تکه‌ای از «هما»ی کاظم رضا | شرق


حواس، اواسطِ فصل، به قعر گمی رسید. جز با وَهم و پندار، روزگار نمی‌گذشت. به جای اوج، حضیض عزیز شد و پَست بر مسندِ بلند نشست. ماه بهمن، دَه من و بیش‌تر، بارِ عشق را، هم‌وزنِ هما، هر روز از خانه به مدرسه می‌بردم و برمی‌گرداندم. دل و دست به درس نمی‌رفت. معلمِ لئیمِ املا، لای انگشت، به جای مداد، میل می‌گذاشت؛ و جباری، دبیرِ حساب و جبر(نماد حصبه و جَرَب) پس از معرفی خود، از همان روزِ اولِ مهر، این سالِ تحصیلی را سالِ سیلی اعلام کرده بود. من درسِ مندرسِ این‌ها را می‌خواستم چه کنم؟

رویِ یار، در صدرِ درس قرار گرفت. مروارید و لعل و لؤلؤ و یاقوت، و کمان و کمند و طوق و طاق، و صف بود و صف در صف، در هر دفتر، مُرغم رقم می‌خورد و نام او، از صمیم میم تا الفِ الفت و هوی و هایِ نرگسِ خواب‌آلودِ لوده، به صبح سعادت گشوده می‌شد. دست‌کم، به قدر فتحعلی‌شاه، شاعری کردم. کارم شده بود سرودن سر و تن. چندی گذشت – دیدم به شعرهای عاشقانه قانع نمی‌شوم.
گاه، در گلدانی، بر روی کاغذ، گل‌های هماسان، به رنگ سرخ و زرد می‌کاشتم؛ زیرش، نامه می‌نگاشتم. بازیِ مدام با نام نگار، نامه‌نگاری را واجب کرد!

هما کاظم رضا

یکباره فهمیدم چه بر سرم رفته.
حقارت را، چشم به چشم؛ هلاهل را، چشمه به چشمه، روزانه چشیده بودم. قیافه‌ی درهم هما را در همه حال، همه‌جا، پیشِ رویم می‌دیدم. گاهی گران و سنگدل، گاهی نگران و تنگدل، یا نرم‌خو و آسان‌گیر بودم؛ گاه خونم غلیظ می‌شد و غیظم بالا می‌زد. بسته به اتصال و سیر ستاره‌ها و احوالِ آفتاب، صبر پیشه می‌کردم یا شتابکار می‌شدم. از کلمه، کله پُر بود. آن‌ها را روی کاغذ می‌ریختم و می‌خواندم. به نظرم می‌رسید هنوز سَبک است. برای سنگین‌کردنش، در صفحات آتی، جمله‌هایی از چند کتاب قطور، قطار می‌کردم. بعد، به دست‌پخت اخیر، خیره می‌شدم. خیری در آن نبود. می‌انداختم دور.

حالا، به جای مهر، بغض و کین و قهر؛ به جای جوهر، زهر در کار بیاض باید می‌کردم تا هنگام باز کردن، مار از طومار سَر برآورد. فردا، شمشیر می‌شدم. شراره‌های این شمشیر، تا سی و دو صفحه، درست به عدد صفحات جزوه‌های تاریخیِ پنج ریالی، می‌آمد و باز «ناتمام» بود. آن را دست می‌گرفتم و سبک سنگین می‌کردم. ترس بَرَم می‌داشت. دَم‌ام چنان تیز بود که بهتر می‌دیدم اصلا از نیام در نَیام!

پس از سیاه کردنِ انبوهی کاغذ و رسم و مشقِ هزاران نقش و خط، خطاب نامه‌ها، سرانجام خانواده شد: «دیگر وقتش رسیده که از شما و از هما و از همه خداحافظی کنم...» این حرف‌ها را از رمان‌ها یاد گرفته بودم، اما، نه جرأت داشتم جراحت ببینم، نه از بلندی به پایین نگاه بیندازم. می‌خوابیدم – و باز، سلام به صبح! تکلیف نامه‌ها چه شد؟ سرودنِ شعر و نوشتن نامه آسان بود – ادامه می‌دادم؛ اما سرنوشتِ آن‌ها را پیش خودم معلوم کردم: اگر همه نامه‌ها به دست هما می‌رسید، نخوانده پاره می‌شد. همه‌ی آن‌ها برای خودم ماند. «شعله‌های پارت» را پرت کردم روی تل باطل. میل خواندن داستان پهلوانی و تاریخی از سرم پرید. آن پسرِ از زن بَری، رسید به گُلی و غزال و شیده و دلارام و پری. آن که از زن می‌رمید، رو کرد به داستان‌های «ح.م.حمید»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...