وجود مرد انگلیسی هم غمی آزاردهنده نهفته که مذبوحانه تلاش دارد با الکل تسکینش دهد. هر چه باشد او هم انسان است و اسیر تنهایی. ولی او مثل ژاک رانیه با خودش صادق نیست. و زن، یک قربانی است یا یک بازیگر؟ به نظرم بیشتر قربانی تا بازیگر. او هم در عمق وجودش اسیر تنهایی است و در سطح، اسیر مردی که دوستش ندارد. سه پرسوناژ که همه زندانی تنهایی‌اند؛ تنهایی که با انسان زاده شده. و در آخر زن را می‌برند: «مرد او را دید که پابرهنه از روی ماسه‌ها می‌گذرد... نیمرخ او را دید که نه دست آدمی می‌توانست چیزی بر آن بیفزاید نه دست خدا.» و چیزی جز پرندگان مرده و سه متجاوز مست در ساحل و در چشم‌انداز ژاک نمی‌ماند؛ و البته اقیانوس که بستر آرامش است؛ بستر مرگ. بازی دیگر برای ژاک تمام می‌شود و او خود را به موج نهم، که همیشه انتظارش را می‌کشید، می‌سپارد و می‌رود، بی‌آن‌که دلایلی را که برای این وضع هست بشناسد؛ گرچه برای او تنها یک دلیل هست؛ حداقل، تنها یک دلیل می‌شناسد: پوچی. او می‌رود تا بر این پوچی سدی ببندد. او پرنده‌ای‌ است همچون دیگر پرندگان آنجا؛ پرندگانی که می‌روند و در پرو می‌میرند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...