بیوطن | آرمان ملی
عطا نهایی (۱۳۴۰ - بانه) مترجم و داستاننویس کُرد در کردستان عراق و ایران نامی شناختهشده است. از او تاکنون سه رمان و دو مجموعهداستان منتشر شده، که مهمترینشان «آخرین روزهای زندگی هلاله» است که توسط رضا کریممجاور از زبان کُردی به فارسی برگردانده شده و نشر افراز آن را انتشار داده است. هیات داوران جایزه مهرگان ادب با اکثریت آرا رمان «آخرین روزهای زندگی هلاله» را به دلیل داشتن انسجام معنایی، رنگ محلی و بومی برجسته، دفاع از حقوق زنان، چندصدایی و ترسیم گفتمان انتقادی میان فرهنگ ایلیاتی و سنتی با مدرنیته اروپایی و گزینش گفتمان و مبارزه فرهنگی بر مبارزه خشونتآمیز بهعنوان بهترین رمان بخش ویژه (زبان مادری) بیستمین دوره جایزه مهرگان ادب انتخاب کرده است. آنچه میخوانید نگاهی به این رمان است.
«آخرین روزهای زندگی هلاله» با دشنهای آمده از گذشته آغاز میشود. دشنهای فرورفته در سینه. این شروعی مقدور و اجتنابناپذیر است. شروع روایتی از زبانی تسلیمشده به سرنوشت. تصویری دقیق و شارح از ابزار و تفکری که همیشه و در هر کجا که بخواهد فرود میآید و زندگی را میستاند. دشنهای با طرح عقابی دهان بازکرده که چشمهای سیاه و فرورفتهاش، پی شکار میگردد. داستان زبان گفتارش را رام و سربهزیر و پرحسرت و بغض میگشاید. زبانی که انگار به نجوا، میخواهد شرحی از پریشانی را بازگوید. گویی نویسنده میخواهد همیشه بهیاد بیاوریم که در پس این سرنوشتی که روایت میکند، چه بخت شومی خفته است. که این گرگ کمین کرده، عاقبت جهش میکند و میدرد. پایان فصل اول قاطعیتی است که هلاله بر زبان میآورد: «سوئد وطن من است و با دخترم اینجا میمانیم.» این کلام دشنه را یک گام به سینه او نزدیکترمیکند.
آغاز فصل دوم با این پرسش است که چه چیز باعث میشود انسان از وطنش جدا شود؟ این سوال دریچهای میشود رو به وطن، رو به کودکی، به بازگشت پدر هلاله از زندان، به وطنی که از همان ابتدا با صدای تیر و مردانی مسلح آمیخته، وطنی آمیخته به دربهدری مردمانش. این وطن، پیش از آنکه از هلاله جدا شود، هلاله را از خودش جدا میکند. پدر دختری را که بترسد نمیخواهد. پسری که نترسد میخواهد. هلاله پسر میشود و جنسیت خودش را انکار میکند. وقتی تن، این وطنِ آغازین نفی شود، آن وطن دیگر هم نفی میشود. وطن کجاست؟ در این میانه دود و آتش و ترس، وطن کجاست؟ هلاله از سایه پدر میترسد. از سایهای که انگار عثمانسیاهه است. عثمانسیاهه، با دشنهای در دست. در اینجا پدر، این قهرمان وطن، میتواند سایه خوفناک فرهنگی نافی باشد. کدام وطن زودتر هلاله را از خود رانده است؟ کدام وطن زودتر خود را به هلاله رسانده؟ کردستان یا دشنه؟
رمان آهسته و نفوذکننده درون فرهنگ مردانه کُرد رسوخ میکند. به چالش میکشدش و آغوش گرم و مهربانش را به دیواری ضخیم و نفوذناپذیر تبدیل میکند. در ادامه روایت، گفتوگوی مجید، برادر هلاله و شیرزاد شوهرش، به آرامی پرده از تعارضها و کشمکشهای شیرزاد برمیدارد. ترسی شرقی خود را در دل فرهنگ غرب جای میدهد و خانوادهای از دیارمانده را به خاکستر سرد نومیدی و بیعملی و خشونت سوق میدهد. خانوادهای از جنگگریخته که به جنگی دیگر پا مینهد. از جنگی بیرونی به جنگی درونی.
فصل سوم داستان مادر است. زنی مطیع که مدام دخترانش را میترساند. از هرچه مرد میترساند و نجابت و دخترانگی آنها را یادآوری میکند. نجابتی که دختران باید مدام نگران از دستدادنش باشند. اما همین زن هم بر سرش هوو میآید. انگار سرنوشت جز این نمیخواهد. انگار برای این زنان جز دیواری در انتهای کوچه بختشان، نمیتوان چیز دیگری متصور شد. رعنای هوو هم سرنوشتی جز این ندارد. زیباترین دختر روستا گویی جز ازدواج با مردانی پیر، در تقدیرش نیست. انگار تمام زنان این داستان محکوم هستند. زن و وطن هردو محکوم هستند. مثل سرنوشتی بههمگرهخورده. گویی مردمان این سرزمین و بخت این زنان همیشه باید در کوچ باشند.
فصل چهارم به درون روابطی دیگر رسوخ میکند. روابطی از چشم هلاله به درون دنیای مردانه. درون فکر و دل مردانی که او میشناسد. مردانی مثل دکتر سعید، استادی کرمانشاهی در دانشگاهی از کشور سوئد. او که استاد هلاله است، شکل و نوع جنس رابطهاش با هلاله، خشم و حسد شیرزاد را به همراه میآورد. همچنین آشنایی هلاله با ابراهیم و نیز علاقه هلاله به پدر و اختلافات پدر و برادرش مجید در این فصل دیده میشود. اینکه چگونه مردان این سرزمین با یکدیگر برخورد میکنند و چگونه همدیگر را میبینند و حتی چگونه عاشق میشوند.
مرگ ابراهیم مثل بار عذابی بر دوش هلاله است. انگار باید تاوان چیزی را پس بدهد. روایت مرتب پرش دارد و از ماجرایی به ماجرایی دیگر گریز میزند و بازمیگردد. روایت سبک و چهچه در منقار پیش میرود، رها و جاری، تعلیقپذیر و ادامهطلب. نویسنده زیر این بستر پرآب و شفاف، فصل به فصل مفهومی دیگر را به روایتش اضافه میکند و آرام و پرحجم، صدای آن چیزی را که مطرح میکند به گوش و چشم خواننده میرساند. گرهی از آنچه فرهنگ کُرد در درون خودش تنیده نشان میدهد و میخواهد پیچیدگی سرگیجهآور زندگی را از نزدیک و متمرکز دنبال کند.
در فصل پنجم، رمان زبان به عشق میگشاید. انگاری از دل سنگ و کوه، چشمهای زلال بجوشد. لباس هلاله از خاکی مردانه به آبی زنانه بدل میشود. رنگ خاک به آسمان میپیوندد و سوز و مهری، پایش را در میانه میگذارد. در این فصل «آخرین روزهای زندگی هلاله» در میانه نفسگرفتگی جبری جغرافیایی و تاریخی، در میانه کوه و تیر و خون، در میانه هجرت و تبعید و دوری و دلتنگی، دستش را باز میگذارد. چشمی را میبندد و چشمی دیگر میگشاید. چشمه عشاق را نشان میدهد و آن زیبایی لطیف و آزمند را مثل ترانهای روشن و طربانگیز از گلوی رمان بیرون میآورد. فصل پنجم لبخندی در میانه درد است. آن کشیدهترین و معصومانهترین لبخند.
در جایجای کتاب هلاله بهیاد میآورد که نوجوانی حین بازی از او تمنایی کرده و او در جواب سیلی بر صورتش زده است. جمال یا کمال؟ بهیاد نمیآورد. جمال یا کمال؟ چه کسی از او طلب عشق میکند؟ زیبایی یا دانش؟ زیبایی یا ثروت؟ این پرسش پژواکی است که در سراسر رمان میپیچد. سرنوشت از او چه میخواست؟ سرنوشت آیا همان چاله یا چاهی است که بر سر راه او قرار دارد؟ گویی کتاب شرح این سرنوشت و چاه و چالهاش است.
در ادامه و در فصل ششم، خط بطلانی بر آن عشق و آن چشمه پاکی و لذت کشیده میشود. آتشی که در اجرای نمایش «ژاندارک» هلاله را به وحشت انداخته بود، در زندگیاش زبانه میکشد و سر و دم به او نشان میدهد. ابراهیم میمیرد و جسارت هلاله فروکش میکند. روحیه جنگاوری هلاله مثل پوشش مردانهاش جایش را به رخت عزا میدهد و هلاله دختری افسرده و درمانده میشود. سرنوشت به کشور سوئد کوچش میدهد و در ادامه وامیداردش به ازدواجی صوری با شیرزاد. هیچیک از مصائب و رفتارهای هلاله همراه با زور و داغ و درفش نیست. انتخاب است. این چشم باز دختری محکم و استوار است که او را به چاله و چاه سرنوشت هدایت میکند. نوک تیز و فولادین سرنوشت به خود زحمت نمیدهد تا به سوی او برود. این دختر است که مصمم و گشادهدست به سوی دشنه میرود. این سینه است که خود را به آهن میرساند.
فصل هفتم و هشتم، روی مساله حمله به هلاله تمرکز میکند و از طلاق و ربایش آرزو توسط شیرزاد میگوید. گویی داستان سینهخیز خودش را به اینجا رسانده تا قدبرافرازد و دیواری بلند را روبهرویش ببیند. حالا دیگر روزنامهها و رسانههای سوئد پر شده از مطالب و خبرهایی درباره این جنایت. انگشتهایی مرتبا فرهنگ مردسالارانه منطقه خاورمیانه را هدف میگیرند. انگاری این خنجری قدیمی که از نیاکان رسیده را در قلب فرهنگ منطقه فروکرده باشند. با این پرسش اساسی که آیا این نوع خشونت و جنایت در وجود همه مردان خاورمیانهای هست؟
در فصل آخر دکتر سعید رحمانی، خودش را به عنوان راوی و نویسنده این داستان متهم میکند. او خودش را از ابتدای نوشتن این کتاب، سایهای افتاده بر سرنوشت هلاله میداند. مشخص میشود که سعید و هلاله به یکدیگر علاقهمندند. سعید رحمانی به عنوان یکی از شخصیتهای رمان، در اینجا در مقام و جایگاه عطا نهایی نویسنده کتاب مینشیند. انگار نویسنده به دنبال این حقیقت میگردد که به عنوان فردی روشنفکر، کجای این جنایت و فاجعه ایستاده است. آیا میتوانست از وقوع آن جلوگیری کند؟ آیا سرنوشت هلاله چالهای تاریخی و مقدر است که جز افتادن درونش راهی نبوده و نیست؟ آیا ارتباط دکتر با هلاله فرش قرمزی است که رفتن هلاله را به درون این چاه آسان کرد؟ راوی نوشتن این کتاب را شرحی از زندگی آدمهایی میداند که در خطوطی بههمپیوسته، سرنوشت هلاله را تا زمان اتفاق همراهی کردهاند؛ شرحی از آدمها و فرهنگ و روابط و باورها. نگاهکردن به ردی که تا قلب هلاله کشیده شده است.