کجا؟ هر جا که پيش آيد؛ به آنجايی که می‌گويند؛ چو گل روييده شهری روشن از دريای تردامان؛ و در آن چشمه‌هايی هست، که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن؛ و می‌نوشد از آن مردی که می‌گويد: چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياری کردن باغی؛ کز آن گل کاغذين رويد؟؛ به آنجايی که می‌گويند روزی دختری بوده‌ست... من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم؛ ز سيلی‌زن، ز سيلی‌خور، وزين تصوير بر ديوار ترسانم

شعرخوانی مرحوم مهدی اخوان ثالث:

من اينجا بس دلم تنگ‌ست | مهدی اخوان ثالث | 1365 ش ؟.

...

بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زادِ ره بر دوش،
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مه‌گون فضای خلوت افسانگی‌شان راه می‌پويند،
ما هم راه خود را می‌کنيم آغاز

سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن ديگر
نخستين: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو ديگر: راهِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه ديگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام

من اينجا بس دلم تنگ‌ست
و هر سازی که می‌بينم بدآهنگ‌ست
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بی‌برگشت بگذاريم،
ببينيم آسمانِ هر کجا آيا همين رنگ‌ست؟

تو دانی کاين سفر هرگز به‌سوی آسمانها نيست
سوی بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوی ناهيد، اين بد بيوه‌ی گرگِ قحبه‌ی بی‌غم،
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام،
و می‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان بسان دختر کولی،
و اکنون می‌زند با ساغر مک‌نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما،
سوی اينها و آنها نيست
به‌سوی پهن‌دشتِ بی‌خداوندی‌ست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به‌خاک افتند

بهِل کاين آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا ره‌توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم

به‌سوی سرزمينهايی که ديدارش،
بسان شعله‌ی آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ی بيدار
نه اين خونی که دارم، پير و سرد و تيره و بيمار
چو کرم نيمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم
که از دهليز نقب‌آسای زهراندود رگهايم
کشاند خويشتن را، همچون مستان دست بر ديوار،
به‌سوی قلب من، اين غرفه‌ی با پرده‌های تار
و می‌پرسد، صدايش ناله‌ای بی‌نور:
- کسی اينجاست؟
هلا! من با شمايم، های! ... می‌پرسم کسی اينجاست؟
کسی اينجا پيام آورد؟
نگاهی، يا که لبخندی؟
فشارِ گرم دستِ دوست‌مانندی؟
و می‌بيند صدايی نيست، نور آشنايی نيست، حتی از نگاه مرده‌ای هم رد پايی نيست
صدايی نيست الا پت‌پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديک و دستش گرمِ کار مرگ
وز آنسو می‌رود بيرون، به‌سوی غرفه‌ای ديگر،
به‌اميدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد،
ولی آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطای درويشی که می‌خواند:
جهان پيرست و بی‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد ...

وز آنجا می‌رود بيرون، به‌سوی جمله ساحل‌ها
پس از گشتی کسالت‌بار،
بدانسان - باز می‌پرسد - سراندر غرفه‌ای با پرده‌های تار:
- کسی اينجاست؟
و می‌بيند همان شمع و همان نجواست
که می‌گويد بمان اينجا؟
که پرسی همچو آن پير به‌درد‌آلوده‌ی مهجور:
خدايا به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده‌ی خود را؟

بيا ره‌توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
کجا؟ هر جا که پيش آيد
بدان‌جايی که می‌گويند خورشيدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ی شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتی زربفت و گويد: زود
وزين دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دير

کجا؟ هر جا که پيش آيد
به آنجايی که می‌گويند
چو گل روييده شهری روشن از دريای تردامان
و در آن چشمه‌هايی هست،
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين‌بال شعر از آن
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گويد:
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياری کردن باغی
کز آن گل کاغذين رويد؟
به آنجايی که می‌گويند روزی دختری بوده‌ست
که مرگش نيز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگری بوده‌ست،

کجا؟ هر جا که اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلی‌زن، ز سيلی‌خور،
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير،
عمر با تازيانه‌ی شوم و بی‌رحم خشايرشا
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا،
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من

بيا تا راه بسپاريم
به‌سوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته، ندروده
به‌سوی سرزمينهايی که در آن هر چه بينی بکر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدينسان از ازل بوده،
که چونين پاک و پاکيزه‌ست

به‌سوی آفتاب شاد صحرايی،
که نگذارد تهی از خون گرم خويشتن جايی
و ما بر بيکرانِ سبز و مخمل‌گونه‌ی دريا،
می‌اندازيم زورقهای خود را چون کُلِ بادام
و مرغان سپيد بادبانها را می‌آموزيم
که باد شرطه را آغوش بگشايند
و می‌رانيم گاهی تند، گاه آرام

بيا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دل‌کنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم
قدم در راه بی‌فرجام بگذاريم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...