عشقش او را ترک کرده؛ پدرش دوست ندارد او را ببیند و خودش هم از خودش بیزار است... نسلی که نمیتواند بیخیال آرمانزدگی و شعار باشد... نسلی معلق بین زمین و هوا... دوست دارند قربانی باشند... گذشتهای ساختهاند برای خودشان از تحقیرها، نبودنها و نداشتنها... سعی کرده زهر و زشتی صحنههای اروتیک را بگیرد و به جایش تصاویر طبیعی و بکر از انسان امروز و عشق رقم بزند...
نسلی معلق بین زمین و هوا | کافه داستان
دههی شصت، دههی تولد نسلی است که همچون رویدادهای عجیب، تلخ وپر شور آن سالها، حیران و سرگشته هستند. نسلی که نه مانند نسل قبل خود برای خودشان آرمان واحدی دارند، آرمانی داشته باشند و برای آن بجنگند؛ نه حتی مثل نسل بعد از خودشان میتوانند بیخیال آرمانزدگی و شعار باشند و زندگی در حال را پیش بگیرند. نسلی معلق هستند بین زمین و هوا. چون پلی هستند که گذشته و حال از آنها عبور میکند. نه گذشتهای دارند چون نسل پیش که به آن بنازند و نه آیندهای برای خودشان. گذشتهای ساختهاند برای خودشان از تحقیرها، نبودنها و نداشتنها. آنها در دادگاه یکطرفهی درونشان خودشان را محاکمه کردهاند و مدتهاست در سوگواری نشستهاند.
نویسندههای این نسل سعی کردهاند هر کدام به نوعی از نسل خودشان بگویند. حسین رحمتیزاده با رمان جدیدش «دفترچهی پیداشده حوالی خیابان انقلاب» که توسط نشر سنگ در بهار سال ۱۴۰۰ منتشر شده، یکی از همین نویسندهها است. داستانِ رمان در مورد مرد جوانی است که در خانهی قدیمی پدربزرگِ مردهاش ساکت و ساکن محصورِ ارواح و صداهای آشنا زندگی میکند و دوست ندارد آنجا را ترک کند. جوانی که عشقش او را ترک کرده؛ پدرش دوست ندارد او را ببیند و خودش هم از خودش بیزار است. این نسل، بچههای دههی شصت، همیشه پتانسیل اعتراض و فوران کردن را دارند. تمام عقدههایشان آنها را به سمت منفجرشدن میکشاند، اما همچنان در سکون و روزمرگی خفقانآوری زندگی را سپری میکنند. همگی چون قهرمان رمانِ رحمتیزاده نوعی میل عجیبی به خودآزاری و انزوا دارند. آنها دوست دارند قربانی باشند و دلشان به حال خودشان میسوزد، اما کسی دردشان را نمیبیند.
رمانی با این توصیفات باید رمانی باشد کشدار و سراسر دردنامه و شکوائیه، اما اینطور نیست. رمان به واسطهی قلم گرم نویسندهاش روایتی نرم دارد. طنز تلخی لابهلای کلمات نویسنده است که نثر و شخصیت قهرمانش را جذاب کرده است. قهرمان رمان با وجود همهی سختیهای کودکی و وضعیت صفر و تلخی که در آن گیر کرده، قهرمانی دستوپاچلفتی و افسرده نیست. حرفها و توصیفاتش به مذاق خواننده غرغرکردن و نالیدن نمیآید. بیشتر شبیه مرد میانسالی است که آب از سرش گذشته، حالا نشسته روی نیمکت پارکی و دارد با زبانی سرشار از طنز و توصیفات بکر برایمان از زندگی میگوید.
نویسنده با اینکه قهرمانی واحد دارد و سوژه و ایدهی رمانش کاملاً شخصی و مختص خود قهرمان است، اما از همان ابتدا با انتخاب هوشمندانهی دایرهی واژگانش برای توصیف سایر شخصیتهای رمان مانند عشقهایش، محل کار و پدر و خانوادهاش، دردش را به نوعی جهانشمول کرده است. طوری که حتی اگر متولد دههی شصت هم نباشی، او و جهان داستانیاش را باور میکنی و جزئی از خانهی قدیمی پدربزرگ میشوی.
سادگی و روراستی قهرمان با خواننده، تأکیدنداشتن برای قهرمان ساختن از خود، یا خود را دردمند و افسرده نشانندادن، باعث شده او را باور کنیم و به تکتک قضاوتها و توصیفاتش از آدمها شک نداشته باشیم. انگار این آدمها را در کوچه و خیابان دیدهایم و سالهاست آنها را میشناسیم. نویسنده کاری کرده جهان داستان را از نگاه قهرمان ببینیم و ذرهای به این منِ راوی قضاوتگر شک نکنیم؛ چون دقیقاً کسی را قضاوت نمیکند. حتی کسانی که به او زخم زدهاند.
نویسنده قدرت زبانی بالایی دارد. هیچجا کلمه کم نمیآورد و زبانش دچار لکنت نمیشود. شخصیتهای رمان به طرز غریبی حتی شخصیتهای زشت و ذاتاً دردآور هم زیبا ترسیم شدهاند. درست مثل نقاشی رئالیسیم که فقط با خطهای ساده و رنگآمیزی معمولی سعی دارد جهان را بدون ذرهای اغراق از خشونت و سیاهی ترسیم کند، اما خودِ خطهای ظریف و شکسته هم بیننده را مجذوب خودش میکند.
نویسنده در رمانش با استفاده از جزئیات به مکانها، خیابانها و آدمها عمق و حجم داده است. درست مثل بافندهی فرش ابریشمی که از تار و پودی ظریف و شکننده استفاده میکند و با ظرافت و حوصله رج میزند و میبافد. رحمتیزاده هم در خط به خط رمانش همین صبر و حوصله را به خرج داده؛ با دقت و ظرافت مکانها، شخصیتها و اتفاقهای رمانش را رقم زده و تصویرسازی کرده است. او روایت را خوب میشناسد و از این عنصر در تعریف داستانش به خوبی استفاده کرده است. روایتی گرم سرشار از توصیفات زیبا، دقیق و فلسفی و طور دیگر گفتنها باعث شده فلسفهبافیهایی نویسنده نه تنها خواننده را آزار ندهد، بلکه به خواننده در درک بیشتر شخصیتها و قهرمان داستان کمک کند.
رحمتیزاده با این رمان نشان داده نویسندهای نکتهسنج است. این نکته از بازی با نام خیابانها، حتی در انتخاب خوشسلیقه و بامعنا برای نام رمانش مشهود است. خواننده گمان میکند باید با دفترچهای سر و کار داشته باشد که کسی آن را در خیابانی حوالی انقلاب پیدا کرده، اما در واقع این استعارهای تلویحی از خود قهرمان و نسل دههی شصت است. مردان و زنانی که در حوالی انقلاب دفترچهی زندگیشان گمشده و هرکدامشان دچار یک نوع سرگشتگی هستند. آنها آرمان، عشق و زندگیشان را به نسلهای قبل و بعد از خود باختهاند و حالا دفترچهی یکی از آنها پیدا شده و کسی دارد تورقش میکند.
این استراتژی نویسنده برای بازگویی زندگی و بخشی از احوالات قهرمانش باعث شده بااینکه خودش از این نسل است و به قولی داخل گود و دارد دست و پنجه نرم میکند، نه احساساتی شده و رمانش تبدیل شود به بیانیهای رمانتیسمی و سرشار از شیون و ناله و نه قضاوتگر باشد و مدام دنبال مقصر بگردد و هی بیانیههای روانشناختی، جامعهشناختی یا سیاسی صادر کند.
این پوزیشن و استراتژی باعث شده تمام حواس نویسنده در خلق جهان داستانی باشد بر پایهی فلسفه و تفکر یک دههی شصتی؛ نه نقزدنها، غرغرها و مصیبتهای یک دههی شصتی. او سعی کرده با آرامش و بدون تشنج اتفاقهای رمانش را رقم بزند؛ تفکر و دیدگاه خودش را بدون غلو کردن و شعار دادن مثل نخی نامرئی لابهلای داستان پرکشش ببافد و پیش ببرد و خواننده در مقابلش نه تنها گارد نمیگیرد، بلکه آن را میپذیرد و باورش میکند؛ همسو و همراه قهرمان میشود و با او همدردی میکند و جهان درون و بیرونش را درک میکند. این بزرگترین موفقیت برای یک نویسنده است که بتواند تفکر و ایدئولوژی خودش را بدون فلسفهبافی و حرافی برای خواننده بیان کند و از آن هم یک گام پیش برود و خواننده را با خود همسو و همراه کند. این اتفاق در رمان رحمتیزاده به خوبی و درستی اتفاق افتاده است.
سوای تفکر و جهان فلسفی نویسنده، داستانِ رمان، داستان پرکششی است و شخصیتهای جالب و تازهای دارد. حتی شخصیتهایی مانند پدر، پدربزرگ و مادربزرگ با وجود تکراریبودن یا شبیهبودن به سایر شخصیتهایی که تا کنون خواندهایم، با شخصیتپردازی درست و دادن یک ویژگی ظریف و جالب به آنها در نوع اکتشان یا در نوع دیالوگها یا برخورد با قهرمان، تکراری نیستند و متمایز، ملموس و باورپذیرند.
رحمتیزاده در ترسیم عشق مرد و زن هم در رمانش نسبت به رمانهای عاشقانه یا اجتماعی چندین گام رو به جلو بوده است. با وجود سانسور و خط قرمزهای اجتماعی و فرهنگی در این زمینه که همیشه صدای نالهی نویسندههای ایرانی را در آورده و گاهی حتی باعث میشود اَلکنبودن قلمشان را زیر سایهی سانسور پنهان کنند، اما رحمتیزاده اینجا هم نشان داده دقیقاً یک نویسندهی دههی شصتی است. ما یاد گرفتهایم با کمبودها پیش برویم و هرجا راهمان را بستند بیحرف میانبر بزنیم یا دنیایمان را بر اساسش بسازیم. او داستانش را دقیقاً روی همین نوار باریک و قرمز سانسور و عرف طراحی کرده است. داستان در توصیفات عاشقانه و لحظههای حتی اروتیکی که تعدادشان در رمان کم نیست، خیلی خوب عمل کرده است. لحظههایی که سعی کرده زهر و زشتی صحنههای اروتیک را بگیرد و به جایش تصاویر طبیعی و بکر از انسان امروز و عشق رقم بزند.
رمان پایانبندی درستی دارد. نه آبکی، نه سرهمبندی شده و شعاری. رمانی با این سوژه و قهرمان، با کوچکترین اشتباه ممکن بود پایانی نه چندان جالب یا حتی بسیار افتضاح داشته باشد، اما رحمتیزاده در اینجا هم هوشمندی به خرج داده و به قول استاد «کامران محمدی» برای پایان رمانش پایانی امیدبخش و آبرومند انتخاب کرده است. پایانی که نه هپیاِند است و دم دستی، نه سیاه و تاریک طبق سلیقهی آبکیشدهی رماننویسِ روشنفکرنما. بلکه پایانبندی که داستان و قهرمان فینفسه آن را طلب میکند و ذات داستان، نخ نامرئی و نگاه نویسنده آن را از همان ابتدا برگزیده است.