ترجمه سیامک کفاشی | میدان
آنچه در پی میآید ترجمه فصل نخست کتابی است از یانیس واروفاکیس [Yanis Varoufakis] با عنوان «حرفهایی با دخترم دربارهی اقتصاد: تاریخ مختصر سرمایهداری» [Talking to my daughter about the economy] که در سال ۲۰۱۳ به یونانی نوشته و در ۲۰۱۷ به انگلیسی ترجمه شد. ترجمهی فصل اول را با عنوان «چرا اینقدر نابرابری؟» به پایان رسانده بودم که متوجه شدم ترجمه فارسی دیگری از کتاب ( با ترجمهی فرهاد اکبرزاده) در آستانهی انتشار است. انتشار ترجمهی این فصل صرفاً دعوتی به خواندن کامل کتاب است.
واروفاکیس در این کتاب درصدد پاسخ به پرسش در ظاهر سادهی دخترش ژِنیا است. او با بهکارگیری داستانهای شخصی و اسطورههای مشهور (از ادیپ و فاوست تا فرانکناشتاین و ماتریس) توضیح میدهد که اقتصاد چیست و چرا قادر است به زندگی ما شکل دهد. متن کتاب ساده، روان و بشدت جذاب است. فهرست فصلهای دیگر کتاب به این شرح است: چرا اینقدر نابرابری؟؛ تولد جامعهی بازار؛ وصلت بدهی و سود؛ جادوی سیاه بانکداری؛ دو بازار اُدیپی؛ دستگاههای متروک؛ وَهم خطرناک پول غیرسیاسی؛ ویروسهای احمق؟
فصل اول:
چرا اینقدر نابرابری؟
همهی بچهها برهنه به دنیا میآیند اما کمی بعد به بعضی از آنها لباسهای گرانی میپوشانند که از بهترین بوتیکها خریداری شدهاند در حالی که بیشتر آنها لباس کهنه به تن دارند. وقتی کمی بزرگتر میشوند بعضی از اینکه اقوام و آشنایان برایشان لباسهای بیشتر هدیه میآورند ناراحت میشوند چرا که آنها کادوهای دیگر مثل آخرین مدل آیفون را ترجیح میدهند. در همین حال بقیه رؤیای روزی را میبینند که بتوانند بدون کفش پاره به مدرسه بروند.
این نابرابریای است که دنیای ما را تعریف میکند. تو از وقتی خیلی کوچک بودی از آن آگاه بودی هرچند این بخشی از زندگی روزمرهات نبود. چون اگر راستش را بخواهی اکثر کودکان دنیا که محکوم به زندگی در محرومیت و خشونت هستند به مدرسهای که ما تو را به آن فرستادیم نمیروند. چند وقت پیش تو از من پرسیدی: «بابا! چرا اینقدر نابرابری؟ آیا بشر اینقدر احمقه؟» جوابی که دادم تو و حتی خودم را قانع نکرد. پس اجازه بده یک بار دیگر با تغییر جزئیِ سؤال امتحان کنم.
چرا بومیان استرالیا به انگلیس حمله نکردند؟
معلمهای تو در سیدنی در دروس متعدد وقت زیادی را صرف این موضوع کردهاند که تو و همکلاسیهایت را از بیعدالتیهای شنیعی که سفیدپوستان در حق ساکنین قدیمی استرالیا (بومیان) مرتکب شدند آگاه کنند؛ با شما از فرهنگ غنیِ آنها که استعمارگران سفیدپوست اروپایی طی بیش از دو قرن لگدمال کردند و از شرایط فقر شوکه کنندهای که آنها هنوز در نتیجهی قرنها خشونت، دزدی و تحقیر در آن بسر میبرند بگویند. اما هیچوقت به این فکر کردهای که چرا این بریتانیاییها بودند که به استرالیا حمله کردند، زمینهای بومیان را به آن شکل تصاحب کردند و تقریباً آنها را از هستی ساقط کردند و نه برعکس؟ چرا بومیان استرالیا به «دُوور» وارد نشدند و به سمت لندن نتاختند و انگلیسیهایی را که مقاومت کردند از جمله ملکهشان را نکشتند؟ من شرط میبندم که هیچیک از معلمهایت در مدرسه جرئت پرسیدن این سؤال را نداشتند.
اما این سؤال مهمی است و اگر ما به آن به دقت پاسخ ندهیم باید بپذیریم که یا اروپاییها باهوشتر و قابلتر بودند که دقیقاً دیدگاه استعمارگران در همان زمان بود و یا اینکه بومیان استرالیا آدمهای بهتری بودند به همین دلیل خودشان تبدیل به استعمارگران وحشی نشدند. حتی اگر درست باشد هم استدلال دوم درنهایت به همان نتیجه اولی میانجامد که میان اروپاییهای سفید و بومیان استرالیا تفاوت ذاتی وجود دارد بیآنکه چگونگی و چرایی آن را توضیح دهد؛ هیچچیز به اندازهی این قبیل استدلالها جنایتی که علیه بومیان و سایرین واقع شده است را مشروع نمیکند.
این استدلالها باید خاموش شوند چون میتوانند این ذهنیت را ایجاد کنند که «آنچه بر قربانیان تاریخ رفته حقشان بوده چرا که به اندازه کافی باهوش نبودهاند.»
بنابراین پرسش اولیه که «چرا اینقدر نابرابری بین مردم وجود دارد؟» میتواند با پرسش گمراهکنندهی دیگری مخلوط شود که «آیا این بهسادگی به خاطر این نیست که بعضی افراد باهوشترند و درنتیجه از سایرین قابلترند؟» اگر اینطور نیست چرا میزان فقری را که در خیابانهای سیدنی میبینی را در سفر به تایلند نمیبینی؟
بازارها یک چیزند، اقتصادها چیز دیگر
در حباب کامیابی غربی که تو در آن بزرگ میشوی بیشتر بزرگترها میگویند: «کشورهای فقیر، فقیرند چون اقتصادشان ضعیف است». آنها همچنین به تو میگویند: «افراد فقیر اطرافت، فقیرند چون چیزی برای فروش به دیگران ندارند که واقعاً مورد نیاز آنها باشد» خلاصه اینکه «چیزی برای ارائه به بازار ندارند».
به همین دلیل بود که من تصمیم گرفتم با تو در مورد چیزی که به آن اقتصاد میگویند صحبت کنم:
در جهان تو و من، بحث در مورد اینکه چرا برخی از مردم فقیرند و بعضی بهشدت غنی و حتی اینکه چرا بشریت در حال تخریب کرهی زمین است، حول آن چیزی که به آن اقتصاد میگویند میچرخد. و خود اقتصاد در ارتباط با آن دیگر چیزی است که با عنوان بازار شناخته میشود. تو قادر نیستی با نادیده گرفتن واژههای اقتصاد و بازار چیزی در مورد آینده بشریت بگویی.
پس اجازه بده با یک غلط مصطلح که خیلیها مرتکب آن میشوند شروع کنم. آنها فکر میکنند که بازار و اقتصاد یکی هستند. درحالیکه اینطور نیست. بازارها دقیقاً چه هستند؟ بازارها مکان مبادلهاند. در سوپرمارکت ما چرخ خریدمان را پر از چیزهایی میکنیم که در ازای آن پول میپردازیم (با پول عوض میکنیم). بعداً فروشنده (صاحب سوپرمارکت یا کارمندی که از صاحب سوپرمارکت پول دریافت میکند) پول را با چیزهایی که نیاز دارد تعویض میکند. پیش از اختراع پول مبادلات مستقیم انجام میشدند: یک موز با یک یا شاید دو سیب عوض میشد. امروزه، با ظهور اینترنت یک بازار حتی لزوماً نباید محل فیزیکی داشته باشد مثل زمانی که مرا مجبور به خرید اَپ از آیتونز یا صفحهی موسیقی از آمازون میکنی.
روشن است که ما پیش از زمانی که قادر به تأمین غذا از راه کشاورزی شویم و از زمانی که بالای درخت زندگی میکردیم بازار داشتهایم. نخستین باری که یکی از اجداد ما یک موز را با چند میوهی دیگر معامله کرد بازار در آسمان به وجود آمد. اما این یک اقتصاد درست (حقیقی) نبود. برای اینکه یک اقتصاد به وجود بیاید به چیز دیگری نیاز است: ظرفیت فرا رفتن از چیدن موز از درختان و شکار حیوانات، ظرفیت تولید غذا یا ابزاری که بدون کار انسان وجود نداشتند.
دو جهش بزرگ: زبان و مازاد
بیش از هشتادودو هزار سال پیش بشر نخستین جهش بزرگ خود را انجام داد. با استفاده از تارهای صوتیمان موفق شدیم از دادوبیداد بیمعنی فراتر رویم و حرف بزنیم. هفتاد هزار سال بعد (که میشود دوازده هزار سال پیش) ما دومین جهش بزرگ خود را انجام دادیم. ما موفق به کاشت در زمین شدیم. توانایی ما در سخن گفتن و تولید غذا به جای فریاد زدن و مصرف آنچه طبیعت برایمان فراهم کرده (شکار حیوانات، میوه و…) باعث طلوع آنچه شد که ما امروز به آن اقتصاد میگوییم.
امروز، دوازده هزار سال پسازآنکه بشر کشاورزی را «اختراع» کرد ما دلیل کافی برای آنکه آن را یک لحظهی واقعاً تاریخی بنامیم داریم. برای اولین بار بشر موفق شد بر سخاوت طبیعت تکیه نکند. با تلاش بسیار آنها آموختند که چگونه برای مصرف خود غذا تولید کنند. اما آیا این لحظه، لحظهی لذت و شعف بود؟ ابداً! تنها دلیل اینکه بشر یاد گرفت که در زمین کشت کند این بود که آنها گرسنه بودند. هنگامیکه آنها با روشهای زیرکانه شکارهای خود را چند برابر کرده بودند و بیشتر شکارها را زده بودند و زمانی که میوه درختان دیگر کافی نبود بشر مجبور شد به خاطر رفع نیازهایش روشهایی را برای کاشت در زمین ابداع کند.
مانند همه انقلابهای تکنولوژیک این چیزی نبود که بشریت آگاهانه تصمیم به آغازش بگیرد. جایی که بشر میتوانست از آن اجتناب کند مانند استرالیا که طبیعت غذای کافی فراهم میآورد از آن اجتناب میکرد. در عوض زراعت جایی شروع شد که امکان مرگ بشر وجود داشت. بهتدریج با تجربه و مشاهده تکنولوژی که کشاورزی را بهینهتر میکرد تکامل یافت. اما در این روند همانطور که ما ابزار تولید خوراک را پیشرفت دادیم جامعهی بشری نیز بهشدت تغییر کرد. برای نخستین بار تولید کشاورزی عامل پایهای اقتصاد درست را خلق کرد: مازاد
مازاد چیست؟ در بدو امر مازاد تنها به معنی محصولی بود که پس از سیر شدن ما باقی بماند و جایگزین بذری میشد که در ابتدا استفاده شده بود. به عبارت دیگر مازاد تکهی اضافهای است که به ما اجازهی انباشتن و استفادهی آتی را میدهد. بهعنوان مثال گندمی که برای یک روز بارانی ذخیرهشده (تا جایگزین خرمنی شود که تگرگ قرار است نابودش کند) یا بهعنوان بذر اضافه برای کاشت سال آینده استفاده میشود، تولید فزاینده و مازاد در سالهای پیش رو.
دو چیز را در اینجا باید در نظر بگیری. اول اینکه شکار، ماهیگیری و برداشت میوهها و سبزیجات طبیعی هرگز منجر به مازاد نمیشد حتی اگر شکارچیان، ماهیگیران و خوشهچینان خیلی پرکار بودند. برخلاف دانهها (ذرت، برنج و جو) که قابل نگهداری بودند، ماهی، خرگوشها و موز از بین میرفتند. دوم اینکه تولید مازاد کشاورزی باعث ظهور شگفتیهایی شد که بشریت را برای همیشه متحول کرد: نوشتن، بدهی، پول، حکومتها، بوروکراسی، ارتشها، روحانیت، تکنولوژی و حتی نخستین شکل از جنگ بیوشیمیایی. اجازه بده یکییکی به آنها بپردازیم.
نوشتن
باستانشناسان به ما میگویند که اولین اَشکال نوشتن در سومر، جایی که عراق و سوریهی امروزی هستند به وجود آمد. اما آنها چه چیزی را ثبت کردند؟ میزان غلهای را که هر کشاورز در انبار مشترک انباشته بود. این منطقی بود. برای یک کشاورز سخت بود که انبار غلهی خود را برای مازادش بسازد و سادهتر بود اگر یک انبار مشترک که از آن نگهبانی میشد به وجود میآمد که همهی کشاورزان بتوانند از آن استفاده کنند. اما چنین سیستمی نیازمند نوعی رسید کردن بود. برای مثال «آقای نبوک» صد پوند غله را به انبار مشترک سپرده بود. قطعاً نوشتن در ابتدا خلق شد تا اینگونه سوابق حسابداری ثبت و ضبط شوند تا هر فرد بتواند ثابت کند که به چه میزان در انبار مشترک انباشته است. این اتفاقی نیست که جوامعی که نیاز به توسعهی کشاورزی نداشتند، جایی که شکار و محصول طبیعی درختان محدودیت عرضه نداشت مانند جوامع بومیان استرالیا و امریکای جنوبی به موسیقی و نقاشی پرداختند و هیچگاه نوشتن را اختراع نکردند.
بدهی، پول و حکومت
سوابق حسابداری اینکه چه میزان گندم متعلق به دوستمان آقای نبوک است آغازی بر بدهی و پول بود. بر اساس یافتههای باستانشناسی ما میدانیم که به بسیاری از کارگران پوستههایی پرداخت میشد که روی آنها اعدادی که نماینده وزن غلهای که حاکمان به آنها در ازای کارشان بر زمین بدهکار بودند حکاکی شده بود. به دلیل اینکه مقداری از غلات که این پوستهها نمایندگی میکردند اغلب هنوز درو نشده بود، پوستهها نوعی بدهی حاکمان به کارگران بشمار میرفتند. همزمان این پوستهها بهعنوان شکلی از پول نیز به کار میرفت چرا که کارگران میتوانستند آنها را درازای محصولی که دیگران تولید کرده بودند بپردازند.
اما جالبترین کشف مربوط به نخستین ظهور پول فلزی است. اکثر مردم اعتقاد دارند که پول فلزی اختراع شد تا در معاملات استفاده شود اما اینطور نبود. حداقل در سومر پول فلزی که بهطور فیزیکی وجود نداشت بهصورت حسابهای نوشتهشده برای ارجاع به میزان بدهی به کارگران مزارع استفاده شد. برای مثال ثبت حسابداری گواهی میکرد که آقای نبوک غله به ارزش سه سکهی فلزی دریافت کرده است علیرغم اینکه آن سکههای فلزی هنوز ضرب نشده بودند و ممکن است مربوط به مهرومومهای خیلی دور نباشند. به عبارتی این نوع صوری پول که برای تسهیل مبادلات واقعی استفاده میشد، یک واحد پول مجازی بود. لذا وقتی مردم به تو میگویند که اقتصاد امروز خیلی با اقتصاد گذشته متفاوت است و به امکان پرداختهای مجازی با فنآوری دیجیتال اشاره میکنند به آنها بگو این چیز جدیدی نیست و پول مجازی از زمانی که به دنبال انقلاب کشاورزی و خلق اولین مازاد در دوازده هزار سال پیش اقتصاد اختراع شد وجود داشته است.
در حقیقت حتی وقتی پول فلزی ساخته شد اغلب برای جابجایی خیلی سنگین بود. پس ارزش غلهای که آقای نبوک طلب داشت با نسبت وزن یکتکه بزرگ از آهن ابراز میشد. در هر صورت آقای نبوک هیچوقت با یکتکه بزرگ آهن در جیب نمیچرخید. همه آنچه که او با خود همراه داشت یک IOU (I owe You! یک گواهی بدهی، چیزی مثل سفته!) بود؛ اغلب به شکل یک پوسته که نوشتهی روی آن به وزن غلات یا سهم از یک تکه آهن بزرگ اشاره میکرد.
نکتهای که در مورد این پول مجازی و IOU ها وجود دارد این است که بهکارگیری آنها مستلزم میزان بالایی از ایمان است. آقای نبوک باید به عزم و ظرفیت گردانندگان انبار برای دادن غلهای که به او بدهکار بودند پس از تولیدش اعتقاد و ایمان میداشت. و دیگران هم باید پیش از اینکه IOU پوستهی آقای نبوک را در ازای روغن یا نمک یا در ازای کمک به او در ساخت کلبهاش بپذیرند به آن باور میداشتند.
برای فراگیر شدن چنین ایمانی و ارزش یافتن این پوستهها (از جمله پول رایج) نیاز بود که مردم بدانند از طرف فرد یا چیز قدرتمندی ضمانت دارند. این میتوانست فرمانروایی فروفرستاده شده از سوی خدایان باشد، پادشاهی قدرتمند از خون سلطنتی باشد و یا بعدتر چیزی که نشانگر یک حکومت یا دولت است باشد؛ قدرتی قابل اعتماد که در آینده توان بازپرداخت سهم غلهی مازاد به آقای نبوک را دارد حتی اگر این فرمانروا در آستانهی مرگ باشد.
بوروکراسی، ارتش و روحانیت
بدهی، پول، ایمان و حکومت همه دست در دست هماند. بدون بدهی راه آسانی برای مدیریت مازاد کشاورزی نیست. پس از ظهور بدهی کمکم پول جوانه زد. اما برای ارزش داشتن پول یک نهاد، «حکومت» باید آن را قابلاعتماد و تضمین کند. وقتی ما درباره اقتصاد صحبت میکنیم درواقع ما در مورد مجموعهی روابط پیچیدهای حرف میزنیم که در جامعهای که «مازاد» دارد پدیدار میشوند.
وقتی ما این روابط را بررسی میکنیم چیز دیگری که روشن میشود این است که بدون مازاد هرگز دولت به وجود نمیآمد چرا که یک حکومت نیازمند مدیران (بوروکراتها) برای اداره امور عمومی، پلیس برای حفاظت از حقوق مالکیت و فرمانروایان (بهتر یا بدتر) که خواهان یک استاندارد بالای زندگی هستند میشود. تأمین این افراد بدون اینکه مجبور به کار در زمین باشند امکان ندارد مگر با یک مازاد سنگین. همچنین وجود یک ارتش منظم بدون مازاد ممکن نیست؛ با وسعت یافتن حکومت، اعمال قدرت یک فرمانروا بدون یک ارتش منظم شدنی نیست و بدون اعمال این قدرت، مازادِ یک جامعه در مقابل تهدیدهای خارجی آسیبپذیرتر میشود.
بوروکراسیها و ارتشها با مازاد کشاورزی ممکن شدند که خود نیاز به ارتش و بوروکراسی را به وجود آورد. همین قاعده برای روحانیت نیز برقرار است. روحانیت؟ بله. تولدِ مازاد دین را منظم کرد! ببینیم چرا؟
بهطور تاریخی همه حکومتها نتیجهی توزیع بهشدت نابرابر مازاد جوامع کشاورزی به نفع کسانی است که دارای قدرت اجتماعی، سیاسی و نظامی هستند. اما آنها هرقدر هم که قدرتمند بودند، هرگز به اندازهی کافی برای روبرو شدن با اکثریت کشاورزان فقیر که در صورت اتحاد قادر به سرنگون کردن نظام استثمارگر طی چند ساعت بودند قوی نبودند.
بنابراین چگونه این فرمانروایان موفق به حفظ قدرتشان و توزیع مازاد بهدلخواه خود شدند بدون اینکه با مزاحمتی از سوی اکثریت مواجه شوند؟ پاسخ این است که با کاشت یک ایدئولوژی که باعث شد اکثریت از اعماق قلب اعتقاد داشته باشند که تنها فرمانروایانشان حق فرمانروایی دارند. به این شکل آنها در بهترین دنیای ممکن زندگی میکردند. همهچیز همانطور بود که مُقَدَّر شده بود و بر روی زمین دستورهای خدا منعکس میشدند. هرگونه مخالفتی ایستادن در برابر خواست خدا بود و نظم جهان را به هم میریخت.
بدون این ایدئولوژی شرعی حفظ قدرت حکومت شانس زیادی نداشت. تنها برای اینکه حکومت دوام داشته باشد و پس از مرگ فرمانروایش برقرار باشد، پایهی ایدئولوژیک حکومت نیازمند نهادینه شدن نیز بود. افرادی که بنیانگذار مناسکی در راستای این هدف بودند و آنها اجرا کردند روحانیت بودند.
بدون یک مازاد عظیم ظرفیتی برای خلق نهادهای مذهبی با سلسلهمراتب پیچیدهی روحانیت نبود چرا که مردان و زنان «مقدس» چیزی تولید نمیکردند. دراینبین بدون مذهب منظم قدرت حکام بر تولید و توزیع مازاد خیلی متزلزل میشد و از سوی اکثریتی که سهمش از مازاد معمولاً کوچک بود با مقاومت روبرو میشد. به همین دلیل برای هزاران سال حکومت و روحانیت یکی بودند.
تکنولوژی و جنگ بیوشیمیایی
مغز انسان موفق شده بود انقلابهای فنآوری را پیش از تولید کشاورزی آغاز کند. بهعنوانمثال میتوان از اختراع آتش، استخراج فلز از سنگ معدنی و ماهیواره (هوابُر) در ابداع بینظیر بومرنگ توسط بومیان استرالیا نام برد. اما مازاد کشاورزی رشد عظیمی را در تکنولوژی ایجاد کرد؛ با افزایش نیاز به تکنولوژیهای جدید (نیاز به خیش و سیستم آبیاری) و همزمان با تمرکز یافتن منابع در دست اقلیت قدرتمند.
انقلاب کشاورزی، تکنولوژی بشر را به مرحلهای پرتاب کرد که ساختن اهرام غولپیکر، پارتنون و معابد اینکا البته با کمک هزاران برده ممکن شد.
اما مازاد، باکتریها و ویروسهای کشندهای را نیز خلق میکند. هنگامی که چندین تن گندم در انبارهای عمومی ذخیره میشود که با ازدحام مردم و حیوانات احاطه شده آنهم در شهرهایی که از حداقل سیستم دفع زباله بیبهره هستند، حاصل یک آزمایشگاه بیوشیمیایی بزرگ است که باکتریها و ویروسها در آن بهسرعت رشد میکنند، تکثیر میشوند و از بدن یک موجود زنده به بدن دیگری منتقل میشوند. بدن انسان هنوز آنقدر تکامل نیافته بود که با بیماریهای مهلک دستوپنجه نرم کند لذا ابتدا بسیاری مُردند، اما بهتدریج در طول نسلها سکنهی این جوامع موفق شدند خود را با وبا، تیفوس و آنفولانزا تطبیق دهند و در مقابل آنها مقاومتر شوند.
البته آنها وقتی به قبایل و جوامعی برخوردند که هنوز تولید کشاورزی نمیکردند به خاطر میلیونها میکروارگانیسم کشنده بهراحتی میتوانستند اکثر اعضای قبیله را بکشند. در حقیقت در استرالیا و امریکا جمعیتی که از تماس با باکتریهای و ویروسهایی که اروپاییان مهاجر با خود آورده بودند مردند بسیار بیشتر از کسانی بود که با گلولهی توپ، گلوله و چاقو کشته شدند. در برخی موارد سواران اروپایی حتی آگاهانه از این جنگ بیوشیمیایی استفاده کردند. در یک نمونه استعمارگران اروپایی آگاهانه به یک قبیله بومی امریکایی پتوهای آغشته به ویروس آبله هدیه دادند و آنها را نابود کردند.
به سؤال اول برگردیم؛ چرا بریتانیاییها به استرالیا حمله کردند و نه برعکس؟
الآن وقت آن است که یکبار دیگر به سؤال سختی که در ابتدا طرح کردم برگردیم. چرا بریتانیاییها به استرالیا حمله کردند بهجای اینکه بومیان به انگلیس حمله کنند؟ بهطور کلیتر، چرا ابرقدرتهای امپریالیست در اوراسیا ظهور کردند و حتی یکی از آنها در آفریقا و استرالیا نبود؟ آیا این به دی.ان.ای مربوط است؟ مشخصاً خیر. پاسخ در چیزهایی است که در بالا گفتم.
ما دیدیم که در آغاز مازاد چگونه بود و چگونه از مازاد کشاورزی نوشتن، بدهی، پول و حکومت ظهور کرد. پس از آن اقتصادها، تکنولوژی و ارتشها پدیدار شدند. به زبان ساده، شرایط جغرافیایی اوراسیا (طبیعتِ زمین و آبوهوا ) منجر به کشاورزی و مازاد شد و در پی آن ظهور فرمانروایان حکومتها در رأس ارتشهای مجهز به تکنولوژیهایی از قبیل تفنگ و حتی سلاحهای بیوشیمیایی کشندهتر که در بدنها و نفسهایشان حمل میکردند اتفاق افتاد.
در همین حال در کشورهایی چون استرالیا خیلی چیزها متفاوت بود. برای شروع باید بگویم غذا هیچوقت محدود نبود چراکه سه تا چهار میلیون نفر در توازن نسبی با طبیعت با دسترسی انحصاری به بافت گیاهی و جانوری قارهای به وسعت اروپا در استرالیا زندگی میکردند. درنتیجه دلیلی برای اختراع تکنولوژی کشاورزی نبود که اجازهی انباشتن مازاد را بدهد. امروز ما میدانیم (یا تو حداقل میدانی) که بومیان شعر، موسیقی و اسطورههایی باارزش فرهنگی والا داشتهاند ولی ابزار حمله به انسانهای دیگر یا دفاع از خود در مقابل ارتشها را نداشتند؛ سلاحها و میکروبهایی که اقتصادهای مولد مازاد کشاورزی تولید میکردند. در مقابل، بریتانیاییها که از اوراسیا میآمدند به خاطر آبوهوا و نیازشان مجبور به تولید مازاد و همه پیامدهایش بودند؛ از ناوگان دریایی تا سلاحهای شیمیایی. درنتیجه وقتی آنها به سواحل استرالیا رسیدند، بومیان شانسی در مقابلشان نداشتند.
«ولی آفریقا چطور؟» خیلی منطقی است که این سؤال را بپرسی. «چرا حتی یک کشور آفریقایی به اندازهای قدرتمند نشد که اروپاییان را تهدید کند؟ چرا تجارت برده یه جادهی یکطرفه بود؟ بااینهمه شاید آفریقاییها به اندازهی اروپاییها قابل نبودند؟» هیچکدام از اینها. نگاهی به نقشه بینداز و شکل آفریقا را با اوراسیا مقایسه کن. اولین چیزی که درمییابی این است که آفریقا بیشتر به سمت شمال و جنوب گسترده شده تا شرق و غرب؛ از مدیترانه آغاز میشود و رو به جنوب به استوا گسترده میشود و تا مناطق معتدل نیمکرهی جنوبی پیش میرود. حال نگاهی به اوراسیا بینداز. دقیقاً برخلاف آفریقا، از اقیانوس اطلس آغاز میشود و به سمت شرق تا سواحل چین و ویتنامِ اقیانوس آرام میگسترد.
این به چه معناست؟ به این معناست که اگر از اقیانوس آرام تا اقیانوس اطلس پیش بروی با تغییرات آب و هوایی به نسبت کمتری مواجه خواهی شد در حالی که در آفریقا وقتی از ژوهانسبورگ در جنوب به اسکندریه در شمال بروی، از همه انواع مناطق آب و هوایی میگذری؛ از جنگلهای استوایی گرفته تا کویر صحرا. ولی چرا این مهم است؟ به این خاطر که جوامع آفریقایی که اقتصادهای کشاورزی ایجاد کردند (مثال امروزیاش؛ زیمباوه) برایشان بسیار سخت بود که توسعه یابند چرا که محصولشان در شمال مثلاً نزدیک استوا یا بدتر در صحرا ریشه نمیگرفت. در سوی دیگر هنگامیکه مردم اوراسیا تولید کشاورزی را کشف کردند، بهدلخواه در شرق و غرب گسترش یافتند. محصولاتشان (بهویژه گندم) میتوانست در زمینهای دوردست نیز کاشته شود. به این صورت یک پادشاهی کشاورزی همسان از لیسبون تا شانگهای شکل گرفت. این یک سرزمین عالی بود برای اینکه در آن مردمی کشاورز مازاد مردم دیگری را غارت کنند و از تکنولوژی آنها بهره بگیرند و سرتاسر امپراتوری را مشابه هم کنند.
شکل دیگری از نابرابری
شرایط جغرافیایی تعیین کرده بود که آفریقا، استرالیا و آمریکا مستعمرات اروپا شوند. این هیچ ربطی به دی.اِن.اِی.، شخصیت و هوش نداشت. اگر بخواهیم ساده ولی صحیح بگوییم، این تنها به خاطر شکل و موقعیت قارههای مختلف بود. اما نوع دیگری نیز از نابرابری وجود دارد که جغرافیا قادر به توضیح آن نیست. نابرابری درون یک جامعه یا کشور. برای فهمیدن این نوع از نابرابری ما باید از اقتصاد صحبت کنیم.
به یاد داری که مازاد کشاورزی چطور موجب شکلگیری حکومت و روحانیت شد؟ انباشت این دو منجر به تمرکز بیشازحد قدرت و درنتیجه ثروت میان اقلیتی که بر سایرین حکم میراندند شد. به این تمرکز قدرت و ثروت در دست اقلیت حاکم الیگارشی میگویند که از واژههای یونانی Oligoi (معدود) و Arkhein (حکمرانی) مشتق میشود.
بهآسانی میتوان دید که این یک روند خوددوام است. کسانی که به مازاد انباشته دسترسی دارند به آنها قدرت اقتصادی، سیاسی و حتی فرهنگی نیز اعطا میشود که میتوانند با استفاده از این قدرت حتی سهمشان از مازاد را افزایش دهند. از هرکس که تجربهی کسبوکار دارد هم که بپرسی اینکه پول، پول میآورد را تائید میکند. از سوی دیگر چنانچه آه در بساط نداشته باشی، حتی هزار پوند هم حتی ممکن است رؤیایی دستنیافتنی باشد.
پس نابرابری در دو سطح جوانه زد. نخست در سطح جهانی که توضیح میدهد چرا برخی کشورها در فقر مطلق پا به قرن بیست و بیست و یکم گذاشتند درحالیکه دیگران از همه مزایای قدرت و ثروت که با چپاول کشورهای فقیرتر تضمین شده بود برخوردار بودند. سطح دیگر درون خود کشورها است. هرچند اغلب در فقیرترین کشورها چند فرد ثروتمند از خیلی از شهروندان ثروتمند ملتهای غنیتر متولترند.
داستانی که برایت گفتم رَدّ ریشههای هر دو نوع نابرابری را در تولید مازاد اقتصادی طی نخستین انقلاب فنآوری بشر یعنی پیشرفت کشاورزی مییابد. در فصل بعد اجازه بده داستان نابرابری را با پرداختن به انقلاب تکنولوژیکی بعدی که برای ما دستگاههایی نظیر موتور بخار و کامپیوتر و همچنین جامعهای که تو در آن رشد میکنی (جامعهای با سطوح کامل نابرابری که کشاورزی بهتنهایی قادر به دستیابی به آن نبود) به وجود آورد روایت کنیم.
اما پیش از آن اجازه بده کمی مشتاقترت کنم…
نابرابری بهعنوان یک ایدئولوژی خوددوام
وقتیکه به روحانیت و نقش آن ارجاع دادم، گفتم که ایدئولوژی در مشروع جلوه دادن توزیع نابرابر مازاد در نظر دارا و ندار چطور عمل میکند. تا درجهای مؤثر عمل میکند که باورهایی درهمتنیده خلق میکند؛ چیزی نظیر یک اسطوره.
اگر در موردش فکر کنی، میبینی که هیچچیز راحتتر از ایمانِ داراها به شایستگیشان در آنچه از آن برخوردارند بازتولید نمیشود. تو از کودکی در یک تناقض منطقی معیوب گیر افتادهای که کمتر متوجهش بودی. از یکسو تو با این ایده که بچههایی هستند که از فرط گرسنگی با گریه به خواب میروند ترسانده شدی. از سوی دیگر تو (مانند همه بچهها) کاملاً متقاعد شدی که اسباببازیهایت، لباسهایت و خانهات همه به حق مال تو است. ذهن ما بهطور خودکار «من X را دارم» را معادل «من شایستهی X هستم» میخواند. وقتی چشم ما به کسانی میافتد که از حداقلها محرومند، بالفور نسبت به اینکه آنها به میزان کافی برخوردار نیستند ابراز همدردی و اعتراض میکنیم. اما حتی برای یک لحظه به خودمان اجازه نمیدهیم فکر کنیم که ممکن است محرومیت آنها حاصل همان روندی باشد که منجر به برخورداری ما شده است. این مکانیسم روانشناسانهای است که افراد بر مسند قدرت و دارا (که معمولاً یکی هستند) را متقاعد میکند که این درست، مناسب و برایشان لازم است که بیش از سایرین داشته باشند درحالیکه سایرین خیلی کمتر برخوردارند.
خیلی به آنها سخت نگیر. به طرز حیرتآوری آسان است که خود را متقاعد کنیم که نظم امور (مخصوصاً اگر به نفع ما باشد) منطقی، طبیعی و عادلانه است. اما درعینحال بر وسوسه خودت در پذیرش نابرابریهایی که امروز به نظر تو بهعنوان یک نوجوان نفرتانگیز است سختگیر باش. وقتی حس میکنی که انگار به نظرت این نابرابریهای نفرتانگیز اجتنابناپذیرند به یاد بیاور که همه اینها از کجا شروع شد: با کودکانی که برهنه به دنیا میآیند و جامعهای که آنها را از هم جدا میکند؛ دستهای که لباسهای گرانقیمت به تن دارند و سایرینی که آنها را محکوم میکند به گرسنگی، استثمار و بینوایی. نفرتت را نگهدار اما با حساسیت و تاکتیک. زمانش که برسد میتوانی آن را در راه آنچه باید انجام شود تا جهانمان منطقی، طبیعی و عادلانه شود خرج کنی.