خدای را بندگانند که کسی طاقت غم ایشان ندارد و کسی طاقت شادی ایشان ندارد. صراحی که ایشان پر کنند هر باری و درکشند، هرکه بخورد دیگر با خود نیاید. دیگران مست میشوند و برون میروند و او بر سر خم نشسته! / شمس تبریزی
«حاج آخوند» روایت نه تنها انسانی از جنس و عصری دیگر که حکایت زمانهای دیگر و رنگ و جهانی دگر است. روایتی از نوستالژی زمانهای ازدستبشده، سادهتر و دنیایی بیپیرایهتر و صمیمیتر. عطاالله مهاجرانی در روایت یکی از داستانها به جملهای از صفحات واپسین برادران کارامازوف ارجاع میدهد که «گاهی یک خاطره به ویژه خاطره دوران کودکی به همه زندگی ما معنی میدهد.» و برهمین سیاق نه در روندی خطی بلکه با رنگ گرفتن خاطرات از زمانها و مکانهای مختلف و احوال گذرنده و شتابنده انسان، خاطرات حاج آخوند را از پستوی دل و جان خویش بیرون میکشد و در «نظمی همانند نسبت دانهها در خوشه انگور یاقوتی تاکستان حاج آخوند!» تکههای رنگارنگ خاطراتی را که به جهان و زندگی او معنا میدهند، کنار هم مینشاند. حضور حاج آخوند زندگی، اندیشه و داستان مهاجرانی را رنگ و زندگی میدهد و خواننده را با خود با عوالمی دیگر پیوند میدهد.

«حضور او و سخن او، صدای خنده او و برق اشک او را در این داستانها میبینید. او همچنان میتواند دلها را تکان دهد، روحها را برآشوبد، و چشمها را به اشک بنشاند. نفس گرمش به زندگی معنی میدهد. با غمهایش و شادیهایش زندگی میکنیم.»
حاج آخوند، عارفی بیپیرایه و عزلتگزیده، ولیِّ مستورِ مهاجران/ مارون از فردوسی قدسی و رومی قیومی و سعدی و خیام و حافظ با کودکان میگوید و لطایف معانی و ظرایف هستی را در گوش نیوشا و جان تشنه کودکان میریزد. حاج آخوند نه فقیه مسئلهگو و نه آخوند منبری که ذخیرهای از حکمت اعصار و عرفان لطیفی است که بر مدار مدارا و دوستی میزید و انسان را به شرف انسانیت پاس میدارد نه از زی مذهب و مرام. حاج آخوند «سقف معیشت بر ستون شریعت» نزده و از طریق کشاورزی امرار معاش میکند. در همه عمرش نه سهم امام گرفته و نه شهریه و نه ... او درس و مدرسه را در پیوند با تجربه و زیستن میداند و از شعر و ادب و حکمت با کودک و بزرگ میگوید اما بیش از آن نطفه پرسش و تعمق را در جان کودک مینشاند که «برخی پرسشها پرسش عمرند. گذار سال و ده سال کافی نیست. باید پاسخ مثل چشمهای از جانت بجوشد. خواندنی نیست، شدنیست!»
مارون، روستایی که گاه به خیال میماند و تکهای از بهشت، به مدد حضور حاج آخوند از عرفان، حکمت، ادب و ایمان بهرهای به غایت برده است. آخوندی که گاه روشنبینیهایش خبر از لایههای نهان هستی میدهد و تنها به مذهب کفایت نمیکند که بر این باور است اسلام دین آسانی است، آنانکه شریعت را به جای ایمان نشاندهاند، دشوارش میسازند. «دین اگر راه زندگی نیست، باری است که باید بر دوش بکشی.»
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم دیدن ایمانم آرزوست
حاج آخوند دلبسته آداب اخلاقی و انسانی نه دلی میرنجاند، نه دیگری از خود میرَماند، حضور همیشه حاضر جانی است که آنْ را به غایت میزید. به گاهی که در زیّ آموزگار کودکان در مدرسه حاضر میشود، سواد را بیش از خواندن و نوشتن در خوب دیدن و دقیق دیدن میداند پیش از آنکه فرصت از دست بشود و نتوان آنچه بایست را به جان دید و کودکان را تکلیف میکند که آب چشمه و بازی رنگ کوه را در سیر فصول ببینند. برای حاج آخوند، انسان مثل نور خداست و جان آدمی تثلیث معبد و عبادت و عابد و با شبستری همنواست که؛
جهان انسان شد و انسان جهانی
از این پاکیزهتر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار
هم او بیننده هم دیده است و دیدار
برای حاج آخوند جان آدمی هرچه خالیتر، پرهیاهوتر و هرچه مملوتر، سنگینتر و به آرامتر.
حاج آخوند دستی بر آتش معنا و ادب، شاهنامه را شناسنامه روح ملت ایران میداند؛ شناسنامه تاریخی و فرهنگی. او در حکایت رستم و سهراب به جستجوی آرمان ایران است. «رستم میدانست که دارد پسرش را میکشد، بین پسرش و ایران، ایران را انتخاب کرد. رستم مثل ابراهیم بود و سهراب هم اسماعیل او. آزمونی که اتفاق افتاد، او عاطفه پدری را در پیش پای آرمان ایران قربانی کرد!» برای حاج آخوند، فردوسی و مولانا و حافظ و خیام بیقید حضرت بر زبان نمیآیند و آثارشان از دایره لفظ خارجند «باید آنها را با دل خواند. لفظ که بیشتر از قفس نیست.» برای او فردوسی روحی پاک و درخشنده و روانی آرام و پرطمأنینه است؛ «سینه فردوسی قدوسی مثل دریاست همه در سینه او جای دارند ... هروقت فردوسی در میانه داستانها حضور پیدا میکند، شبیه زال است. پیر خردمندی که راه را نشان میدهد. هرجا عرصه بر ایران و ایرانیان تنگ شده، فردوسی همان رستم است ... در خان اول و دوم هفتخان؛ فردوسی رخش است ... وقتی خون از پهلوی سهراب میجوشد و سهراب سر بر سینه رستم میگذارد ... فردوسی هم سهراب است و هم رستم ... اما به نظرم فردوسی بیش از همه به سیاوش شباهت دارد. اصلاً ملت ایران به سیاوش شبیه است. سیاوش منتهای زیبایی و پاکی و پایبندی به پیمان است.»
حاج آخوند در عوالم خیام هم سیر میکند و در رباعیهای او غور، امری اندک غریب برای کسی در لباس روحانیت؛ «خیام شاعری است که "آن" را در زمان و "ناکجا" را در مکان و "دم" را در زندگی کشف کرده است! او ما را به آنجا، آنجا؟ میبرد که آن و ناکجا و دم یعنی گوهر جان بر جامهای از تار اندوه و پود شادی نقش شدهاند!»
او در تفسیر رباعی:
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند بر این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یکیک باز
شادمانگی در صورت و اندوه در ژرفای شعر خیام را سراغ میگیرد. «خیام در جایی ایستاده است که کس دیگری نتوانسته است بایستد، نگاهی به زمان و مکان و جان و اندیشه انسان و هستی و جهان دارد که دیگری ندارد... ما مکان و جا را میبینیم. خیام ناکجا را دیده است. ما روز و شب و ماه و سال و عمر را میبینیم. او زمان را برهنه میکند و در قاب "آن" به ما نشان میدهد.»
[کتاب «حاج آخوند» به قلم سید عطاءالله مهاجرانی در 282 صفحه توسط انتشارات امید ایرانیان منتشر شده است.]