سودای جنون فرخی را دیوانه کرد | آرمان امروز


به صد امید نشاندم نهال آزادی / خدا کند نَکَند باغبان نهال مرا(دیوان:۶)
«میرزا محمد» متخلص به «فرخی» فرزند «محمدابراهیم یزدی» در سال ۱۳۰۶ هـ.ق در یزد به دنیا می‌آید. از ۱۵سالگی تفسیر می‌گفت و خیلی زود درس را رها کرد. در آغاز مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات به آنها پیوست و مدام در تمنای آزادی بود. شعر او از همان روزگار نخست طعم آزادی را به مشام می‌رساند: «قسم به عزّت و قدر و مقام آزادی/ که روحبخش جهان است نام آزادی / به پیش اهل جهان محترم بوَد آن کس/ که داشت از دل و جان احترام آزادی».

 فرخی یزدی

این شعر اولین برخوردهای جدی فرخی با «ضیغم‌الدوله قشقایی» است. تمام ابزاری که فرخی برای مبارزه در دست دارد شعر است. در نوروز رسم چنین بود که شاعران برای حاکمان قصیده‌ای می‌ساختند و هدیه می‌کردند اما خلاف این آیین فرخی قصیده‌ای در قَدحِ حاکم وقت یزد «ضیغم‌الدوله» می‌سراید و ضیغم‌الدوله هم به دلیل خلاف جریان حرکت کردن فرخی، او را دستگیر و به زندان می‌اندازد و دستور می‌دهد دهان او را بدوزند که دیگر نتواند سخنی بگوید یا شعری بسراید. جالب اینجاست که او شیوه تفکر خود را صریحاً برای حاکم ابراز می‌کند. بدون ترس و واهمه: «خود تو می‌دانی نیَم از شاعران چاپلوس / کز برای سیم بنمایم کسی را پای‌ بوس» اگرچه پس از زندانی شدن فرخی و دوختن لبان او مردم یزد آرام ننشستند و عریضه‌های خود را به تهران بردند و در مجلس به مجلسیان سپردند ولی کسی به شکایات مردم وقعی ننهاد و فرخی همه عمر با لبان دوخته در زندان بود. قصیده‌ای هم در زندان خطاب به مردم می‌سراید با مطلع زیر: «شرح این قصه شنو با دو لب دوخته‌ام/ تا بسوزد دلت از بهر دلِ سوخته‌ام». از جالب‌ترین کارهای فرخی این بود که دائم بر دیوارهای زندان شعرهای خود را حک می‌کرد یا می‌نوشت.

بیت زیر از آن جمله است:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم‌الدوله و مُلکِ ری
(البته بیت یادشده به تقلید از شاهنامه فردوسی است.)

دیری نپایید که فرخی از زندان گریخت و به تهران آمد. در همین روزگار انقلاب روسیه حادث شد. شعر زیر اشاره به همین حادثه دارد:
در کهن ایران ویران، انقلابی تازه باید
غیرتی چون پور کی‌خسرو بلند آوازه باید (با تحریف)

تا اینکه قدرت به دست وثوق‌الدوله می‌افتد. وثوق عامل انگلیسی‌هاست. همه از او متنفرند. در حقیقت از بهار گرفته تا لاهوتی، عارف، عشقی و دیگران او را به باد انتقاد گرفته‌اند، خاصه زمانی که قراردادهای ننگینی را با انگلیس امضا کرد و از سرخاک و دیار خود گذشت. فرخی هم در هجو و قدح وثوق‌الدوله سهمی وافر داشت:

داد، که دستور دیوخوی ز بیداد
کشور جم را به باد بی‌هنری داد
داد قراری که بی‌قراری دولت
زان به فلک می‌رسد ز ولوله و داد
الخ…

در حقیقت فرخی خودش را به هر دری می‌زد تا مردم را از خیانت کاران و آنچه عوامل بیگانه انجام می‌دهند، بیاگاهاند. به همین دلیل در سال ۱۳۰۰ شمسی روزنامه «توفان» را به راه انداخت. عمر این روزنامه ۸ سال به طول انجامید ولی در این مدت ۱۵ بار دستگیر و روانه زندان شده بود. زیرا لحن او تند و بی‌پرده و بی‌پروا بود. حتی وقتی او را دستگیر می‌کردند و روزنامه‌اش تعطیل می‌شد افکار خود را در روزنامه‌های دیگری چون «ستاره شرق»، «قیام» و «پیکار» منتشر می‌کرد. در اسفند سال ۱۳۰۰ پس از آنکه وزارت جنگ حکومت نظامی اعلام کرد فرخی مقاله‌ای تند نوشت و رباعی زیر را ضمیمه آن کرد:

از یک طرفی مجلس ما شیک و قشنگ
از یک طرفی عرصه به ملیون تنگ
قانون حکومت نظامی و فشار
این است حکومت شترگاو و پلنگ

این مقاله و این رباعی سبب شد که حکومت وقت در صدد دستگیری فرخی برآید ولی او خود را به سفارت روس رسانید و در آنجا متحصن شد.
فرخی دوباره در ۱۶ مهر سال۱۳۰۱ شعری از خود منتشر کرد که تأثیر عمیقی به جا نهاد.

در کف مردانگی شمشیر می‌باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می‌باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه شمشیر می‌باید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گُرسِنِه
انتقام گُرسِنِه از سیر می‌باید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی‌تعقل حلقه زنجیر می‌باید گرفت

اگر سراسر دیوان فرخی یزدی را مطالعه کنیم هیچ‌گونه بوی غرور از شعر او برنمی‌خیزد. افکار و انتقادهای او پیرامون چند کلمه دور می‌زند: آزادی‌، کارگر ، گرسنه، استبداد‌، وطن‌، دشمن.

فرخی، شاعری پایدار
هرکجای تاریخ روزگار فرخی را مطالعه کنیم پای آزادی ایستاده است. این تفکر سخن لامارتین شاعر بلندپایه فرانسوی را به یاد می‌آورد که گفته بود: «دسته گل خونین بر گور هر مرد کم‌مایه نخواهد رُست و عطار نیشابوری که گویی این سخن را برای فرخی ابراز کرده است: خاک گورستان را بو کشید و مزار رادمردان را از بوی خون بشناسید و انگار عارف هم روزگار او خطاب به فرخی گفته بود که: از خون جوانان وطن لاله دمیده.» به هر روی از پایداری او سخن می‌رفت یک بار به برلین فرار کرد ولی از پای ننشست و در مجله پیکار که در آن کشور منتشر می‌شد مقالات تند و صریح نوشت. چون به آلمان عزیمت کرد مطالب خود را در روزنامه‌ای به نام «نهضت» می‌نوشت. قابل توجه است که در تمام این دوران فرخی با فقر و فاقه دست به گریبان بود. وقتی پلیس آلمان او را وادار کرد که از آن کشور خارج شود هیچ زاد و توشی نداشت. ظاهراً کمکش کرده بودند تا به خاک وطن بازگردد. چون به تهران بازگشت دستگیر و در زندان شهربانی توقیف شد. در ۱۴ فروردین ۱۳۱۶ به قصد خودکشی تریاک خورد، اما او را نجات دادند. پس از آن شعر زیر را سرود:

پیش دشمن سپرافکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
جوهرم هست و بُرش دارم و ماندن به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
عنصر عاطفه در شعر فرخی

وقتی قصد خودکشی می‌کند و تریاک می‌خورد، چنان احساس خود را برمی‌فروزد که هر دلی را به سوز و گداز می‌کشاند.

زین مجلس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی‌چیز و گرسنه و تهیدست و فقیر
زان سان که نخست آمده بودم رفتم

در چند بیت زیر روحیه حماسه‌وار او با عاطفه به هم درآمیخته است:

ای که پرسی تا به کی دربند، دربندیم ما
تا که آزادی بود در بند، دربندیم ما
خوار و زار و بی‌کس و بی‌خانمان و دربه‌در
با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما

فرخی نخواسته ابراز استرحام کند و یا دلی را بسوزاند، پس آنچه را بر او می‌گذشته در هاله‌ای از حقیقت بیان کرده است و این است که به شعر و مرام او ارزش می‌دهد. به حقیقت سخن سعدی را فرا یاد می‌آورد که:

قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در تمام زندگی کوتاه فرخی آرامش و آسایش به چشم نمی‌خورد. گویی خدا او را برای ستیهیدن با جباران روزگار خلق کرده است ولی یادمان باشد که به هر حال او هم انسان است و دل دارد و حس و عاطفه:

بس جان ز فشار غم به زندان کندیم
پیراهن صبر از دل عریان کندیم
القصه در این جهان به مردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم

در پایان معلوم نیست که چگونه او را به قتل رساندند. در خردادماه ۱۳۱۸ یاور نیرومند طی نامه شماره ۱۷۲۳۳ مورخ ۹/۸/۱۳۱۸ علت مرگ را این چنین گزارش می‌کند:

«محمد فرخی فرزند ابراهیم در تاریخ ۲۵/۷/۱۳۱۸ به علت مالاریا و نفریت فوت کرده است» والله اعلم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...