در این اتاق در محله نارمک تهران ۲۳ سال است که زمان بر روی ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه مانده است؛ ۱۰:۲۰ دقیقه دوازدهم مهرماه سال ۱۳۸۱؛ یعنی از زمان مرگ نویسنده نامدار کشورمان؛ احمد محمود. اینجا اتاقی است که روزگاری آقای نویسنده هر روز داستان را در آن نفس می‌کشید و حالا جای‌جای اتاق برای‌مان داستان دارد، داستان‌هایی از زندگی او؛ پر از جزئیات، از کتاب‌های مختلف که در قفسه‌های کتابخانه جا خوش کرده تا مدادهای روی میز و مدادتراش. اشیاء بی‌جانی که بابک اعطا، فرزند احمد اعطا که همگان او را با نام احمد محمود می‌شناسند، نگاه داشته‌است.

زندگی و زمانه احمد محمود در گفت‌وگو با بابک اعطا

آنچه می‌خوانید مشروح گفت‌وگوی ایسنا با بابک اعطاست:

برای ما احمد محمود، نویسنده بزرگ روزگارمان است که او را با «همسایه‌ها»، «مدار صفردرجه»، «زمین سوخته» و دیگر آثارش به خاطر می‌آوریم. برای بابک اعطا، پسر احمد محمود، او کیست؟ درواقع مهم‌ترین چیزی که از احمد محمود به ذهن‌تان می‌آید و تعریفی که از او دارید برای‌مان می‌گویید؟

شرافت و صداقت؛ این‌ها چیزهایی است که احمد محمود داشت، یک آدم شریف و صادق بود. او مرد خانواده بود و شاید فکر می‌کردید یک نویسنده خاص باشد، اما او مرد خانواده بود. یک پدر بسیار خوب برای بچه‌هایش و همسر خوب برای زنش.

احمد محمود به عنوان یک نویسنده روشنفکر شناخته می‌شود، سایه این روشنفکری و مولفه‌هایی که روشنفکر با آن تعریف می‌شود چگونه در وجود احمد محمود جمع شده بود؟ نویسنده‌ای مطرح، نویسنده‌ای روشنفکر با دیدگاه‌های سیاسی خود که در دوره‌ای به مبارزه و فعالیت سیاسی رو آورده و زندان و تبعید را تجربه کرده و بعد زندگی خانوادگی که شما مولفه‌اش را آرامش و مهربانی توصیف می‌کنید.

نمی‌دانم سؤال شما را چطور جواب بدهم. زندگی احمد محمود نوشتن بود. وقتی می‌نوشت در این دنیا نبود. باور کنید زمانی که داشت می‌نوشت با او حرف می‌زدید، جواب‌تان را می‌داد اما بعد یادش نبود که حرف زده است. احمد محمود ساعت هفت صبح می‌آمد و در دفتر کارش می‌نشست تا ظهر کار می‌کرد، بعد می‌آمد ناهار می‌خورد و یک ساعت می‌خوابید و بعد دوباره پایین می‌آمد و کار می‌کرد و ساعت هشت شب که می‌شد، می‌گفت من دیگر احمد محمود نیستم و می‌شد مرد خانه. می‌آمد پیش ما می‌نشست و زندگی‌مان را می‌کردیم. جور خاصی بود که نمی‌توانم برای شما بگویم چگونه بود. همیشه و همیشه برایم بهترین کلمه این است که آدم شریفی بود.

می‌گفت در کارهایم اگر صداقت نداشته باشم، خواننده می‌فهمد، خواننده باهوش است.

پس خواننده و مردم برای احمد محمود مهم بودند.

بله. یادم است چندین بار این سؤال را مطرح می‌کرد و می‌گفت: «نمی‌دانم، ما خواننده را نمی‌فهمیم یا خواننده ما را نمی‌فهمد؟» ولی بعد خودش می‌گفت: «ما باید بفهمیم». این موضوعی بود که برایش سؤال بود. می‌گفت: «نباید به خاطر این‌که خواننده ما را نمی‌فهمد، هر کاری کنیم. وظیفه ماست خواننده را بفهیم و نباید بگوییم چون خواننده ما را نمی‌فهمد، همه چیز را ول کنیم.»

احمد محمود با کدام یک از نویسنده‌ها بیشتر رفت‌وآمد داشت و با آنها همنشین بود؟

بیشتر با دکتر ابراهیم یونسی و محمود دولت‌آبادی. خیلی با هم بودند و اغلب هم به خانه ما می‌آمدند و دور هم می‌نشستند و کتاب می‌خواندند و راجع‌به مسائل مختلف بحث می‌کردند. راجع‌به کارهای خودشان حرف می‌زدند و اگر کاری دست‌شان بود، درباره آن حرف می‌زدند و نظرات یکدیگر را می‌پرسیدند.

در همین خانه؟

بله. خیلی روزها با هم بودند. هفته‌ای یک روز برنامه‌شان این بود که با هم باشند. البته مدام تلفن می‌زدند و حدقل هفته‌ای یک بار با هم بودند.

آقای دولت‌آبادی و آقای یونسی را چه صدا می‌زدید؟

آقای دکتر یونسی را عمو یونسی صدا می‌کردم و آقا محمود را داش محمود صدا می‌کردم. آقا محمود خیلی دوست‌داشتنی است.

خانه احمد محمود

ممکن است درباره آدم‌هایی که به این خانه می‌آمدند بگویید، چه کسانی درِ این خانه را می‌زدند و به دیدن ایشان می‌آمدند یا می‌خواستند از محضرشان استفاده کنند؟

خیلی‌ها پیش پدر می‌آمدند. جوان‌هایی که به داستان‌نویسی علاقه‌مند بودند کارهای‌شان را می‌آوردند. پدر هم خیلی باحوصله کارهای‌شان را می‌خواند و نظراتش را می‌داد. صادقانه هم نظر می‌داد. اگر کاری خوب نبود، می‌گفت خوب نیست و اگر کاری خوب بود هم نظرش را می‌گفت.

یادم است یک‌بار آقای هوشنگ گلشیری با شاگردانش اینجا آمد؛ در را زدند و در را باز کردم. دیدم آقای گلشیری با عده‌ای از شاگردانش هستند. زمانی که وارد شد گفت «ما به سوی خلق آمده‌ایم!» آمدند داخل و دور تا دور روی زمین نشسته بودند تا پدر را ببینند. آن روز را خیلی خوب یادم است و روز قشنگی بود.

این درحالی است که در نقد، هوشنگ گلشیری نظر مساعدی نسبت به کار احمد محمود نداشت.

بله. نظرات خوبی راجع‌به پدر نداشت اما این اتفاق افتاد. نمی‌خواهم این ماجرا را باز کنم. این دیدار بعد از مطالبی که گاه در نشریات می‌نوشت، افتاد. اتفاق خوبی بود.

نویسنده‌های جوانی که به دیدار احمد محمود می‌آمدند، ایدئولوژی‌شان با او یکی بود؟

ایدئولوژی برای پدر مطرح نبود. جوان‌های مختلف با ایدئولوژی‌های مختلف می‌آمدند. گاه برخی به پدر اشکال می‌گرفتند که شما که ادعا دارید که فلان ایدئولوژی را دارید اما نویسنده‌های مسلمان اینجا می‌آیند. او می‌گفت: «حرف از آزادی اندیشه می‌زنیم و هرکسی حق دارد اندیشه خود را داشته باشد.» پدر همه را خیلی خوب تحویل می‌گرفت و با حوصله هم تحویل می‌گرفت و با حوصله کارهای‌شان را می‌خواند و نظراتش را می‌داد. اغلب کسانی که پیش پدر می‌آمدند، می‌گفتند شناخت درستی از شما نداشتیم و دیگران به گونه دیگری از شما حرف می‌زدند و الان که خود شما را می‌بینیم متوجه شدیم چقدر آدم راحتی هستید و آدمی هستید که می‌شود شما را دوست داشت.

نویسنده‌های مسلمان منظورتان نویسنده‌های طیف انقلاب است؟

بله. خیلی‌ها می‌آمدند و پدر تحویل‌شان می‌گرفت چون اعتقاد به آزادی اندیشه داشت.

این نگاه به‌نوعی در خانه شما تجربه شده بود؛ چون به اعتقادات مذهبی مادرتان هم اشاره کردید. درباره ازدواج پدر و مادر توضیح می‌دهید.

پدر زمان ازدواج شانزده‌ساله بود و مادر چهارده‌ساله. نوجوان بودند. در زمینه ایدئولوژی در دو جبهه مختلف بودند. مادر متدین و مذهبی بود و پدر نه؛ اما خیلی خوب در کنار هم زندگی کردند و به اعتقادات هم احترام می‌گذاشتند و مشکلی بین‌شان نبود. من بارهاوبارها این را گفته‌ام و باز هم می‌گویم پدر می‌گفت اگر این زن را نداشتم، احمد محمود نبودم. جمله‌ای است که پدر همیشه می‌گفت و بسیار احترام قائل بود و مادر هم چنین بود.

حاصل ازدواج‌شان چهار فرزند است.

دو تا پسر و دو دختر؛ پسرها بابک و سیامک و دخترها سعیده و سارک. در واقع اول سعیده است خواهر بزرگ‌تر، سپس سیامک و من و بعد سارک.

خانه احمد محمود

از آن دوره فعالیت سیاسی پدر، خاطرات یا درک و دریافتی دارید؟

بچه بودم، شش یا هفت سال. اما خاطرم هست اهواز که بودیم، در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که هر خانواده یک اتاق داشت؛ مانند خانه‌ای که در «همسایه‌ها» نوشته شده است. اهواز گرم بود و همه پشت‌بام می‌خوابیدیم، هرکسی بالای پشت‌بام اتاق خود. غروب که می‌شد پشت‌بام را که کاه‌گل بود آب‌پاشی می‌کردند و بعد رختخواب‌ها را پهن می‌کردند. مادر همیشه رختخواب پدر را هم پهن می‌کرد، پدر نبود اما مادر رختخواب او را پهن می‌کرد. هیچ‌گاه یادم نمی‌روم، می‌گفتم مادر پدر کی می‌آید و می‌گفت: «بخواب عزیزم، می‌آید.» همیشه رختخواب پدر را پهن می‌کرد و این‌طور نبود چون نیست، رختخوابش را بردارد. همیشه جای خالی پدر را می‌دیدم.

در سال‌های تبعید پدر بود؟

نمی‌دانم زمان تبعید بود یا نه. به هر حال بعد از زندان و تبعید به پدر اجازه کار و عدم سوءپیشینه نمی‌دادند بنابراین پدرم مجبور می‌شد برای اینکه کار کند به شهرهای دور برود که این موضوع هم به نوعی تبیعد بود. یک بار پدر برای اینکه زندگی ما را بچرخاند، مجبور شد برود و در جیرفت کار کند و از آنجا برای‌مان پول بفرستد و زندگی کنیم. ما هم خانه پدربزرگ‌مان زندگی می‌کردیم. خود این هم نوعی تبعید بود. نمی‌دانم ماجرا برای آن دوره بود و این چیزی است که در ذهن من حک شده است.

خودش از آن دوره چیزی نمی‌گفت؟

خاطره تعریف می‌کرد اما الان چیزی یادم نمی‌آید. خاطرات باید خودش بیاید.

برای‌مان داستان آمدن ‌به تهران را می‌گویید؟ چه شد تهران آمدید؟

بعد از مدتی که پدر از تبعید برگشت و مشکلات رفع شد، توانست در اهواز کار پیدا کند و کارمند شد. در استانداری کار می‌کرد و دیدند توانایی بسیار دارد. زمانی که رئیس او به تهران منتقل شد گفت می‌خواهم او را هم که آدم توانمندی است، با خودم ببرم و اینگونه به تهران آمدیم.

از ابتدا در این خانه بودید؟

زمانی به تهران آمدیم مدتی نزدیک راه‌آهن، بین مختاری و مولوی اجاره‌نشین بودیم. بعد آمدیم منیریه و آنجا هم اجاره‌نشین بودیم و بعد این خانه را خریدیم. آن زمان اینجا ارزان بود. نارمک بیابان بود ولی برای‌مان خوب بود چراکه از اجاره‌نشینی خلاص شدیم. لین خانه را با وام بانکی گرفتیم.

در دهه ۵۰؟

بله، نمی‌دانم ۱۳۵۳ بود یا ۱۳۵۴. دقیق خاطرم نیست. بانکی بود به نام بانک عمران، از آنجا وام گرفتیم و اینجا را خریدیم و سال‌های سال قسط دادیم. برای ساختن اینجا هم وام گرفتیم. یک روز در همین اتاق، سند دستم بود و گفتم: «بابا نگاه کن چهار سال دیگر قسط‌ها تمام می‌شود و خانه برای خودمان می‌شود.» گفت: «مبارک‌تان باشد، من که نیستم.» خیلی دلم گرفت و راست گفت نبود. بابا تمام عمرش قسط داد و وقتی هم مرد ما قسط را ادامه دادیم. این حرف را یادم نمی‌رود، این را که گفت من به‌هم ریختم.

بعد از رفتن پدر سعی کردید با جزئیات اتاق‌شان را حفظ کنید.

خیلی سعی کردم بخصوص دفترش را حفظ کنم. البته تنها من نه، خواهرها و برادرم نیز دوست دارند اینجا حفظ شود. ما خانواده‌ای هستیم که به‌هم وابسته بودیم و هستیم، خانواده دور از همی نیستیم و نزدیک هم هستیم. در واقع حفظ اینجا مسئله من، تنها نبود؛ مسئله خواهرها و برادرها بود. اگر بتوانیم، واقعا اگر بتوانیم، ممکن است شرایط به جایی برسد که آدم دیگر نتواند و هیچ‌کدام نتوانیم خانه را حفظ کنیم. این خانه رسیدگی می‌خواهد و باید از پسش برآییم. خانه‌ای است سی‌ساله است و مشکلات بسیاری دارد.

حق‌التألیف آثار کفاف این کار را نمی‌دهد؟

حق‌التألیف در این مملکت چیزی نیست. حق‌التألیف را هم من می‌گیرم و چیز آنچنانی نیست و با حق‌تألیفی که می‌گیرم یک جور ‌لِک‌لِک زندگی می‌کنم. برادر و خواهرهای خوبی دارم و مشکلی از این بابت ندارم.

برای حفظ یادگاری‌های احمد محمود چه می‌توان کرد؟

نمی‌دانم. خودم هم نمی‌دانم. گاهی واقعا مجبورم برای حفظ خانه چیزهایی را بفروشم، مثلا طلا بفروشم. وضع موتورخانه داغان شده بود و ۳۰ میلیون‌تومان هزینه‌اش بود. از کجا بیاورم؟ اینجوری است. زندگی است دیگر، همه مشکل دارند.

شما خودتان دنیادیده هستید و در همه دنیا مرسوم است مکان زندگی هنرمندان بزرگ را خانه-موزه کرده و آنها را حفظ می‌کنند. در ایران هم این باب باز شده است.

بله می‌شود که خانه_موزه شود اما من هم باید زندگی کنم. نمی‌توانم خانه را مفت بدهم تا دیگران خانه موزه کنند، آن‌وقت من چه کنم؟ در این مملکت یکی از چیزهای مهم برای زندگی کردن «ارث» است. خیلی از مردم این مملکت با ارث زندگی می‌کنند و مهم‌ترین درآمد در این مملکت ارث است. این را واقعا می‌گویم، هرکه ارث بهتری داشته باشد، زندگی بهتری خواهد داشت و این‌طور نیست که با کار کردن درآمد بسیاری کسب کند که بتواند زندگی کند. این خانه ارثی است که به من و برادر و خواهرهایم رسیده است و اگر قرار است خانه-موزه کنند، باید بهره‌ای از آن به ما بدهند تا بتوانیم با خیال راخت زندگی کنیم. خواهرها و برادرم هم حق دارند و اگر این مدت از حق‌شان گذشته‌اند و با من کاری ندارند تا زندگی کنم، نباید سوءاستفاده کنم. در دیزی باز است حیای گربه کجا رفته؟!

خانه احمد محمود

بنابراین الان خانه را حفظ کردیم ولی از آن درآمد مهم که می‌تواند زندگی من را در چند سال آینده بچرخاند، محروم هستم. من می‌توانم خانه را بفروشم و آپارتمانی بگیرم، خواهرها و برادرم هم سهم‌شان را بردارند و مقداری هم بگذارم بانک که زندگی کنم. حساب و کتاب کرده‌ایم و شدنی است. حتی خواهرها و برادرم گفته‌اند اگر خانه را فروختیم اول برای تو آپارتمانی بگیریم و بعد بقیه پول را تقسیم کنیم. آن‌ها به فکر من هم هستند.

اگر این خانه، خانه احمد محمود نبود و خانه معمولی بود، این کار را می‌کردیم. مگر من و خانمم برای زندگی کردن چه می‌خواهیم؟ الان هم زیر خط فقر زندگی می‌کنم.

شما همدم احمد محمود بودید و در یک‌جا زندگی می‌کردید و شاهد جزئیات زندگی‌اش بودید. زمانی که کتاب احمد محمود به نتیجه می‌رسید و چاپ می‌شد، آن روز روز خاصی برایش بود؟

نه، نه زیرا پدر از روزی که قلم را دست می‌گرفت و اولین کلمه را روی کاغذ حک می‌کرد، با رمان و داستانش زندگی می‌کرد و اصلا این حرف‌ها نبود که روزی که کتاب آمد، آن روز را جشن بگیریم. از اولین کلمه با آن مأنوس می‌شد و با آن زندگی می‌کرد و آن را بزرگ می‌کرد و شاهد بزرگ شدنش بود.

البته چاپ می‌شد خیلی خوشحال می‌شد. پدر همیشه می‌گفت در این مملکت مقوله نوشتن با مقوله چاپ دو چیز جدا هستند. در این ممکلت اول باید بنویسی و به فکر چاپ نباشی و بعد از آنکه نوشتی به فکر چاپ بیفتی. بنابراین پدر از اول که شروع می‌کرد به نوشتن به فکر چاپ نبود. در واقع بچه‌ را بزرگ می‌کرد، همانطور که من، خواهرها و برادرم را بزرگ می‌کرد ولی اینطور نبود که روز خاصی باشد و جشن بگیرد زیرا آن را بزرگ می‌کرد و با خوشحالی شخصیت‌ها، خوشحال می‌شد یا با آن‌ها می‌گریست؛ همان‌طور که با ما زندگی می‌کرد.

احمد محمود زمانی که می‌نوشت واقعا در این دنیا نبود. مثلا یادم می‌آید خانمم آمده بود تا اینجا را تمیز کند و بابا داشت می‌نوشت. بعد از مرتب و تمیز کردن خانه با پدر نشسته بود، حرف زده و چای خورده بودند. زمانی که بابا بالا آمد و حرفش شد، گفت «مگر تو پایین بودی؟» همسرم گفت «آره آمدم جارو کردم و چای هم با شما خوردم و حرف هم زدیم». شاید برای‌تان عجیب باشد، واقعا اینطور بود. وقتی می‌نوشت وارد دنیای دیگری می‌شد. با شما حرف می‌زد ولی شما را نمی‌دید و فکر می‌کنم لحظه‌ای که داشته با شما حرف می‌زده است، در قصه خود بوده و شما را یکی از شخصیت‌های داستان می‌دیده است چون با شخصیت‌های قصه حرف می‌زد و زندگی می‌کرد.

ولی با تمام تفاسیر من سرمایه‌ای دارم که خیلی‌ها ندارند. سرمایه من فقط مالی و پولی نیست. من پسر احمد محمودم، پسر مردی که کمتر در تاریخ دیده می‌شود. این را به جرأت می‌گویم. این موضوع برایم کافی است و حتی اگر غذا نخورم من را سیر می‌کند و این ثروت بسیار بسیار زیادی است. درباره مسائل مالی گفتم اما کَکَم هم نمی‌گزد زیرا چیزی که دارم خیلی‌ها ندارند. گاه فکر می‌کنم همین برایم کافی است و همین را داشته باشم چیزی نمی‌خواهم.

احمد محمود خیلی بزرگ بود، خیلی‌ها او را نفهمیدند. زمانی که احمد محمود زنده بود، خیلی‌ها او را نفهمیدند و اذیتش هم کردند، اشکالی ندارد. او را اذیت کردند اما احمد محمود ماند و آنهایی که او را اذیت کردند، معلوم نیست کجا هستند. من ثروت کلانی‌ دارم و این مرا راضی می‌کند. درباره مسائل مالی حرف زده شد و باید این را می‌گفتم. البته مسائل مالی هم در شرایط الان ما مهم است. اگر بروم در مغازه بگویم پسر احمد محمودم، دو کیلو فلان چیز را بده، می‌گوید برو بابا احمد محمود کیست؟! واقعا او را نمی‌شناسند. مگر چند درصد مردم احمد محمود را می‌شناسند؟ ولی من می‌شناسم و خیلی خوب هم می‌شناسم و این برایم مهم است.

یک مقطع مهم زندگی احمد محمود، دوران جنگ عراق و ایران بود که در آثارش هم نمود داشته و از تجربه سال‌های جنگ نوشته است. با توجه به اینکه خودش اهل جنوب بود، چه نگاهی به جنگ داشت و این موضوع چقدر برایش مهم بود؟

در «زمین سوخته» آنچه را درباره جنگ فکر کرده، آورده است. جنگ که شد پدر به اغلب فامیل گفت تهران بیایید پیش من. خانه ما کوچک بود و جا نداشت، هنوز ساخته نشده بود. پدر می‌گفت دلم نمی‌خواهد به کسی نگویم و طوری شود و بعد پشیمان شوم که چرا به او نگفتم که بیاید. در این خانه چهل - پنجاه آدم بودیم و زمستان هم بود، جا نداشتیم و در حیاط با کیسه خواب می‌خوابیدیم، دم در خانه می‌خوابیدیم زیرا جا نبود. پدر به همه گفته بود بیایید با هم زندگی می‌کنیم، برادران و خواهرها و فامیل. این کار را کرد که به فامیل لطمه نخورد اما متأسفانه برادر خودش، محمد در اهواز کشته شد. تأثیر مرگ برادرش خیلی شدید بود چون آقا محمد را خیلی دوست داشت و تأثیر بسیار بدی گذاشت و منجر شد که «زمین سوخته» را نوشت و برای نوشتن «زمین سوخته» به جبهه رفت. زمانی که پدر جبهه رفت خیلی هراسان بودیم که نکند زنده برنگردد.

خانه احمد محمود

می‌گفت می‌خواهم کتاب را بنویسم و باید بروم و جبهه را ببینم، نمی‌توانم ندیده بنویسم. رفت اهواز. اجازه نمی‌دادند به خط اول جبهه برود. دوستی در بانک کشاورزی داشت و از طریق آنها نامه گرفت و رفت جبهه. مدتی آنجا بود و آنچه باید ببیند دید، آمد و نوشت.

روزی که می‌خواست مرگ برادر را بنویسد، سه روز تب کرد و بعد از سه روز زار زار گریه کرد و بعد نوشت. وقتی «زمین سوخته» را نوشت خیلی‌ها به او خرده گرفتند که داستان طولانی خودش را دارد که چه شد و نشد. بعدها فهمیدند پدر چه کار کرده است.

خیلی‌ها منتظر بودند احمد محمود چیزی بنویسند تا به او بتازند. خیلی‌ها دل‌شان نمی‌خواست احمد محمود، احمد محمود شود. دوست داشتند یک نویسنده‌ معمولی و پیش‌پاافتاده باشد تا خودشان را بزرگ‌تر نشان دهند. البته برای احمد محمود مهم نبود چه می‌گویند، نه مهم بود که از او بد بگویند نه مهم بود خوب بگویند، کار خودش را می‌کرد. تحسین و تقبیح برایش زیاد مهم نبود و بر ذهنیت او تأثیر نمی‌گذاشت زیرا زمانی که پدر می‌خواست داستان و رمانی بنویسد، راجع به آن مطالعه می‌کرد.

قبل از اینکه «درخت انجیر معابد» را بنویسد، دو سال مطالعه کرد. یکی از شخصیت‌ها خود را دکتر جا زده بود و پدرم کتاب‌های دایی‌ام را که پزشک بود از او گرفت و آن‌ها را مطالعه کرد و از او سؤالاتی می‌پرسید. این‌جور نبود بدون مطالعه بنویسد.

پدر می‌گفت «همسایه‌ها» را با غریزه نوشتم و اگر غریزه نباشد، کار خوب از آب درنمی‌آید اما به جایی رسید که غریزه و دانایی با هم ترکیب شدند. پدر خود می‌گفت زمانی که دانایی رسید، چند سال نتوانست بنویسد و دست به قلم ببرد زیرا دانایی بر غریزه مسلط شد و باید این‌ها را با هم پیوند می‌داد و باید بین غریزه و دانایی صلح ایجاد می‌کرد. «درخت انجیر معابد» را با غریزه و دانایی نوشت. او می‌گفت غریزه باید باشد و نمی‌شود که نباشد و دانایی هم کار را سنگین‌تر و پربارتر می‌کند.

تطبیق غریزه و دانایی با هم سخت است و کار راحتی نبود و به همین دلیل چند سال نتوانست بنویسد زیرا دانایی رشد کرده بود. در جوانی دانایی نبود و «همسایه‌ها» را فقط و فقط با غریزه نوشته بود. پدر رشد کرده و دانایی هم سراغش آمده بود و باید بین این دو صلح ایجاد می‌کرد و توانایی‌اش را هم داشت و این کار را کرد و نتیجه‌اش شد «مدار صفردرجه» و «درخت انجیر معابد». پدر می‌گفت اگر الان «همسایه‌ها» را می‌نوشتم می‌شد ۲۰۰ صفحه اما آن زمان غریزه رفت و رفت اما با دانایی می‌شد ۲۰۰ صفحه.

جالب است که غریزه بیشتر در بین مردم دیده شد. وقتی حرف می‌زنیم می‌گویند «همسایه‌ها» اما کار آخرش «درخت انجیر معابد» خیلی خیلی کار بزرگی است، واقعا شاهکار است و به‌نظرم خیلی زنده‌تر از «همسایه‌ها» است اما گویا غریزه به مردم نزدیک‌تر است زیرا دانایی فکر و اندیشه می‌خواهد و این مقداری کار را سخت‌تر می‌کند، زیرا باید با طمأنینه و تفکر بیشتر کتاب را خواند و شاید نیازی نباشد «همسایه‌ها» را با تفکر خواند، می‌توانید شروع کنید و گاز بدهید و بروید اما نمی‌توانید با «درخت انجیر معابد» این کار را کنید، باید مکث کنید. به این دلیل جمله پدرم از یادم نمی‌رود: «دانایی که آمد و بر غریزه مسلط شد نتوانستم دو سال بنویسم.» واقعا نتوانست بنویسد.

همانطور که گفتید بسیاری احمد محمود را با «همسایه‌ها» می‌شناسند، این کتاب که مجوز انتشار هم ندارد همچنان می‌فروشد.

وحشتناک دارد می‌فروشد و یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌هاست. برایم سؤال است اگر بخواهند قاچاقچیان را بگیرند، سریع می‌گیرند. به این کتباب اجازه نمی‌دهند اما به صورت قاچاق چاپ می‌شود و نمی‌توانند جلویش را بگیرند، می‌توانند اما نمی‌خواهند. این کتاب می‌توانست محل درآمدی برای ما باشد اما نمی‌خواهند. این نظر من است و نمی‌دانم چقدر این نظر درست است، شاید اشتباه باشد و احساسی فکر می‌کنم. می‌توانند جایی را که افست می‌کنند، راحت جلویش را بگیرند و بفهمند کیست اما نمی‌خواهند. به «همسایه‌ها» اجازه نمی‌دهند اما به فور در بازار پیدا می‌شود و به‌راحتی می‌توانید جلو دانشگاه پیدا کنید.

کتاب‌های دیگر را هم همین ‌کار را می‌کنند؛ «درخت انجیر معابد»، «مدار صفردرجه»، «زمین سوخته» و... را به صورت افست و با کیفیت بد به بازار می‌فرستند و کسی هم جلوشان را نمی‌گیرد. من نمی‌پذیرم که نمی‌توانند جلویش را بگیرند، برایم قابل قبول نیست. شاید احساسی فکر می‌کنم اما اصلا قابل قبول نیست. جالب است که کتاب‌ها را به همان نام نشر معین که ناشر پدر است وارد بازار می‌کنند و خیلی‌ها فکر می‌کنند این کتاب با کیفیت بد برای نشر معین است. اعتراض می‌کنند و ناشر هم می‌گوید من این‌ها را نزدم. خِر چه کسی را بگیریم؟

درباره تغییر اسم او از اعطا به محمود هم می‌گویید؟

از زبان خودش می‌گویم. خیلی ساده اتفاق افتاد. پدر به دلیل اینکه عدم سوءپیشینه نداشت نمی‌توانست به نام احمد اعطا بنویسد. وقتی قصه‌ای برای روزنامه و مجله می‌نوشت، نمی‌توانست با نام خود منتشر کند. اولین قصه‌اش را که می‌نویسد و برای انتشار به مجله می‌برد، می‌گوید بگذارید احمد احمد. مسئول مجله گفته بود: نه تو را خدا، احمد احمد نگذار، دوستی داشتیم که احمد احمد بود که فوت کرده است. پدر هم گفته بگذارید احمد محمود. به همین سادگی شد احمد محمود.

خانه احمد محمود

داستان «نارنج پدر» را هم برای‌مان می‌گویید؟

من و پدر به باغچه می‌آمدیم و در حیاط می‌نشستیم. حوض کوچکی هم بود. یک روز نشسته بود و نگاه می‌کرد و دید چیزی از دل خاک نوک زده بود. مرا صدا کرد گفت بابک این چیست، گفتم نمی‌دانم. گفت بگذار رشد کند و حواست باشد تا ببینیم چیست. رشد کرد و بعد از مدتی پدر گفت بابک این نارنج است. برگ‌های ریز داده بود. پدر گفت این را ول کنید تا رشد کند و درخت شود. زمانی که کمی قد کشیده بود، پدر فوت کرد. اسمش را می‌گویم «نارنج پدر».

سرگرمی احمد محمود غیر از نوشتن چه بود؟

فوتبال را دوست داشت. زمان بازی‌های تیم ملی را در سررسیدش می‌نوشت تا زمان بازی با کسی قرار نگذارد. طرف تیم باشگاهی نبود و طرفدار تیم ملی بود. بازی ایران و استرالیا را یادم نمی‌رود. زمانی که دو گل خوردیم بابا گفت «بابک فقط یک معجزه می‌تواند کمک کند» و زمانی که دو گل زدیم گفت «بابک معجزه شد». روز عجیبی بود. البته طرفداری خاصی نداشت و فوتبال و بازی‌های خارجی را می‌دید. من طرفدار تیمی بودم، من را سرزنش می‌کرد که تفکر درستی نیست. اما خب تفریح ما این است؛ طرفداری با کمال احترام.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...