آن لحظه شگفت انگیز | شهرآرا


«تازگی‌ها یکی از دوستان خوبم به دیدنم آمد. تازه از گردشی طولانی در جنگل برگشته بود. پرسیدم در جنگل چه دیدی؟ گفت: چیز خاصی ندیدم. اما چطور ممکن است کسی یک ساعت در جنگل قدم بزند و چیز خاصی نبیند. دیگر مدت هاست مطمئن شده ام آدم‌های بینا دید کمتری دارند. آن‌ها فقط وقایع تکان دهنده را می‌بینند. شاید واقعا بهتر بود آدم‌ها مدتی نمی‌دیدند و نمی‌شنیدند.» این را هلن کلر [Helen Adams‬ Keller] گفته است. همان که تا هفت سالگی نه می‌دید، نه می‌شنید. نه حرف می‌زد. همان که باور نمی‌کرد کسی یک ساعت در جنگل قدم بزند و چیز خاصی نبیند.

هلن کلر [Helen Adams‬ Keller]  آن سالیوان [Anne Mansfield Sullivan]  زندگی‌اش [Story of My Life]

یکی از اولین زندگی نامه‌هایی که در زندگی خواندم کتابی بود که آن سالیوان [Anne Mansfield Sullivan] درباره خودش و زندگی‌اش نوشته بود [Story of My Life]. آن سالیوان آن طرف قضیه بود. آن طرف خط. کسی که بعد‌ها که آرتور پن زندگی‌اش را فیلم کرد اسمش را گذاشت معجزه گر و او واقعا این بود.

به قول سهراب آن قدر در تاریکی مانده بود که بتواند از روشنایی حرف بزند. هر وقت آن صحنه آب را در این فیلم می‌بینم گریه‌ام می‌گیرد. صحنه‌ای که آن ور خطش را، از دیدِ هلن کلرش را، وقتی سی سالم بود پیدا کردم. انگلیسی بود، ولی آن کلمه‌ها را چنان می‌دانستم و می‌شناختم که انگار پیش از این زندگی‌شان کرده بودم و فارسی‌شان با سرعت برق و باد آمد روی کاغذ:

«روزی که در زندگی‌ام فراموش نمی‌کنم روزی بود که معلمم آن مانسفیلد سالیوان آمد. سوم مارس ۱۸۸۷ سه ماه قبل از آنکه هفت سالم شود.

توی بالکن ایستاده بودم. لال و منتظر. از صبح چیز‌هایی حس کرده بودم. اینکه اتفاقی به جز آن‌هایی که هر روز می‌افتد دارد می‌افتد. به همین خاطر رفته بودم توی بالکن نزدیک پله‌ها ایستاده بودم. آفتاب افتاده بود روی صورتم که به عقب خم کرده بودم و انگشت‌هایم ناخودآگاه به طرف برگ‌ها و شکوفه‌ها رفت. تلخی و پژمردگی‌ای در من کهنه شده بود.

همیشه عصبی بودم. هم با خودم هم با دیگران. تا حالا توی کشتی‌ای که در مه غلیظی در دریا گم شده باشد، بوده‌اید؟ کشتی‌ای که کورمال کورمال می‌خواهد راهش را به سمت ساحل پیدا کند. من آن روز‌ها شبیه این کشتی بودم و هیچ نشانه‌ای نبود که بگوید چه طور می‌شود به بندر رسید. «روشنایی، به من روشنایی بدهید». این فریاد روحم بود که کلماتی برای بیانش نمی‌شناختم. نمی‌دانستم.

*
صدای پا‌هایی را که نزدیک می‌شدند احساس کردم. دست‌هایم را دراز کردم. فکر می‌کردم مادرم باشد، ولی کس دیگری آن‌ها را گرفت. من میان بازو‌های او بودم. کسی که آمده بود تا روشنایی بهم بدهد. همه چیز را برایم آشکار کند و بیشتر از «همه چیز» دوستم داشته باشد.

آن روز داشتم با عروسک جدیدم که هدیه خانم سالیوان بود بازی می‌کردم. همان موقع خودش رسید. عروسک قدیمی‌ام را توی دامنم گذاشت و کف دستم هجی کرد «ع-ر-و-س-ک». او سعی کرد به من بفهماند «عروسک» یعنی این، اینکه روی زانوی من است.

کمی قبلش هم کلی تقلا کرده بود تا لیوان و آب را با همین روش به من بفهماند، اما من گیج شده بودم. درکی از چیزی که می‌گفت نداشتم. او باز هم اصرار کرد؛ و من با غیظ به جان عروسکی که هدیه گرفته بودم افتادم. لت و پارش کردم. در دنیای تاریک من «لطافت» یا «احساس» وجود نداشت. خانم سالیوان مرا برد داخل باغ و دستم را زیر چیزی گرفت.

خنکی‌ای را روی دستم حس کردم. معلمم کف آن دستم که آزاد بود هجی کرد «آ-ب» اول به آرامی و بعد سریع و پشت سر هم. من ایستاده بودم و تمام حواسم به حرکت انگشت‌های او بود. ناگهان آن خودآگاهی مبهم مه آلود را که انگار در من مدفون و فراموش شده بود حس کردم و آن راز که نامش زبان بود در ذهنم درخشید.

پس «آ – ب» آن چیز خنک حیرت‌انگیزی است که روی دست من جاری شده است.

این کلمه انگار روحم را بیدار کرد. به آن نور بخشید. امید، خوشی و آزادی بخشید. دویدم توی خانه و سر راهم تکه‌های عروسکی که لت و پارش کرده بودم به پایم خورد. نشستم و سعی کردم سرهمشان کنم، ولی بی فایده بود. چشم‌هایم پر از اشک شد. به خاطر کاری که کرده بودم؛ و به خاطر اینکه اولین بار بود که پشیمانی و اندوه را حس می‌کردم.

اگر سه روز، فقط سه روز می‌توانستم ببینم اول به صورت آن سالیوان خیره می‌شدم. ساعت‌های طولانی نگاهش می‌کردم تا آن شفقت و شکیبایی را که در آموزش و تربیتم به خرج داد تماشا کنم. قدرت اراده و محبت دیوانه واری را که طعمش را بار‌ها چشیدم.»

[کتاب «داس‍ت‍ان‌ زن‍دگ‍ی‌ م‍ن‌؛ ب‍ان‍ض‍م‍ام‌ ن‍ام‍ه‌ه‍ا (۱۹۰۱ - ۱۸۸۷)» با ت‍رج‍م‍ه‌ ث‍م‍ی‍ن‍ه‌ پ‍ی‍رن‍ظر ب‍اغ‍چ‍ه‌ب‍ان‌ توسط نشر علم منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...