دیدن «دیگری» زیر سایه‌های ملال | اعتماد
 

می‌گویند یأس میوه‏ شصت سالگی است/ اما تو تردید مکن/ راه را درست آمده‏ای/ و یک روز همه‏چیز تمام می‌شود/ برای من/ و من‏های در من (تردید مکن، ص8)

قرارهای سوخته» مجموعه شعر عباس عبادی

شاید بتوان گفت این پاره از شعر ـ در نگاهی جزیی ‏نگرـ کلان‌روایت این مجموعه [«قرارهای سوخته» اثر عباس عبادی] است. شاعری گذشته از مرز 60 سالگی با نگاه به فردای ناگزیر و ناگریز خود و خودهای در خود، به خویشتن نوید می‌دهد که راه آمده را به درستی آمده است. امیدوار است و این برای کسی در جایگاه او خوب است. کسی که «در کابوس‏هایش همیشه چمدانی است و جاده‏ای ناشناس» اما «بی‏ وقفه می‏‌نویسد با 32حرف الفبا» اگرچه دلتنگ و دلتنگی ویژگی‏ طبیعی از مرز 60 سالگی گذشتن است. چرا که: گذشته راهی‏ست دراز/ آن‏قدر دراز / که هنوز هم هر دقیقه‏‌اش سالی‏ست. (چطور می‌شود، ص6)
تا اینکه: «و سایه‌های ملال/ جوانی گمشده را می‏‌جویند/ در پیران بیست ساله‏ روزهای مقدس» (تصویر نیاکان، ص64)

اما چرا جوانی گمشده؟!... این گلایه ـ ‌تو بخوان اعتراف- که به آن امید و نوید نخستینه نمی‏خواند! اما وقتی همراه می‏شوی با «سایه‌های ملال» شاعر در لابه‌لای این دفتر، درمی‌یابی فریادش را که: «پاشو رفیق!/ جمع کن برویم/ آن جوانی به کفر ابلیس هم نمی‏ارزید (محمد شجاعی، ص52)
چرا؟! اینجا دیگر گلایه نیست، اعترافی‏ است حتمی و شجاعانه: «و مارکس/ مارکس که از بیست سالگی حرام‏مان کرد» (نامه‏ای از آلمان، ص59)
و اینجاست که با حلقه گمشده‏ آن جوانی‏ گمشده آشنا می‏‌شویم. اندیشه‌های جوانی که سوختند؛ چرا که جوان بودند و نوپا در راه اندیشه و اندیشه‏ ورزی.
«من فکر می‌کردم/ به مسیری دوطرفه رسیده‏ایم/ و در انتهای راه/ اتفاقی خوب چشم‏انتظارمان است/ لطفا خودت بگو/ از کدام دوربرگردان/ باید برگردیم؟!» (مقصد خیلی دور است، ص96)

و شاعرِ ما سال‌هاست برگشته؛ از دوربرگردانی شایا، یا نشایسته؟ شاید خیلی مهم نبوده باشد اما این برگشتن در حسرت یاران رفته، برایش سخت آزارنده می‌‏نماید: «تمام هم‏سالانت رفته باشند/ و تو حتا/ [...]» (قرارهای سوخته، ص30)
و [...]: «چقدر از تصور سخت‏تر است/ آسودگی/ همه انکارش می‌کنند/ مبل‏ها و دیوان حافظ/ حوله حمام و دمپایی» (از حرف‏های نگفته، ص40)

پس باز به دوران گمشده جوانی مویه می‌کند و آه می‏کشد: «اما دل من چه کند اینجا؟/ که تنگ پیر می‌شود/ برای «دولنگه» و «دوباغون»/ برای «دایه خدیجه» و «آب‏نما»/ و سبیلم برای خودش یلی شده، نیچه!» (نامه‏ای از آلمان، ص59)

اما مگر کابوس دست از سر دل شاعر برمی‏دارد. سمج است و چسبنده به روان شاعر: «هیچ قدرتی/ کابوس را پس نمی‏زند/ نه خاطرات بی‏رویا/ نه قهوه لعنتی» (مقصد دورست، ص96)
پس به خوشی‏‌های کودکانه پناه می‏‌برد، شاید گریزگاهی برای خود بیابد: «... مرا در باران تنها مگذار/ دل طاقت خیس شدن ندارد/ بیا کنار دلتنگی روی مبل بنشین/ مرا کنار عروسک‏هایت بخوابان/ تا.../ زیر گوش فنجان چای/ و تاب‏های پارک/ راز بگوییم و یواشکی بخندیم/ .../ راستی/ کی مرا دوباره به پارک می‏بری/ تا به مرغابی‏ها بستنی تعارف کنیم؟» (چیستا، ص61و62)
اما انگار یأس 60سالگی قوی‏تر از خوشیانه‌های عروسکی «چیستا» است. امید از جنس بستنی تعارف‌شده به مرغابی‏‌های پارک می‌شود و شاعر بی‌که بخندد یواشکی، رازی را برای‏مان برملا می‌کند: «بی‏قراری نکن/ بالاخره تمام می‌شود/ انتظاری که به سر نرسد/ انتظار نیست/ عادت به چیزهای ناشناخته است/ و وفاداری به عشقی متروکه» (تو هم که نیستی، ص34)

یا: «به هر حال رفتنی می‌رود» (ص17)
یا: «تردید نکن/ همه‏چیز به موقع تمام می‌شود» (تردید مکن، ص7)
و این تمام شدن چنان به جان شاعر چنگ می‏اندازد که مرگ را شبیه زندگی می‏بیند و آرزویش می‌کند: «هیچ‏کس به اندازه ما/ شبیه ما نیست/ و این قبرستان/ ـ با قبرهای مجلل ـ/ وسوسه‏انگیز است» (یک روز زمستانی، ص38)

لابه‌لای این کلان روایت، تک ‏مضراب‏‌هایی هم هست که زخمه بر رنج انسان‏های دیگر، من‏های در من، می‏‌کشد. قطعه خواندنی «جئنا لنبقی» یکی از این تک ‏مضراب‏‌هاست که کابوس جنگ را به یادمان می‏‌آورد و چه اندوه‌ناک: «سر سفره هر روز/ بشقاب‏ها کمتر و کمتر/ تلویزیون هم گوش بسته/ توی چشم‏مان زل می‏‌زد: / جنگ است دیگر!/ صدا فقط فقط آژیر/ رنگ/ فقط سفید و قرمز/ و تاقچه و دکوری در اِشغال قاب عکس» (جئنا لنبقی، ص43)

یا حسنک کجایی (ص49) که گریزی دارد به آوارگی از جنگ و رنج کوچندگان به دیار غریب، سرگین‏‌گردان (ص77) [...] یا قطعات سرفه با طعم خردل (ص25) و تهران (ص27) و حال‏مان خوش نیست (ص94) از مشکلات زندگی شهری می‌گوید و دنیای بی ‌سر و بُنی که تنها رویه‏‌‌ای فریبنده از تمدن دارد و روستازدگی در دل ذهن آن پنهان است.

و سخن آخر، «قرارهای سوخته» در بسیار مجموعه‌هایی که در این سال‌ها دیده و می‏‌بینیم، از جنس دیگری‏ است و سخنی دیگرانه دارد. سراینده با حضور زنده و پویای خود در وادی ادبیات و تجربه سالیان دراز، لحظات خواندنی بسیاری را در این دفتر پیش روی‏مان می‏نهد و قدم به قدم ذهن‏مان را با تلنگری از اندیشیدگی به تکاپو وامی‏‌دارد تا به‌جز خود «من‏های در خود» را نیز گاهی روشن ببینیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...