در این شرایط وخیم اقتصادی که علاقهمندان به مطالعه به سختی از پس هزینۀ خرید کتاب برمیآیند، آیا انصاف است این زبالهها را به جای کتاب تحویلشان بدهیم؟... فلان آقا ادعا میکند که سروش حبیبی روسی بلد نیست، اما بعد معلوم میشود خود حضرتشان چند مترجم را استخدام کرده و مشغول سریدوزی هستند... ناشر میتوانست در طول این سالها کتاب را به دست ویراستاری بسپرد تا بلکه بخشی از این مشکلات حل شود، اما چنین نکرد. چرا؟ پاسخ ساده است. وقتی کتابی میفروشد و سوددهی دارد، چرا خرج اضافه برای خودمان بتراشیم؟
نقدی بر ترجمه کتاب «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم»
«اول به آقای کاظم انصاری که سالها پیش (۱۳۴۴) این اثر را به فارسی برگرداندهاند درود میفرستم. اینکه به خود اجازه دادم و به ترجمۀ دیگری پرداختم به هیچ روی نشان انکار ارزش بیچونوچرای ترجمۀ ایشان نیست، بلکه سبب این است که معتقدم زبان، چنانکه دیگر جنبههای زندگیمان، بهویژه در این عصر دستخوش تحولی سریع است و برخورد اهل کتاب با ترجمه نیز از این تحول برکنار نمانده است و شاهکارهای بزرگ جهان ادب بهتر است دستکم هر ده (یا نهایتاً پانزده) سال یک بار از نو ترجمه شوند. البته ترجمۀ حاضر نیز آخرین ترجمه نخواهد بود…»
اینها سطور آغازین مقدمۀ سروش حبیبی بود بر ترجمهاش از «جنگ و صلح» تولستوی. چنانچه پیداست، جناب حبیبی با احترام فراوان از مرحوم انصاری یاد میکند و علت ترجمۀ مجدد «جنگ و صلح» را بیش از هر چیز تحول زبان فارسی میداند. حبیبی آثار بسیار دیگری را هم بازترجمه کرده است، از جمله «ابله»، «شیاطین»، «آنا کارنینا»، «موشها و آدمها»، «قمارباز» و غیره. در مقدمۀ یکی دو کتاب به ترجمۀ قبلی اشاره کرده و از کنار باقیشان به سکوت گذشته است. انصافاً هم نباید انتظار داشت فیالمثل آقای حبیبی در مقدمۀ «قمارباز» بنویسد ترجمۀ جلال آلاحمد بسیار مغلوط بود و باید ترجمۀ تازهای از این کتاب عرضه میشد. وقتی مترجم چیرهدستی چون سروش حبیبی به سراغ ترجمۀ مجدد کتابی میرود، معمولاً کسی نمیپرسد به چه علت چنین تصمیمی گرفته است. یا مثلاً دو سال پیش که ترجمۀ عبدالله کوثری از «ریچارد سوم» شکسپیر انتشار یافت، همه خوشحال شدند و کسی نگفت چرا آقای کوثری به سراغ ترجمۀ نمایشنامهای رفته که دستکم سه ترجمه از آن موجود بوده است.
اما اینها استثنا هستند و درواقع ترجمۀ چندبارۀ آثار ادبی بدل به معضلی در نشر ایران شده است. از هر کتابی دستکم دو ترجمه به بازار میآید و هر روز هم شاهد ترجمههای تازهای از آثار کلاسیک ادبیات هستیم. ناشری ظرف یک ماه مجموعۀ کامل آثار بل را منتشر میکند، آن هم با مترجمی که پیشتر حتی نامش را هم نشنیدهایم. فلان آقا ادعا میکند که سروش حبیبی روسی بلد نیست و آثار ادبیات روسیه را از فرانسوی ترجمه میکند، اما بعد معلوم میشود خود حضرتشان چند مترجم را استخدام کرده و مشغول سریدوزی هستند (غمانگیز اینکه هنوز کتابفروشیها این مجموعۀ سریدوزی شده را سفارش میدهند و مردم بیاطلاع هم میخرند و ناشران هم قراردادهای تازه با این بزرگوار میبندند.)
خب، در چنین فضایی اگر شخصی یا ناشری به این نتیجه برسد که ترجمۀ موجود از فلان اثر ادبی حق مطلب را ادا نمیکند و آن کتاب باید دوباره ترجمه شود، تکلیفش چیست؟ خواننده از کجا باید بفهمد که این کتاب هم از جنس آن سریدوزیها و مجموعهسازیها نیست؟ راه متمدنانهاش این است که مترجم در مقدمۀ کتاب بنویسد ترجمۀ قبلی را بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم که کتاب نیاز به ترجمۀ دوباره دارد. بعد هم که کتاب منتشر شد، منتقد یا متخصصی ترجمهها را کنار هم بگذارد و آنها را بهدقت بررسی کند تا معلوم شود ادعای آن مترجم در مقدمهاش درست بوده یا نه. آن وقت خوانندگان هم تحقیق میکنند و در نهایت تصمیم میگیرند که کدام ترجمه را بخرند. اما فضای فرهنگی کشور آنقدر مسموم شده و دشمنیها و رقابتها آنقدر زیاد شده است که این راه متمدنانه هر روز بسته و بستهتر میشود.
یک راه غیرمتمدنانه هم وجود دارد. اینکه شما ابتدا نقدی بر ترجمۀ قبلی بنویسید و فهرستی از انواع و اقسام مشکلاتش را بیاورید و بعد ترجمۀ تازه را راهی بازار کنید. بنده در اینجا تصمیم گرفتهام این راه دوم را بروم. به زودی ترجمۀ تازهای از شاهکار سلینجر، «نُه داستان»، منتشر خواهد شد. این کتاب قبلاً با ترجمۀ احمد گلشیری، تحت عنوان «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم»، انتشار یافته و بارها تجدید چاپ شده است. ظرف یک سال گذشته، این سومین کتابی است که من ویرایش میکنم و آقای گلشیری هم پیشتر ترجمهاش کردهاند. در مقدمۀ کتاب «بیوهها»، مترجم کتاب نوشت که پس از بررسی ترجمۀ آقای گلشیری به این نتیجه رسیده که کتاب نیاز به ترجمۀ دوباره دارد. انصافاً هم ترجمۀ آقای گلشیری ترجمۀ خوبی نبود و جدا از خطاهای فراوان، حدود هشت صفحه حذف بیمورد داشت. با این همه، بخشی از خوانندگان از توضیح مترجم در مقدمه قانع نشدند و به بازترجمۀ آن کتاب اعتراض کردند. چون یقین دارم که با انتشار کتاب «نُه داستان»، انتقادات بسیاری مطرح خواهد شد، این بار تصمیم گرفتهام راه دوم را برگزینم و ابتدا نقدی بر ترجمۀ قبلی بنویسم. این نقد صرفاً به قصد آن است که روشن کنیم وقتی از خطا در ترجمه صحبت میکنیم، منظور چیست. صرفاً به قصد آن است که خواننده ببیند چطور یک خطا میتواند داستان را به مسیر اشتباه بیندازد. مواردی که در ادامه میآید به چهار بخش تقسیم شده است. بخش اول به خطاهای ترجمه میپردازد و بخش دوم به گرد کردنها. مقصر هر دو بخش بیش از همه مترجم است. اما بخش سوم و بخش چهارم، یعنی اشکالات انشایی و خطاهای چشمی، مواردی است که وجود ویراستار میتوانست تا حدودی از وخامتشان کم کند.
ابتدا موارد را میآوریم و در پایان چند نکتهای هم اضافه میکنیم:
الف) اشتباهات ترجمه:
در این بخش روال کار به این صورت است که ابتدا ترجمۀ آقای گلشیری میآید، سپس متن انگلیسی و بعد هم ترجمۀ پیشنهادی. اگر توضیحی لازم باشد، بعد از ترجمۀ پیشنهادی داخل پرانتز آورده میشود.
- «مقالهای را با عنوان “جنس یا سرگرمی است… یا جهنم” از یک مجلۀ جیبی بانوان خواند.» (ص. ۱۹، سطر ۳ و ۴)
“She read an article in a woman’s pocket-size magazine, called ‘sex Is Fun – or Hell’.”
ترجمۀ پیشنهادی: «مقالهای خواند در یک مجلۀ زنانۀ جیبی با عنوان “آمیزش جنسی، مسرت یا مصیبت؟”»
(ممکن است این جمله گرفتار ممیزی شده باشد، اما به هر حال مترجم محترم باید جایگزینی میآورد که خواننده تصوری از جملۀ اصلی پیدا کند. «جنس یا سرگرمی است یا جهنم» مطلقاً بیمعناست.)
- «حرفهاشان ویژگی –یا احتمالاً محدودیت- همکلاسیهای سابق دانشکده را داشت.» (ص. ۴۰ سطرهای ۱۱ و ۱۲)
“…and were talking in the manner peculiar, probably limited, to former college roommates.”
ترجمۀ پیشنهادی: «داشتند با لحن خاص و احتمالاً منحصربهفرد هماتاقیهای سابق دانشکده با هم گپ میزدند.»
(محدودیت همکلاسیهای سابق دانشکده هم بیمعناست، ضمن آنکه هماتاقی یا همخانهاند نه همکلاسی)
- «نه مث شیرینزبونی اون پسرک مردهشوی برده.» (ص. ۵۲، سطر ۱۶)
“Not that damn little-boy sweet, either.”
ترجمۀ پیشنهادی: «اما از این مهربونای لوس نبود.»
(خوانندۀ گرامی توجه داشته باشد که این ترجمۀ پیشنهادی بنا به جملات پس و پیش در داستان سلینجر است.)
- «من ناخنخشک نیستم، اما…» (ص. ۶۴، سطرهای ۲ و ۳ از پایین صفحه)
“I don’t wanna be ratty, but…”
ترجمۀ پیشنهادی: «نمیخوام گُهبازی دربیارم، اما…»
- «کلمۀ آخر را با رضامندی از یادآوری یکی از آدمهای شریر آثار همینگوی بر زبان آورد.» (ص. ۷۸، سطرهای ۴ و ۵ از پایین صفحه)
“he added with satisfaction, probably remembering a favorite anathema from a Hemingway novel.”
ترجمۀ پیشنهادی: «آخرین کلمه را با رضایت کامل بر زبان آورد؛ احتمالاً یاد نفرین محبوبش در یکی از رمانهای همینگوی افتاده بود.»
- «اونوقت این پسر منو میکشید میبرد تماشای فیلمهایی که هیچوقت خدا اتفاق نمیافتن، فیلمهای گنگستری، وسترن، موزیکال…» (ص. ۸۱، سطرهای ۱۱-۱۳)
“and that boy would insist on dragging to the most impossible pictures in the world. We saw gangster pictures, Western pictures, musicals”
ترجمۀ پیشنهادی: «این پسره اصرار داشت من رو ببره تماشای عجیبوغریبترین فیلمهای دنیا. فیلمهای گنگستری و وسترن و موزیکال و…»
(فیلمهایی که هیچوقت خدا اتفاق نمیافتند هم فیلمهای عجیبی هستند. شاید منظور فیلمهای تارکوفسکی یا پاراژانف یا بلاتار باشد که هیچ اتفاق خاصی در آنها نمیافتد!)
- «او عضو گروه پیشاهنگ عقاب و ستارۀ فوتبال سال ۱۹۲۳ امریکا بود و معروف بود که از طرف تیم بیسبال نیویورک جاینتس با حسرت تمام دعوت شده بود تا مربیگری تیم را بر عهده بگیرد.» (دو سطر پایانی ص. ۸۶ و دو سطر آغازین ص. ۸۷)
“He was an Eagle Scout, an almost-All-America tackle of 1926, and it was known that he had been most cordinally invited to try out for the New York Giants’ baseball team.”
ترجمۀ پیشنهادی: «او در گروه پیشاهنگی ایگل اسکوت عضویت داشت و در سال ۱۹۲۶ تا یک قدمی کسب عنوان بهترین مدافع آماتور بیسبال کل کشور نیز پیش رفته بود. همچنین همه میدانستند که با عزت و احترام از او دعوت کرده بودند در تمرینات تیم بیسبال نیویورک جاینتس شرکت کند.»
(داستان «مرد خندان» پر است از اصطلاحات بیسبال و تقریباً تمامشان غلط ترجمه شده است. البته بیانصافی است از آقای گلشیری توقع داشته باشیم در دهۀ شصت که نه اینترنت بود و نه یک فرهنگ انگلیسی به فارسی خوب، این اصطلاحات را درست و دقیق ترجمه کند.)
- «آنوقت رئیس که قبلاً دستپاچگی خودش را نشان داده بود، قرص و محکم پا پیش گذاشت.» (ص. ۹۶، سطرهای ۱۴ و ۱۵)
“Then the Chief took over, revealing what had formerly been a well-concealed flair for incompetence.”
ترجمۀ پیشنهادی: «بعد رئیس ابتکار عمل را به دست گرفت و استعدادش را در بیعرضگی، که قبلاً از چشم همه پنهان کرده بود، برملا ساخت.»
- «بعد تا اخر بازی، هر وقت ما بالای دو میآمدیم مری هادسن چوگان را دست میگرفت. ظاهراً به دلیلی از دکۀ اول دل خوشی نداشت و آنجا بند نمیشد. دستکم سهبار دزدکی خودش را به دکۀ دوم رساند.»
“The rest of the game, she got on base every time she came to bat. For some reason, she seemed to hate first base; there was no holding her there. At least three times, she stole second.”
ترجمۀ پیشنهادی: «تا آخر بازی، هر بار که به توپ ضربه زد، امتیاز به دست آورد. به نظر میآمد از تکامتیاز متنفر است و هیچوقت به گوشۀ اول بسنده نمیکرد. دستکم سهبار از غفلت حریف استفاده کرد و خودش را به گوشۀ دوم رساند.»
(چنان که ملاحظه میکنید، ناآشنایی مترجم با اصطلاحات بیسبال سبب اشتباهات بسیاری شده است.)
- در اواخر داستان «انعکاس آفتاب برتختههای بارانداز» (که معلوم نیست چرا چنین عنوانی برای داستان انتخاب شده)، مترجم مرتکب خطایی شده که آسیب بسیاری به داستان زده است. این داستان دربارۀ پسربچهای است که بنا به دلیلی نامعلوم قهر کرده و در قایق تفریحی خانواده نشسته است. مادر این پسر به سراغ او میرود و معلوم میشود پسربچه از حرفی که خدمتکار خانه به او زده ناراحت شده است. در تفاسیر مربوط به آثار سلینجر آوردهاند که او در این داستان اشارهای به گرایشهای ضدیهودی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم کرده است، اما از ترجمۀ فارسی چنین نکتهای برنمیآید. اما مشکل کجاست؟ در داستان سلینجر، وقتی بالاخره پسربچه به حرف میآید و پرده از علت ناراحتیاش برمیدارد، به مادرش میگوید:
“Sandra –told Mrs. Smell– that Daddy’s a big –sloppy—kike.”
آقای گلشیری ترجمه کردهاند: «ساندرا… به خانوم اسنل گفت… بابا… بادبادک گندۀ بیمصرفه.»
کلمۀ kike خطابی توهینآمیز به یهودیان است و در نیمۀ اول قرن بیستم بسیار به کار میرفته، چیزی در مایههای «جهود». پسربچۀ یهودی دقیقاً متوجه معنای این اصطلاح نمیشود، اما ناخودآگاه میفهمد که خدمتکار خانواده به پدرش توهین کرده است. اتفاقاً در جملۀ بعدی داستان آمده است که مادر این بچه آشکارا به خود لرزید، طبعاً به این سبب که او متوجه این توهین شده است، اما کودک بهرغم اینکه بار توهینآمیز حرف خدمتکار را دریافته، واژۀ kike را با kite (بادبادک) اشتباه گرفته است.
- «ماسک ضدگاز را چند هفته پیش از آن، که توی کشتی موریتانا بودم، از روزنه بیرون انداخته بودم، با اینکه کاملاً میدانستم که اگر دشمن یکوقت گاز به کار ببرد، هرگز به موقع دستم به آن نمیرسد.» (ص. ۱۲۹، سطرهای ۴-۶)
“The gas mask itself I’d slipped through a porthole of the Mauretania some weeks earlier, fully aware that if the enemy ever did use gas, I’d never get the damn thing on in time.”
ترجمۀ پیشنهادی: «خود ماسک گاز را چند هفته قبل از دریچۀ کشتی مائوراتینیا انداخته بودم بیرون، با اطمینان کامل از اینکه اگر دشمن از گاز استفاده کند، محال است بتوانم به موقع آن ماسماسک را بگذارم روی صورتم.»
(«با اینکه کاملاً میدانستم» معنای جمله را کاملاً عوض کرده است.)
- «این اظهار نظر آدمی جلف نبود، بلکه اظهارنظر کسی بود که دوستدار حقیقت است یا دوستدار آمار.» (ص. ۱۳۴، سطرهای ۱و ۲)
“It wasn’t the observation of a smart aleck but that of a truth-lover or a statistics-lover”
ترجمۀ پیشنهادی: «از این جمله برمیآمد که دخترک خود را یک علامۀ دهر نمیپندارد، بلکه صرفاً آدمی است شیفتۀ حقیقت یا دلبستۀ اطلاعات آماری.»
- «این جمله بر سفیدی کاغذ و نیز در آن آرامش کسالتبار اتاق حکم اتهامی بیچونوچرا و حتی همیشگی را داشت.» (ص. ۱۴۹، سطرهای ۵ و۶ از پایین)
“Alone on the page, and in the sicky stillness of the room, the words appeared to have the stature of an uncontestable, even classic indictment.”
ترجمۀ پیشنهادی: «در سکون بیمارگون اتاق، آن کلماتِ تکافتاده بر صفحۀ سفید از اعتبار کیفرخواستی بیچونوچرا و حتی دیرینه سرشار مینمودند.»
- «نوار سابق شرکت در نبرد پرل هاربر.» (ص. ۱۵۲، سطرهای ۲ و ۳)
“the pre-Pearl Harbor service ribbon.”
ترجمۀ پیشنهادی: «روبانی به نشانۀ عضویت در ارتش پیش از عملیات پرل هاربر.»
- «میدونی کی قاضی دادگاه بود؟ ماتر ویتوریو.» (ص. ۱۶۹، سطر ۱۳)
“You know who was on the bench? Mother Vittorio.”
(منظور از Mother Vittorio درواقع Mother-fucker Vittorio است، یعنی ویتوریوی فلانفلانشده یا حرومزاده.)
- آقای گلشیری نام داستان «دورۀ آبی دودومیه اسمیت» را به «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم» تغییر داده و این نام را بر کل این مجموعه هم گذاشته است. این تصمیم از دو جهت خطاست. نخست اینکه عنوان داستان اشاره به دورهای از کار پیکاسو دارد که از ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۴ به طول انجامید. پیکاسو در این دوران بیشتر در اسپانیا به سر میبرد و رنگ آبی رنگ غالب آثاری است که او در این دوره خلق کرده و حالوهوای غمانگیزی هم بر این آثار حاکم است. بدینترتیب، سلینجر در اینجا به هر دو معنای blue نظر داشته است. قهرمان این داستان نیز نقاشی است که از نیویورک به مونترال آمده، تجربۀ غمانگیزی را با زبان طنز روایت میکند، بارها به رنگ آبی در داستان اشاره شده و بهکرات نیز نام پیکاسو آمده است. در نتیجه، تغییر نام داستان هیچ توجیهی ندارد. خطای دوم این است که نام کتاب نیز از «نُه داستان» به «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم» تغییر کرده است. درست است که «نُه داستان» نام جذابی به نظر نمیآید، اما سلینجر هیچکدام از این داستانها را به سایرین ترجیح نمیداد و حاضر نبود نام یکیشان بر کل مجموعه بیاید. این مجموعه در غرب همواره با نام «نُه داستان» انتشار یافته، مگر آنکه داستانها جداجدا چاپ شده باشد.
- «توی آگهی از همۀ مربیان واجد شرایط دعوت شده بود که برای استخدام در جدیدترین و پیشرفتهترین مدرسۀ هنری مکاتبهای کانادا درخواست بنویسد- در عین حال اضافه شده بود که زیاد هم اشتیاق نشان ندهند.» (ص ۱۸۵، سه سطر پایانی)
“It advised all qualified instructors –it as much as said, in fact, that it couldn’t advise them fortement enough—to apply immediately for employment at the newest, most progressive, correspondence art school in Canada.”
ترجمۀ پیشنهادی: «مدیریت آموزشگاه به تمامی معلمان واجد شرایط توصیه میکرد –درواقع نوشته بود هر قدر بر توصیهاش تأکید کند باز هم کم است- که بیدرنگ برای جدیدترین و پیشرفتهترین آموزشگاه مکاتبهای کانادا درخواست کار بفرستند.»
“great-nephew of Honore Daumier.”
(منظور نوۀ برادر دودومیه است.)
- «هنوز نشسته بودم که کمی ماهی توی بشقابی جلو من ریخته شد و مقدار بسیار کمی هم سس دلمه بسته، آنطور که توی چشم بزند، دور تا دور آن اضافه شد.» (ص. ۱۹۶، سطرهای ۹ تا ۱۱)
“presently, some sort of fish was served to me on a plate with a small but noticeable trace of coagulated catsup along the border.”
ترجمۀ پیشنهادی: «لحظهای بعد، خانم یوشوتو بشقابی جلویم گذاشت که نوعی ماهی در آن به چشم میخورد و رگهای کوچک اما قابل تشخیص از سس کچاپ بر حاشیۀ آن دلمه بسته بود.»
- «پسری که از همه قدبلندتر بود و در قسمت جلو نقاشی شده بود، ظاهراً یک پایش نرمی استخوان و پای دیگرش جذام داشت و از همین رو خانم کرامر بهعمد ناگزیر شده بود که پاهای پسر را اندکی جدا از هم بکشد.» (ص. ۲۰۱، سطرهای ۴ تا ۷ از پایین)
“The tallest boy, in the foreground of the picture, appeared to have rickets in one leg and elephantiasis in the other – an effect, it was clear, that miss Kramer had deliberately used to show that the boy was standing with his feet slightly apart.”
ترجمۀ پیشنهادی: «بلندقدترین پسربچه در پیشزمینۀ تصویر به چشم میآمد. گویا یکی از پاهایش به نرمی استخوان دچار بود و پای دیگرش از مرض پیلپایی رنج میبرد. آشکار بود که دوشیزه کریمر عامدانه پاهای پسرک را چنین کشیده تا نشان دهد او پاهایش را اندکی از هم گشوده است.»
- «از سر توضیح اضافه کرده بود که بدش نمیآید به شیوۀ آنها نقاشی کند.» (ص. ۲۰۲، سطرهای ۲ و ۳)
“he added, advisedly, that the himself didn’t care to draw along those lines.”
ترجمۀ پیشنهادی: «گرچه دوراندیشانه افزوده بود مشخصاً علاقهای ندارد به سبک این اساتید نقاشی کند.»
- «به جز این دو مورد، پرسشنامه را چنان پر کرده بود که گویی هیچ پرسشنامهای توی این دنیا ارزش پر کردن ندارد.»
“otherwise, her questionnaire was filled out as perhaps no questionnaire in this world deserves to be filled out.”
ترجمۀ پیشنهادی: «اما از این قضیه که بگذریم، باقی پرسشنامه را با دقت تمام پر کرده بود، دقتی که احتمالاً شایستۀ هیچ پرسشنامهای در این جهان نیست.»
- «نوشته بود تنها به این دلیل به کار تدریس پرداخته که خواهر فلان قرار این کار را گذاشته و پدر زیمرمان (نامی که بخصوص چشم مرا گرفت، چون نام دندانپزشکی بود که هشت تا از دندانهایم را کشیده بود)… پدر زیمرمان او را انتخاب کرده بود که پرسشنامه را پر کند.» (ص. ۲۱۶، سطرهای ۱۲ تا ۱۴)
“she said the only reason she was teaching it was that Sister somebody had passed on and Father Zimmermann (a name that particularly caught my eye, because it was the name of the dentist who had pulled out eight of my teeth)—Father Zimmermann had picked her to fill in.”
ترجمۀ پیشنهادی «خودش نوشته بود تنها از این رو به تدریس نقاشی میپردازد که خواهر فلانی مرحوم شده و پدر زیمرمن (اسمش بدجور چشمم را گرفت، چون دندانپزشکی که هشت تا از دندانهایم را کشیده بود هم زیمرمن نام داشت)، بله، پدر زیمرمن او را به جانشینی آن مرحومه انتخاب کرده است.»
- «… دقیقاً سه شیاد بیایمان که قند توی دلشان آب کرده بودند.» (ص. ۲۰۵، سطر ۷)
“and no less than three frisky, impious mongrels.”
ترجمۀ پیشنهادی: «… دستکم سه سگ سرحال خدانشناس.»
- «کارتونی را به یاد آوردم که در آن موش با نقشۀ ناب و حسابشدهای که برای کشتن گربه کشیده است، لنگلنگان از محوطۀ چرخ فلک شعلهور میگذرد و سرانجام به خانهاش میرسد.»
“The mouse , I’ve been sure for years, limps home from the site of the burning ferris wheel with a brandnew, artight plan for killing the cat.”
ترجمۀ پیشنهادی: «سالهاست که شک ندارم وقتی موشی از محوطۀ چرخ و فلکی آتشین لنگلنگان خود را به لانهاش میرساند، نقشههایی تازه و بینقص در سر میپروراند تا دخل گربه را بیاورد.»
- «در ۱۹۳۹، دروغ گفتن خیلی راحتتر از راست گفتن بود…» (ص. ۲۱۷، سطرهای ۱ و ۲)
“I lied, in 1939, with far greater conviction than I told the truth…”
ترجمۀ پیشنهادی: «در سال ۱۹۳۹، دروغهایم خیلی متقاعدکنندهتر از حرفهای راستم به نظر میرسیدند.»
- «خیال میکنم تو به فرضیۀ هندی حلول روح درست و حسابی اعتقاد داشته باشی.» (ص. ۲۵۱، سطرهای ۵ و ۶ از پایین)
“you hold pretty firmly to have vedantic theory of reincarnation.”
ترجمۀ پیشنهادی: «به نظرم تو کموبیش به نظریۀ ودانتهای تناسخ پایبندی.»
(داستان تدی دربارۀ کودک نابغهای است که در زندگی پیشین خود زاهدی هندی بوده و به دلیلی از رسیدن به مرحلۀ پایانی سلوک برهمایی (رهایی از چرخۀ تولد و مرگ و وصول ابدی به هستی بیکران خداوند) بازمانده است. حالا و در قالب کودکی امریکایی به جهان بازگشته تا مرحلۀ واپسین و نیمهتمام سلوک خود را طی کند. آرای تدی که به زبانی بسیار موجز و در عین حال ساده در داستان شرح شده، درواقع بیان کلی عقاید بنیادی ودانتهای است (در خود داستان نیز یک بار به این نکته اشاره شده است). ودانته نام یکی از جریانهای وحدت وجودی در مجموعه مکاتب فلسفی هندی است. مترجم در همان یک بار که نام ودانته در داستان ذکر شده، آن را بهسادگی به «هندی» برگردانده و بدینترتیب یکی از معدود اشارات صریح در این داستان عرفانی و نمادین سلینجر را بیاثر ساخته است.)
- «اما مسأله اینه که حس میکنی در آخرین حلول روح، پیش از رسیدن به اشراق نهایی، تا حدودی ارج و قربت رو از دست دادهای.» (ص. ۲۵۲، سطرهای ۶ تا ۸)
(توضیح مورد بالا شامل این جمله هم میشود. ترجمۀ دقیق این است: «اما نکته اینجاست که فکر میکنی در آخرین تناسخت، قبل از اشراق نهایی، کموبیش از فیض خداوند محروم شدهای.»)
- در پایان صفحۀ ۲۵۲ یکی از مهمترین پاراگرافهای این داستان جا افتاده است: «شش سالم بود که فهمیدم همهچیز خداست. مو به تنم راست شد و منقلب شدم. یادم میآد یکشنبه بود. خواهرم هنوز یه نوزاد ریزهمیزه بود و داشت شیشۀ شیرش رو میمکید. یکباره دیدم که اون خداست و شیر خداست. منظورم اینه که اون درواقع داشت خدا رو در خدا سرازیر میکرد. نمیدونم متوجه منظورم هستین یا نه.»
ب) خلاصه کردن مطلب:
یکی دیگر از اشکالات این ترجمه خلاصه کردن یا بهاصطلاح گرد کردن مطلب است. همچنین بارها پیش آمده است که سلینجر به شخص یا ماجرایی اشاره کرده، اما مترجم محترم آن را مثلاً به ضربالمثلی تبدیل کرده است. در ادامه نمونههایی از این موارد میآید:
- «یه مشت ارزن تو صورتش میریختی یه دونهش پایین نمیاومد.» (ص. ۴۱، سطرهای ۵ و ۶ از پایین)
“He looked like an unwashed Bela Lugosi.”
«درست شبیه یه بلا لاگوسی کلوکثیف بود.»
(بلا لاگوسی بازیگر نقش دراکولاست.)
- «پیراهن پشمی شطرنجی به تن داشت که به گمانم گرانقیمت بود.» (ص. ۱۳۳، سطرهای ۳ و ۴ از پایین)
“she was wearing a tartan dress—a campboll tartan.”
«یک لباس تارتان به تن داشت، به گمانم تارتان کمپل.»
(تارتان نوعی پارچۀ پیچازی اسکاتلندی است و کمپل نیز نام یکی از انواع مشهور تارتان. ضمن اینکه مترجم انتهای جمله را غلط ترجمه کرده است.)
- «… یکی از آن سربازان بیپدرومادر تازهنفسی نیست که در عملیات نظامی اروپا شرکت کردهاند.» (ص. ۱۴۹، سطرهای ۳ و ۴)
“…that not by a long shot was he some new son of a bitch in the E.T.O.”
«…و به هیچوجه نباید او را یک حرامزادۀ تازهوارد عضو ای.تی.اُ به حساب آورند.»
(ای.تی.اُ جبهۀ نظامی امریکا در اروپا بود. معلوم نیست عملیات نظامی اروپا یعنی چه.)
- «در نوزده سالگی، جز در موردهایی خیلی نادر، کمتر پیشامدی بود که اسباب تفریح من نمیشد.» (ص. ۲۰۲، سطرهای ۶ و ۷ از پایین)
“Except under pretty rare circumstances, in any crisis, when I was nineteen, my funny bone invariably had the distinction of being the very first part of my body to assume partial or complete paralysis.”
ترجمۀ پیشنهادی: «در نوزدهسالگی، هرگاه در موقعیتی بحرانی قرار میگرفتم (البته جز مواقع بسیار نادر)، همیشه حس شوخطبعیام پیش از تمام حواس و اندامهای دیگرم به از کار افتادگی جزئی یا کلی دچار میشد.»
- «من و بابی که هماتاق بودیم روابطی مثل سگ و گدا با هم داشتیم.» (ص. ۱۸۵، سطر ۷)
“As roommates, Bobby and I were neither more nor less compatible than would be say, an exceptionally live-and-let-live Harvard senior, and an exceptionally unpleasant Cambridge newsboy.”
ترجمۀ پیشنهادی: «بابی و من، در دورانی که با هم هماتاق بودیم، درست همانقدر با یکدیگر سازگاری داشتیم که مثلاً یک دانشجوی سال آخر فوقالعاده آسانگیر هارواردی میتواند با یک پسرک روزنامهفروش فوقالعاده بیتربیت کمبریجی کنار بیاید.»
(این مورد حقیقتاً بیاحترامی به خواننده بود و مهندسی معکوس روش مرحوم ذبیحالله منصوری.)
- «… آزاد است با مرد دلخواهش به هر جای این دنیا که میخواهد برود.»
(در متن اصلی آمده با مرد دلخواهش، مردی از جنس پیر آبلار، به هر جای این دنیا… خوانندۀ گرامی توجه داشته باشد که در این داستان شخصیت اصلی به راهبهای دل باخته و برای او نامه مینویسد. راهبه در یک صومعه و در محیطی سخت مذهبی زندگی میکند و نقاش عاشق مدام برای او از شخصیتهای چالشبرانگیز نزد مسیحیان ارتدکس مینویسد، کسانی چون مارتین لوتر، فرانچسکوی قدیس و پیر آبلار. درواقع احتمالاً اشاره به همین شخصیتهاست که سبب میشود مسئولان صومعه قید آموزش راهبهشان در این آموزشگاه نقاشی مکاتبهای را بزنند.)
پ) مشکلات انشایی:
از اغلاط فراوان ترجمه که بگذریم، آنچه بیش از هر چیز خواندن این داستانها را دشوار میکند نثر پردستانداز مترجم است و سجاوندی بسیار بد کتاب. البته فرض بر آن است که باید مترجمی توانمند کتابی را ترجمه کند و ویراستاری توانمند هم خطاهای مترجم را رفع کند و هم نثر کتاب را پاکیزهتر، اما در اوضاع آشفتۀ فعلی هر دو اینها گوهرهایی کمیابند. اما خواننده میتواند بهحق انتظار داشته باشد که ناشر دستکم کتاب را به دست ویراستاری آشنا به زبان مادری بدهد تا دستی به سر و روی آن بکشد. سطربهسطر این کتاب نشان میدهد که این متن رنگ ویراستار را به خود ندیده است. در ادامه نمونههایی از نثر کتاب میآید:
- «توی مغازۀ سلمونی؛ داره موهاشو خرمایی رنگ میکنه. یا توی اتاقش؛ برای بچه گداها عروسک درست میکنه.» (ص. ۳۰، سطر ۴ از پایین)
(استفاده از علائم سجاوندی که درخشان است. منظور از بچه گداها هم بچههای فقیر است.)
- «خیر، خیر، این کار از من برنمیاومد.» (ص. ۳۲، سطر ۵)
(مترجم محترم اصطلاحاً دیالوگها را شکسته است، اما گاهی این قرار را فراموش میکند، مثل این «خیر» به جای «نه».)
- «آب گیسوان بور سیبل را خیس کرد اما در جیغش یک دنیا شادی خوانده شد.» (ص. ۳۶، سطرهای ۱۳ و ۱۴)
- «گوشت سینۀ گوساله و همهچیز!» (ص. ۳۹، سطر پایانی)
(منظور از همهچیز باقی چیزهاست.)
- « راستی این روزها چطور میتونی باهاش سر کنی؟» (ص. ۴۲، سطر ۱۰)
(منظور این است که این روزها رابطهتان چطور است.)
- «به اون گفت که تحمل چیزی رو که نداره اینه که آدم به یونیفرم خودش افتخار نکنه. بلیتفروش تنها کاری که کرد این بود که بهش گفت بگیر بخواب.» (ص. ۵۳، سطرهای ۷ و ۸)
(ساختار جمله کاملاً فرنگی است و ازدیاد «که» بیداد میکند.)
- «جینی ناگهان در دلش را باز کرد.» (ص. ۶۴، سطرهای ۲و ۳)
(خیلی مایلم بدانم جینی دقیقاً چه کار کرده است.)
- «”شما مجبورین اینقد بد و بیراه بگین؟” “خوب غلطی میکنم.”» (ص. ۷۳، سطرهای ۱۶ و ۱۷)
(منظور این است که خوب کاری میکنم.)
- «ماههاست جون توی جون فرانکلین میکنم ببرمش.» (ص. ۸۱، سطر ۹)
(این هم ظاهراً چیزی است در مایههای در دل را باز کردن.)
- «نظرش اینه که من موقتاً عقلمو از دست داده بودم.» (ص. ۱۵۶، سطرهای ۱ و ۲)
(یعنی دچار جنون آنی شده بودم.)
- «یک سال بعد، توی بحران والاستریت….» (ص. ۱۸۲، سطر ۳)
(دقت داشته باشید که اینجا دیالوگ نیست. «توی» به جای «در» بهوفور به کار رفته است.)
- «میگفتم دچار پادرد عجیبی هستم که باید روزی هشت ساعت خیس بماند.» (ص. ۱۹۵، سطرهای ۱ و ۲)
(طبعاً پا باید روزی هشت ساعت خیس بماند، نه پادرد. نهاد جمله عوض شده است و ویراستاری آشنا با مقدمات ویرایش هم میتواند این نکته را بفهمد.)
- «سپس همانطور که گیج و گول ایستاده بودم و مرتب سر تکان میدادم و دستم را روی جیب کتم، که مدادها رو دوباره جا داده بودم، گذاشته بودم، آقای یوشوتو شیوۀ چیز یاد دادن (یا بهتر گفته شود شیوۀ چیز یاد ندادن) را توضیح داد.» (ص. ۲۰۰، سطرهای ۴ تا ۷ از پایین)
(فکر نمیکنم نیازی به توضیح داشته باشد.)
- «بهظاهر هیچ تکهای از غمش را بر آستین نبسته بود. در حقیقت هیچ نشانهای که ارتباط کنونی و رشکانگیز او را با مرده نشان دهد در او دیده نمیشود.» (ص. ۲۰۵، سطرهای ۴ و ۵)
(ترجمۀ اصطلاح انگلیسی wear one’s heart on one’s sleeve، به معنی احساسات خود را زود بروز دادن)
ت) خطاهای بهاصطلاح چشمی:
در پایان بد نیست چند نمونه از خطاهایی را بیاوریم که ویراستار فرضی با کمی دقت میتوانست آنها را برطرف کند:
- «هشتادوهفت» به جای «هفتادوهشت» (ص. ۳۵، سطرهای ۴ و ۵ از پایین)
- «طبقۀ همکف» به جای «نیمطبقۀ زیر همکف» (ص. ۳۷، سطر ۸ از پایین)
- «ساعت پنجوربع» به جای «یکربع به پنج» (ص. ۵۱، سطر۱)
- «غزلهای “سوی دلربا” یا “بگذار تو را دلبر صدا کنم”» (ص. ۲۰۲، سطر ۷)
(اینها ترانههایی معروفند که با یک جستوجوی ساده در اینترنت میتوان پیدایشان کرد.)
آنچه آمد مشتی بود نمونۀ خروار. احتمالاً عدهای با خواندن این مطلب بر من خواهند تاخت که حرمت پیشکسوت را نگه نداشتهام و رقیب را زدهام تا راه برای ترجمۀ تازه هموار شود. اشکالی ندارد، به این حرفها عادت کردهام. اما بیایید ببینیم مقصر این ترجمۀ پراشکال کیست. احمد گلشیری این کتاب را در اوایل دهۀ شصت ترجمه کرده، یعنی زمانی که نه دسترسی به اینترنت داشته و نه فرهنگ انگلیسی به فارسی خوبی کنار دستش بوده است. ما سیواندی سال بعد، وقت ویرایش ترجمۀ جدید، مدام مجبور میشدیم به اینترنت مراجعه کنیم. بارها به اصطلاحی برخوردیم که برساختۀ خود سلینجر بود. پس نمیتوان از آقای گلشیری انتظار داشت در دهۀ شصت اینها را درست ترجمه کرده باشد. با این همه، نباید از حق گذشت؛ ایشان، به نسبت امکانات آن سالها، از پس بسیاری مشکلات متن برآمده و البته از پس بسیاری دیگرشان نیز برنیامدهاند. اما مقصر اصلی به اعتقاد بنده ناشر کتاب است. این ناشر میتوانست در طول این سالها کتاب را به دست ویراستاری بسپرد تا بلکه بخشی از این مشکلات حل شود، اما چنین نکرد. چرا؟ پاسخ ساده است. وقتی کتابی میفروشد و سوددهی دارد، چرا وقتمان را صرف ویرایشش کنیم؟ وقتی میتوانیم کتابهای تازه منتشر کنیم و به سودمان بیفزاییم، چرا به عقب برگردیم و خرج اضافه برای خودمان بتراشیم؟ ناشران بزرگ نسبت به سی سال پیش قطعاً بزرگتر و ثروتمندتر شدهاند. اما بر سر خواننده چه آمده؟ لاغر و لاغرتر شده است. تیراژ کتابهای مترجمان بزرگی چون عبدالله کوثری به دویست نسخه و سیصد نسخه رسیده، اما عطش این بازار به تولید کتابهای تازه تمامی ندارد. ظاهراً قرار است تا خشکاندن ریشۀ کتابخوانهای حرفهای با قدرت پیش برویم. در مملکتی که دیگر بیست مترجم چیرهدست و ده ویراستار قابل هم برایش نمانده، روزی نیست که دهها عنوان کتاب جدید وارد بازار نشود. ابتذال سرتاپای صنعت نشر ایران را فرا گرفته است. روزانه دهها مراسم رونمایی برای کتابهای تازه منتشر شده برگزار میشود و متوسط تعداد شرکتکنندگان در این جلسات هشت تا ده نفر است. در نتیجه اگر اهل قلمی دوستان بیشتری داشته باشد و بتواند این تعداد را به بیست نفر برساند، در صفحۀ اینستاگرامش آن جلسه را جلسهای «باشکوه» مینامد. یادم میآید در سال هشتادوشش یا هشتادوهفت بود که مجلۀ بخارا مراسمی در خانۀ هنرمندان برگزار کرد با عنوان «شب هانا آرنت». سخنرانان این مراسم عزتالله فولادوند و خشایار دیهیمی بودند. اغراق نیست اگر بگویم حدود پانصد نفر به آن مراسم آمده بودند. حالا بر سر همان شبهای بخارا چه آمده؟ شب هانا آرنت و یوزف روتِ و فریدریش روکرت جای خود را به شب کفتر و کفتربازی و شب دمپختک و غیره داده است.
پرحرفی بس است. مخلص کلام اینکه حفظ حرمت پیشکسوتان ضروری است، اما بنده در طول تمام سالهایی که به کار ویرایش اشتغال داشتهام، فقط یک خط قرمز برای خودم متصور بودهام: حفظ حقوق خواننده، همین و بس. در این شرایط وخیم اقتصادی که علاقهمندان به مطالعه به سختی از پس هزینۀ خرید کتاب برمیآیند، آیا انصاف است این زبالهها را به جای کتاب تحویلشان بدهیم؟ بهتر است تا اوضاع از این وخیمتر نشده، به خودمان بیاییم و کمی خجالت بکشیم. ناشران محترم، گول این هزار نسخه کتابی را که میفروشید نخورید. ممکن است خوانندههای گذری از کتابی خوششان بیاید و آن را بخرند، اما ضامن بقای این صنعت چیزی نیست جز تربیت نسلی از خوانندگان حرفهای کتاب. خوانندۀ حرفهای امروز به مؤلف و مترجم حرفهای فردا تبدیل میشود و چرخ این صنعت میچرخد. جز این، تولید زباله است و بس.