سرنوشت تکراریِ مادام بوواری | هم‌میهن


«اگر مرگ را از مادام بوواری دریغ کنیم، مخاطب را خواهیم کشت...»
«مادام بوواری»، اثر بی‌مانند ادبیات فرانسه، به قلمِ شیوای گوستاو فلوبر، جهان پررنجِ زنی را به تصویر می‌کشد. رنجِ آرزوهای محقق‌نشده و رویاهای بربادرفته. حالا این‌بار، مادام بووار، با گذشت بیش‌از یک‌قرن، دوباره رقم می‌خورد؛ اما این‌بار در بطن یک نمایشنامه کمدی و تراژدی.

تراژدی سترگ مادام بوواری» [The master tragedy of madame bovary] جان نیکلسون و خاویر مارزان [John Nicholson & Javier Marzan]

داستان میان این دو سطح مدام در حرکت است. دو شخصیت‌ تازه وارد داستان می‌شوند که تا مرزِ نجاتِ اِما از مرگ می‌روند اما پاک‌کردن سایه‌ مرگ و تغییر تقدیر، حتی در داستان هم نشدنی است. اِما بوواری دختر جوان روستایی، پس از ازدواج با شارل بوواری، دچار اندوهی می‌شود که گویی نشأت‌گرفته از سرخوردگی است. روحِ جوانِ او، انتظارات سیری‌ناپذیری از دنیای خود دارد و داستان حول محور خیالبافی‌ها و جاه‌طلبی‌های اِما و حقیقتِ زندگی روستاییِ او و همسرش می‌چرخد. اِما در پاسخ به این سرخوردگی‌ها، بندهای پیچیده به افکارش را می‌گشاید و به هر کوره‌راهِ تنگ و تاریکی قدم می‌گذارد تا شاید پس از ترسیدن و لرزیدن، به غایتی دست یابد که در ذهن سرگردان خود به دنبال آن می‌دود. رودولف و لئون، دو ریسمانی که اِما برای فرار از حقیقت زندگی‌اش به آن‌ها چنگ می‌اندازد اما تنها رنجِ کافی‌نبودن و نرسیدن را در وجود اِما بیشتر می‌کنند. شارل، همسر اِما، پزشک جوانی است که هیچ تلاشی برای تحقق رویاهای اِما نمی‌کند. او در حرفه‌ خود چندان موفق نیست اما باز هم بی‌باکانه به اِما عشق می‌ورزد اما برای اِما، عشقِ شارل هرگز کافی نیست.

حالا نمایشنامه «تراژدی سترگ مادام بوواری» [The master tragedy of madame bovary]، اقتباسی وفادارانه از رمان معروف «مادام بوواری» است. اما ازجهتی‌که جان نیکلسون و خاویر مارزان [John Nicholson & Javier Marzan] به‌دنبال تغییری در متن داستان بودند، با تمهیدِ داستان در داستان، اثر را دستکاری کرده و متن روایت را با فراز و فرودهای تازه‌ای مواجه کرده‌اند. شخصیت‌های این نمایشنامه، گاهی از متن خارج شده و با نام‌های خودشان و از جانب شخصیت‌های خودشان، نمایش را پیش می‌برند. اِما بوواریِ جوان، باز هم با شارل بوواری ازدواج می‌کند. شارل، تمام عشق و احساس خود را نثار او می‌کند و لحظه‌ای در این دوست‌داشتن و عشق‌ورزیدن، دچار لغزش نمی‌شود. اما روحِ اِما، فراتر از آن لحظاتِ بودن با شارل، پرواز می‌کند و کمی پس از آغاز زندگی‌ مشترک‌شان، دلسردیِ بی‌حد و حصری در وجودش رسوخ می‌کند و باز هم ورود رودولف به داستان و سرنوشتِ غم‌انگیزِ اِما و پایانی تلخ با لئون.

نمایش با بیرون آمدن بازیگران از نقش، پا از حدود رئالیسم رمان فراتر می‌گذارد و به یک اثر نمایشی مستقل از رمان تبدیل می‌شود. نمایش روند اصلی خود را طی می‌کند. اِما باز هم بدهی بالا می‌آورد و به این فکر می‌افتد که برای تسویه بدهی‌ها، به رودولف رو بیندازد اما عشقِ گریزپای آن دو، جوابگوی حل این بحران نیست. حالا باز هم آرام‌آرام زندگی رو به افول است. هر صحنه که پیش می‌رود، ردی از رنج و تقلا در چهره اِما دیده می‌شود. در صحنه‌های پایانی این نمایش که قدم‌ها کند و با تردید است، شارل از قالب خود خارج می‌شود و پیشنهاد می‌دهد که این‌بار داستان را یک نجات‌دهنده به اتمام برساند؛ یکی از همان شخصیت‌های اضافه‌شده به داستان که می‌توانند این‌بار سرنوشت اِما را تغییر دهند. اِما نیز از قالب خود خارج شده و در پاسخ به پیشنهاد شارل، سرنوشت زنانِ دیگری را مثال می‌زند که گویی تقدیر برای‌شان یکسان رقم زده است. او سرنوشت تازه برای اِما را نمی‌پذیرد و در جوابِ شارل می‌گوید: «نمی‌شه که اِما بوواری رو با یه ترفند تو طرح داستان نجات بدیم. سرنوشتش از قبل تعیین شده...» اِما از سطحِ بودنِ خود هم، پا را فراتر می‌گذارد و حالا در پرده آخر دست‌ در دست شارل، در کرانه‌ رود سن، در عمق یک رویای قدیمی قدم می‌زند. اِما بوواری فراتر از هرآنچه هست را می‌بیند، به سمت آن می‌رود و ناگاه خود را در تنگنایی سخت و تاریک می‌یابد. همان جایی که هیچ یاری‌ای جوابگو نیست و زندگی به عمق سیاهی خود می‌رسد. باز هم یک تراژدی به اتمام می‌رسد و باز هم آن سوال تکراری؛ «بودن یا نبودن؟...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...