در حال تشنگی خوابم برد. یک دفعه دیدم قطره‌های آب روی صورتم می‌ریزد. چشمهایم را باز کردم. خواهرهایم بودند. گریه می‌کردند و مرا می‌بوسیدند. آنها که رفتند نمازشب خواندم و گفتم خدایا من شهادت را دوست دارم، اما این یک‌بار ما را شهید نکن، اینها خیلی گریه می‌کنند و متأسفانه خدا به حرفم گوش داد... کاردار فرهنگیمان تماس گرفته بوده: این آقای بیدل را بگوئید بیاید اینجا سخنرانی کند...!

محمد مهدی خالقی


یکی از دوستان می‌گفت: نمی‌توانم کتابهای امیریان را در کتابخانه بخوانم. چون صدای خنده‌ام بلند می‌شود و بیرونم می‌کنند.‌ امیریان مصاحبه هم همان امیریان کتابهاست. پر جنب و جوش است، تند حرف می‌زند. آسمان و ریسمان را بهم می‌بافد. و از هر دری چیزی می‌گوید که توی همه‌شان رگه‌هایی از طنز به چشم می‌خورد.

داوود امیریان

آمریکائیها
توی شناسنامه‌ام سال تولد 1349 و سال صدور 1351 است! ما به خاطر شغل پدرم مثل کولی‌ها بودیم. من از چهارسالگیم زاهدان را به یاد دارم. یکی از اولین تصاویری که از کودکی بیاد دارم در 5 سالگی است. رفته بودیم پارک ملت تهران، مشغول بازی بودیم. یکدفعه پارک‌بان آمد و همه‌ی ما را ریخت بیرون. دو خانواده‌ی آمریکایی آمده بودند پارک.

سال 56-55 آبادان بودیم. خانه‌ی ما نزدیک سینما شیرین بود و خانواده، عاشق فیلم‌های هندی. من عاشق آبادان بودم. بوی شوری اروند و بوی پالایشگاه، در شهری که مثل اروپا بود و آن زمان لوله‌کشی فاضلاب داشت. همین فاضلاب‌ها زمان جنگ خیلی به درد بچه‌ها خورد.

سال 1357 ساکن قزوین شدیم و در مدرسه ثبت نام کردم. درسم خیلی خوب بود. بچه‌های کلاس ما هیچ کدام پایشان را از قزوین بیرون نگذاشته بودند؛ اما من بیشتر ایران را دیده بودم. اما مثل این که درس خواندن به ما نیامده است. به خاطر انقلاب، آذرماه مدرسه ما تعطیل شد و دوباره بابا دستم را گرفت و راه افتادیم دور ایران. فرار شاه بندرعباس و 12 و22 بهمن شیراز بودیم و بعد برگشتیم خانه. همیشه به مادرم می‌گویم: چه دل بزرگی داری شما، چطور در آن شرایط گذاشتی بچه‌ات را ببرد؟!

انقلاب در تلویزیون
بعد از انقلاب خیلی چیزها عوض شده بود. ما به سوپرمن و قصه‌های ویرجینیایی تلویزیون عادت داشتیم. اما حالا که تلویزیون را روشن می‌کردیم؛ همه‌اش بحث بود. مسعود رجوی با شهید بهشتی، این با آن... دیالکتیک و مارکسیسم و... پیش از شروع برنامه‌ها هم عکس گمشده‌ها را پخش می‌کردند. کسانی که در راهپیمائی‌ها کشته شده بودند یا به قتل رسیده بودند. برای ما واقعاً تصاویر هولناکی بود. البته بجز تلویزیون تفریح دیگرمان شرکت در راهپیمائی‌های هر روزه بود.

سال 1359 یک روز که از مدرسه آمدم، خواهرم پول داد و گفت برو چراغ گردسوز بخر، جنگ شروع شده است. شب‌ها برق می‌رفت و هواپیماها می‌آمدند. ما هم ذوق می‌کردیم و توی کوچه‌ها راه می‌افتادیم، شعار می‌دادیم و با تیرکمان شیشه خانه‌هایی را که از پنجره‌اش نور بیرون می‌زد، می‌شکستیم. می‌گفتیم اینها ضد انقلابند. بعد هم توی شعارها فحش و کلمات مستهجن را قاطی می‌کردیم.

آن روزها وقتی تلویزیون تصاویر  جنگ را نشان می‌داد، از حسرت گریه می‌کردم. 10سالم بود و هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. شروع کردم برای جبهه نامه نوشتن. عاشق اسم "دشت آزادگان" بودم. روی پاکت می‌نوشتم: "دشت آزادگان؛ برسد به دست یک برادر رزمنده". جملات هم شعاری بود: "برادر رزمنده که توی سنگری یاد ما هم باش. من هم دوست داشتم به جبهه بیایم...". آنها هم جواب می‌فرستادند: "من زن و بچه دارم، دوست دارم بچه‌هایم مثل تو درس‌خوان باشند و از ایثار و شهادت و..." بعد هم هرچه پول توجیبی داشتم می‌فرستادم برای جبهه. حتی یکبار که مریض شدم، کمپوت‌هایی را که برایم آورده بودند به جبهه دادم. آنقدر عشق جنگ بودم که سال‌ها بعد فیلم "پرواز در شب" مرحوم ملاقلی‌پور را شاید 40 بار دیدم.

جبهه و چلوکباب
سال 1361 آمدیم تهران، محله‌ی جوادیه. من، یک نوجوان 13-12 ساله حالا می‌توانستم عضو بسیج بشوم. نزدیک خانه‌مان مسجد سجادیه قرار داشت. توی این مسجد، 2 پایگاه بسیج بود. پایگاه دومی‌ یعنی شهید چمران مال یک مسجد روستایی بود. روستائی‌ها مسجدشان را به بسیج نمی‌دادند! لج کرده بودند و حتی نمی‌گذاشتند کسی توی مسجد نماز بخواند و فقط در مسجد را برای مجلس ختم باز می‌کردند. بعدها یکی از بچه‌های بسیج را در روستا با چاقو زدند و بسیجی‌ها به عنوان خون‌بها، مسجد و پایگاه بسیج را دوباره فعال کردند. مدتی بعد از ورود ما، یکی از بسیجی‌ها که معلم بود، آمد و همه‌ی ما را از بسیج بیرون انداخت و گفت: "بروید درستان را بخوانید، بسیج هنوز برای شما زود است." خیلی ناراحت شدم و حتی وقتی شهید شد، گفتم خوب شد که شهید شد! و تشییع جنازه‌اش هم نرفتم.

پیش از من دو خواهرم به جبهه رفته بودند. می‌آمدند و تعریف می‌کردند و من بدبخت می‌شدم. مثل آدم گرسنه‌ای که مدام از چلوکباب برایش تعریف کنی. گریه می‌کردم که چرا مرا نمی‌برید. یک بار هم برادرم سر کارم گذاشت و اعزام را یک روز دیرتر رفتم. ساعت 5 صبح توی لاله‌زار جلوی مسجد نشسته بودم. ساعت 9 صبح از یکی پرسیدم؛ گفت اعزام دیروز بوده است. آن زمان هم برای اعزام، باید از هفت خان می‌گذشتی اینطور مثل سریال‌های تلویزیونی نبود. بالاخره خودم را رساندم به دوره‌ی آموزشی. آنجا دیگر حال می‌کردیم. از در و دیوار بالا می‌رفتیم، تیراندازی، گاز اشک آور، کتک کاری با خودمان و با سربازها! دنیا از این بهتر برای یک نوجوان؟ الان کدام نوجوان چنین تفریحاتی دارد؟ واقعاً توی بهشت زندگی می‌کردیم. سراسر شور بودیم و به تدریج در حال یادگرفتن، شعور هم همراه با شور می‌آمد. البته آنزمان بچه‌ها زودتر بزرگ می‌شدند. من 13 سالم که بود توی یک تریکوبافی کار می‌کردم. یکی از کارگرها تفکرات مارکسیستی داشت. اما توی بحث شکستش دادم.

بیشتر رفقا ثبت‌نام کردند و رفتند جبهه. من هم زگیل شدم به "خلیل عظیمی" ‌که به من هم یاد بدهد. "از شناسنامه‌ات کپی می‌گیری، کپی را با تیغ می‌تراشی، تاریخ تولد و... را دستکاری می‌کنی، دوباره کپی می‌گیری و..." تاریخ تولد را 1348 کردم، اما حواسم نبود تاریخ صدور شناسنامه 1351 است. قبول نکرد. زدم زیر گریه "آقا به فاطمه زهرا من متولد 1351 نیستم. اگر قبول نکنید، می‌روم دزد می‌شوم، کمونیست می‌شوم، اصلاً معتاد می‌شوم و بعد آن دنیا جلویت را می‌گیرم". خیلی خونسرد گفت: "اگر کمونیست شوی، به معاد چکار داری!؟" بالاخره دلش سوخت و قبول کرد و رفتیم برای گزینش. سوالات مختلفی پرسید آخر هم سؤال کرد "شیخ حلبی" کیست؟ گفتم: "رهبر افغانستان"! یارو کلی خندید و قبولم کرد. بقیه جریانات جبهه‌ام را باید توی کتابهایم بخوانید.

علی پروین با بی.ام.واش آمده بود
توی کربلای 5 مجروح شدم. واقعاً آرزوی شهادت داشتم. بالای سرم دکتر گفت این در حال مرگ است. ببریدش کنار سردخانه. بعد یک نفر آمد و گفت تلفن خانواده‌ات را بده و من بزرگترین! اشتباه زندگیم را انجام دادم. به سختی تلفن را دادم. در حال تشنگی خوابم برد. یک دفعه دیدم قطره‌های آب روی صورتم می‌ریزد. چشمهایم را باز کردم. خواهرهایم بودند. گریه می‌کردند و مرا می‌بوسیدند. آنها که رفتند نمازشب خواندم و گفتم خدایا من شهادت را دوست دارم، اما این یک‌بار ما را شهید نکن، اینها خیلی گریه می‌کنند و متأسفانه خدا به حرفم گوش داد.

مدتی بعد خانه بودم که مادر یکی از رفقا آمد و گفت: توی صف نانوایی شیرینی می‌دادند و می‌گفتند ایران قطعنامه را قبول کرده. سریع رفتم پایگاه ابوذر، مثل این بود که وارد یتیم‌خانه شده‌ای، صدای گریه و ناله بلند بود. بین رزمنده‌ها ولوله‌ای به پا شده بود. بعد عراق که دوباره حمله کرد، اعزام انفرادی گرفتم و رفتم دوکوهه. آنقدر نیرو آمده بود که جا برای خواب نبود. حتی "علی پروین" با بی.ام.واش آمده بود. و خیلی ورزشکارهای دیگر.

سال 66-65 توی جبهه، نامه نگاری‌ها برعکس شده بود. حالا من از دانش‌آموزها نامه دریافت می‌کردم. حالا من در نقش یک رزمنده سعی می‌کردم آنها را نصیحت کنم. یادم می‌آید پسر بچه‌ای توی نامه‌اش نوشته بود: "ای برادر رزمنده که از جان خودت سیر شده‌ای و به جبهه رفته‌ای". آن روزها با خواهرها هم نامه‌نگاری داشتم. خواهر بزرگم خیلی حزب‌اللهی بود: "برادر عزیزم از ایثار بگو، از شهادت بگو" اما خواهر دومم که خیلی با هم جور بودیم، پرت و پلا می‌نوشت. مثلاً از محله‌مان طنز می‌نوشت که چه دعواهایی شده، کی شوهر کرده، کی طلاق گرفته و... من هم اتفاقات طنز جبهه را در جوابش می‌نوشتم. طنزهایش هم خیلی قشنگ بود. مثلاً یک بار اتفاقات روز عاشورای محله‌مان را نوشته بود. مثلاً فلانی از شدت سینه‌زنی شلوارش پایین افتاده یا فلان جوان محله همینطور که به دخترها نگاه می‌کرده و سینه می‌زده، متوجه پیچیدن دسته نشده و مستقیم رفته است. با بچه‌ها اینها را می‌خواندیم و روده‌بر می‌شدیم.

فرمانده من
سال 1363 عروج نوشته ناصر ایرانی را خواندم. ماجرای چند بچه‌ی خانی‌آباد است که یکی‌شان می‌رود جبهه و شهید می‌شود... به خاطر همین کتاب، تصمیم گرفتم خاطرات دوره آموزشیم را بنویسم. پیش از آن یکی از قصه‌هایم در مجله‌ای فکاهی چاپ شده بود. چند دفترچه تهیه کردم و هر روز می‌نوشتم. خیلی هم دقیق می‌نوشتم. اسامی، حوادث، دیالوگها، حتی صدای نارنجکها و... اما هر روز نمی‌نوشتم، تنبلی می‌کردم و نمی‌دانستم قرار است روزی نویسنده شوم. این کار را تا آخر جنگ ادامه دادم که مجموعه اش 12 دفترچه 100 و200 برگ است.

بعد از جنگ تکلیف گرایی‌ام گل کرد و رفتم سربازی با اینکه سابقه‌ی جبهه داشتم، 25 درصد جانبازی، کف پایم صاف بود و کفیل پدر و مادر هم بودم. اما بهار 68 و با ذهنیت جنگ، رفتم سپاه.
سال 1369 شروع کردم به درس خواندن. روزی یکی از رفقای زمان جنگ گفت: یک مسابقه به‌نام "فرمانده من" برگزار می‌شود. اگر فرمانده‌ای داشتی که شهید شده، درباره‌اش بنویس. توی کربلای پنج فرمانده‌ای بنام "حسین طاهری" داشتم که مثل برادرم بود و توی همان عملیات شهید شد. درباره‌اش نوشتم و فرستادم دفتر ادبیات و هنر مقاومت. چندماه گذشت، توی مترو کار می‌کردم. یک روز رفتم دفتر مقاومت که آن زمان توی یک کانکس، گوشه‌ی حیاط حوزه هنری بود. آقای سرهنگی آنجا بود، خودم را معرفی کردم. لحظه‌ای رفت و آمد و گفت شما در مسابقه سوم شده‌اید. نفر اول "رحیم مخدومی" و دوم "احمد کاروری" بود. بعد رفت و 20-10 دفتر و خودکار آورد و گفت می‌روی خاطراتت را می‌نویسی و می‌آوری. من هم رفتم و هرچی از جبهه می‌دانستم یکشبه نوشتم و خودم را تخلیه کردم. البته خیلی خام و ابتدایی و تحویل دفتر مقاومت دادم. مدتی بعد که رفتم آنجا خیلی تحویل گرفتند. با "عبدالله مشایخی" آشنا شدم و چیزهای زیادی از او یاد گرفتم.

اولین همکاری من با آنها در مجموعه فرهنگ جبهه بود. خاطرات را بازبینی می‌کردم. راست و دروغ‌اش را بیرون می‌کشیدم. به مجتمع رزمندگان می‌رفتیم و کار منشی را انجام می‌دادیم. اما به تدریج مسئولین کار، یکی یکی بچه ها را دک کردند و شروع کردند به بستن قراردادهای سنگین با جاهای مختلف. نتیجه‌اش هم این شد که الان فرهنگ جبهه را چند انتشاراتی با اسامی ‌نویسنده های مختلف چاپ می‌کنند و همه با هم دعوا دارند. در همین مدت "فرمانده من" و "خداحافظ کرخه" چاپ شد.

سالهای 75-74 بیشتر روی خاطرات آزادگان کار می‌کردم. آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم که شبها خواب می‌دیدم اسیر شده‌ام و عراقی‌ها دارند کتکم می‌زنند. از همان سالها دیگر کارمند حوزه شدم. حتی یک دوره سال 71 که آقای سرهنگی و بهبودی و آوینی با هم رفتند مکه مسئول دفتر مقاومت شدم. ولی خیلی دیمی‌ کار می‌کردم. مثلاً می‌رفتم دبیرخانه می‌گفتند این امضای امیریان نیست، می‌گفتم بابا امیریان منم. نگاه می‌کرد، می‌دید یک جوان 20 ساله جلویش ایستاده باور نمی‌کرد. بعدها دفتر کودک و نوجوان هم راه افتاد و من به‌خاطر علاقه‌ام رفتم آنجا. همانجا "ایرج خسته است" را نوشتم که یکی از اولین مجموعه‌های طنز دفاع مقدس است.

هری پاتر در جوادیه
سال 1377 پروژه‌ای را شروع کردند که مراحل جنگ را برای یک نوجوان بنویسند. از آموزش تا احیاناً اسارت. گفتم آموزشی‌اش با من و این شد کتاب "فرزندان ایرانیم". قبل از چاپ همه خوششان آمد. خیلی‌ها هم گفتند رمانش کن. اما فکر کردم به واقعیت کار لطمه می‌زند. درباره طرح جلد هم کلی مکافات کشیدم و گمان کنم اولین طرح جلد طنز دفاع مقدس است. بعد از آن کتاب را در مدارس تهران به مسابقه گذاشتند. آنقدر از بچه‌ها برایم نامه آمد که با این کتاب گریه کرده‌ایم و خندیده‌ایم.

زمانی که "جام جهانی در جوادیه" چاپ شد، به انتشاراتی گفتم اگر تا یکسال دیگر از این کتاب 20 هزار فروش نرفت، من حق‌التألیف نمی‌گیرم. پس از 6 ماه تیراژ کتاب به 30 هزار جلد رسید. ما همیشه در جوادیه مسابقات کاپی می‌گذاشتیم. تیم‌های قوی را به جان هم می‌انداختیم و در نهایت سوم می‌شدیم. بعد جایزه سوم را بهتر از جایزه اول و دوم می‌خریدیم. همیشه هم مسابقات با کتک کاری و جنجال همراه بود. جایی صحبت بود که ما رمان نوجوان کم داریم. به فکر این سوژه افتادم. در کمتر از 3 ماه نوشتمش. این رمان مرا معروف کرد و الان در مدارس مرا می‌شناسند.
چند ادامه هم برای این رمان در نظر گرفته بودم که یکی از آنها "هری پاتر در جوادیه" بود. ماجراهای جادوگری و حسن شپش و یک خانم فالگیر که ادعای جادوگریشان می‌شود. اما گفتم شاید فکر کنند دارم از شهرت هری پاتر استفاده می‌کنم و دلیل دیگر هم این بود که هری پاتر غربی است. پس رهایش کردم.

رزمنده‌ی هروئینی
شهید فرومندی، فرمانده‌ی سپاه سبزوار است. سالهای 61-60 در شهر دعوای حجتیه‌‌ای‌ها شروع می‌شود و منافقین و انجمنی‌ها به بچه‌های سپاه حمله می‌کنند و اینها در حالی که روزه بودند، زنجیره‌ی انسانی درست می‌کنند تا بدون درگیری جلوی مردم را بگیرند. اما طرفدارهای امام جمعه اینها را می‌زنند و بچه‌های سپاه با خون خودشان افطار می‌کنند. بعدها شهید فرومندی را از سپاه اخراج کردند و امام جمعه را هم به قم تبعید کردند. بعد فرومندی به‌عنوان بسیجی به جبهه می‌رود. تا اینکه قالیباف به زور او را برمی‌گرداند و در کسوت بسیجی به معاونت کشور هم می‌رسد. در سالهای 65-64 دوباره لباس سپاهی می‌پوشد و در کربلای 5 به شهادت می‌رسد. بر اساس این شخصیت رمانی بنام "سر به دار" نوشتم. حتی یکبار تعدیلش کردم. اما باز هم به خاطر حساسیت‌ها چاپ نشد.

"خداحافظ کرخه" از همان دفترهایی که به آقای سرهنگی تحویل دادم درآمد. یک شب تا صبح گریه می‌کردم و آن را می‌نوشتم. اسمش را هم آقای سرهنگی انتخاب کرد که از اسامی‌ اجق وجق من خیلی بهتر بود.
حالا منطقی‌تر به جنگ نگاه می‌کنم. و چیزهایی را که آن موقع نمی‌گفتم، الان باید بگویم. بعضی تقدس‌ها که به جنگ می‌دهیم خطرناک است. همه که در جبهه نماز شب نمی‌خواندند. آدم هروئینی هم آمده بود جبهه بعد توی عملیات که همه‌ی برادران نماز شب خوان از ترس زمین را گاز می‌گرفتند، این رفت بالای خاکریز، شلوارش را بیرون آورد و شروع کرد به رقصیدن که به بچه‌ها روحیه بدهد. بعد هم یک گلوله خورد و شهید شد. حالا ما نشان می‌دهیم که یک نفر افتاده و یک منور سبز و... واقعاً اینطوری نبود. ما توی منطقه و حتی شب عملیات با زیر پیراهنی و شلوار کردی راه می‌رفتیم. البته بچه‌ها خلوص داشتند و بیشتر هم توی جبهه به این خلوص رسیده بودند. مثلاً من سعی می‌کردم نمازم قضا نشود یا وقتی دیگران کار می‌کردند من هم مجبور می‌شدم تنبلی نکنم.

در جنگ و بعد از آن همیشه اتفاقات نادر و گاهی تلخ اتفاق می‌افتاد. یعنی موارد استثنایی. اما پرداخت صرف به این سوژه‌ها بهتان و تهمت و خیانت به بچه‌های جبهه است و آن‌طرفی‌ها حال می‌کنند و این نامردی و بی‌حرمتی به جبهه است.

زمان جنگ همه وظیفه داشتند خوبی هایش را بگویند و حماسه‌هایش را. اما الان باید کمی ‌واقعی به جنگ نگاه کرد. رهبر هم گفتند: "ما جنگ طلب نبودیم. جنگ بر ما تحمیل شد، ما دفاع کردیم." ما که نباید خوبی جنگ را بگوییم. ما باید درباره‌ی دفاع خوب و بومیمان بنویسیم. البته بعضی‌ها هستند که سیاه‌نمایی می‌کنند که این هم درست نیست.

قرار بود جام جهانی در جوادیه ترجمه و در کانادا چاپ شود ولی به خاطر جریان زهرا کاظمی ‌جلوی کار را گرفتند. زبان فارسی مخاطبانش محدود است. باور کنید اگر بچه های ما به زبان انگلیسی می‌نوشتند، ادبیات ما دنیا را می‌گرفت. البته مسئولین هم سرمایه گذاری نمی‌کنند و البته آگاهیهایشان هم کم است.
مثلاً کاردار فرهنگیمان تماس گرفته بوده: "این آقای بیدل را بگوئید بیاید اینجا سخنرانی کند...!"


راه، شماره 4، تیر ومرداد 1387

................ هر روز با کتاب ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...