این صفات عجیب فقط به این کتاب می‌چسبد | الف


بگذارید همان اول قضیه بگویم که خیلی داستان خوبی است. «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» اثر سعید محسنی انصافا کاری است که احتمالا به راحتی تا ته می‌خوانید. و این مورد، مورد عجیبی است؛ آن هم در میان داستان‌ها و رمان‌های ایرانی که کم پیش می‌آید از اول تا آخرش را بخوانی. باید اعتراف کرد این رمان در عین سادگی و بی مدعایی، مخاطب را تا انتها با خود همراه می‌کند.

نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است سعید محسنی

در این چند وقت به مناسبت شغلم، داستان‌های ایرانیِ زیادی خواندم. رمان «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» از جهتی متفاوت‌ترین ِ این آثار بوده است. با این که آثاری که مطالعه کردم همگی با هم تفاوت‌هایی - حتی ماهوی- داشتند و هر یک از لون و جنسی ویژه خود بود اما اکثرا در یک چیز اشتراک داشتند: شلوغی. بیشتر داستان‌ها و رمان‌هایی که خواندم آثار شلوغی بودند. آدم‌های زیاد، دیالوگ‌های فراوان، و نوعی پرگویی روایی که ذهن مخاطب را شلوغ می‌کرد. در این میان تنها رمانی که آرام و بی و سر و صدا قصه‌اش را تعریف کرد همین «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» بود. اگر من مخاطبی بودم که می‌توانستم برای مولف اثر پیامی بنویسم، می‌نوشتم: «ممنون سعید جان. از آرامشت ممنونم انصافا.»

توی این کتاب نه جار و جنجالِ فرم بیداد می‌کند، نه جارو جنجال‌های اجتماعی-سیاسی و نه هر چز دیگری که بخواهد پیام درشتی را به مخاطب انتقال بدهد. تعهد نویسنده در این اثر صرفا در روایت داستان ساده و به عبارتی عاشقانه‌اش است... همه چیز به آرامی پیش می‌رود و مولف سعی می‌کند داستانش را به سادگی و با ریتمی خوشایند و البته آهسته، پیش ببرد. این آهستگی نه تنها شما را ملال زده نمی‌کند، بلکه حس همدلی شما را نسبت به صداقت مولف برمی‌انگیزد...

اما هنوز مانده... هنوز می‌خواهم از این کتاب توصیفات نامعمولی ارائه بدهم... اولی آرامش بود... شاید باورتان نشود، چون خودم هم کم کم دارم شک می‌کنم به خودم، ولی حقیقت این است که دومین ویژگی این کتاب حیاست... نه این که صرفا کاراکتر قصه انسان باآزرمی باشد... فقط این نیست... زبان داستان هم چنین است... فرض بگیرید دارید به روایت ساده یک روستایی گوش می‌کنید؛ به نظر من این روایت چند ویژگی دارد... یکی اینکه شیرین است، دیگر اینکه ساده است و سوم اینکه نوعی آزرم در روایت و گفتارش است... و خب صادقانه، باید بگویم «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» چنین است... روایتی است از مرد معمولی، معصوم و با حیایی که زندگی پر از چاله چوله دارد... مردی بیچاره که چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهد، خوشبخت نیست، و البته فکر نمی‌کند که بدبخت است... یک مادر مریض رو به موت دارد... خواهری که گیرِ یک شوهر عوضی است... خواهرزاده‌ای که از جنس دیگری، مثل خودش یتیم است... یک دوچرخه دارد که هر روز با آن سرکار می‌رود... یک کتابخانه عمومی خلوت... و بعد زنی وارد این کتابخانه عمومی و زندگی او می‌شود... بیشتر از طرح قصه بگویم همه چیز لو می‌رود... اما پلات اصلی قصه چنین است...

و اما بعد: در زمانه‌ای که اکثر نویسنده‌ها بی آنکه بدانند مدعی‌اند، و ادعای نوشتن اثری نو و خواندنی دارند، خواندن رمان خواندنی‌ای از نویسنده‌ای که احتمالا بی آنکه بداند مدعی نیست، خیلی دلچسب است... رمان آخر سعید محسنی، رمانی بی ادعاست و به غایت ساده به نگارش درآمده، اما همچنان که به سادگی نوشته شده است، به سادگی نیز خوانده می‌شود... از این نظر رمان «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» در میان رمان‌های تازه منتشر شده فارسی، رمانی نو است.

بخوانید از وضعیت ایستادن در برابر زنی که زندگی شخصیت داستان را از این رو به این رو کرده است:
«دلم می‌خواست بروم جلو، دستش را بگیرم و به خودم بگویم ببین، آدم است. مثل خودت. مثل تمام آدم‌ها. گوشت دارد. پوست دارد. استخوان دارد. آدم است. مراجع است. مثل همه مراجعان دیگر.»

در بخشی از کتاب معروف هاروکی موراکامی، یعنی «کافکا در کرانه»، راوی متوجه می‌شود که مادری که عاشقش است و او را ندیده در یک کتابخانه عمومی کار می‌کند... شاید هم توهمش این است... اما خواندن دارد، بخش‌هایی که او به وقت ظهر برای مادری که از صمیم قلب دوستش دارد، او را تا به حال ندیده و به نوعی مادر هم از هویت او خبردار نیست، چای می‌برد...

وقتی شخصیت اول داستان «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» هر روز در برابر زنی می‌ایستد که نمی‌داند شیفته‌اش شده، شما هم دست و دل‌تان می‌لرزد... این رمان بی آنکه بخواهد رمان عاشقانه‌ای باشد از این حیث عاشقانه است، چرا که توصیف شرایطی است که در یک وضعیت عاشقانه شکل می‌گیرد...

دوستی دارم که یکبار گفت من دقیقا نمی‌دانم چطور باید درباره یک کتاب داستانی حرف زد یا نقد نوشت و گفت چرا آن کتاب، کتاب خوبی است، اما وقتی یک نفر می‌خواهد به جلسه نقد کتابی برود، و توی ماشین یا مترو آن قدر دچار و درگیر آن کتاب شده است که ایستگاهی که باید پیاده شود، پیاده نمی‌شود؛ یعنی آن کتاب خوب است... به همین سادگی. در مسیر هر روزه کرج-انقلاب کتاب می‌خوانم... گاه به ملال، گاه به اجبار وُ از روی وظیفه... تمام مسیر را از برم... با این که چشمم به کتاب است اما حواسم به خیابان‌ها و کوچه‌های فرعی مسیر هم هست که خیلی زیاد است... ماشینِ ما سر خیابان کارگر، چند قدمی میدان انقلاب ایستاده است... راننده از توی آینه دارد مرا نگاه می‌کند... من هم دارم به او نگاه می‌کنم... چند لحظه می‌گذرد... عذر خواهی می‌کنم... می‌گویم: «ببخشید... حواسم نبود!» کرایه را می‌پردازم و به خودم می‌گویم حالا کجا بقیه کتاب را بخوانم!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...