6
خجسته فریدون زِ مادر بزاد / جهان را یکی دیگر آمد نهاد
روزها بگذشت و فریدون به دنیا چشم گشود؛ فریدون چون سرو بلندقامت بود و گویا آسمان و زمین کمر به خدمت او بسته بودند، پدرش آپتین و مادرش زنی پاک‌دامن به نام فرانک. پدرش را سربازان و مزدوران ضحاک بگرفتند و مغز سرش را برای مارها خورش نمودند. چون ضحاک به دنبال آفریدون بود مادرش از هراس فریدون را بگرفت و به مرغزاری گریخت که در آنجا گاوی بود که مانند هیچ گاوی نبود، نام آن گاو برمایه بود، چون به مرغزار رسیدند فرانک بر نگهبان مرغزار داستان بگفت و اشک ریخت و از آن مرد خواست چون پدر، کودک را از او بگیرد و نگاه دارد و خوب پرورش دهد.

ضحاک

فرانک فریدون را به امانت در آن مرغزار گذارد و به نگهبان بیشه و آن گاو التماس‌ها نمود برای فرزندش؛ گاو و نگهبان بیشه به مادر گفتند ما چون بندگان که از خسروان اطاعت و حمایت می‌کنند با کودکت آن کنیم؛ باری فریدون سه سال از آن گاو شیر خورد و در آن مرغزار رشد نمود.

روزی فرانک به آن مرغزار آمد و به مرد نگهبان بیشه گفت: خبری رسیده که ضحاک برای یافتن فریدون به این بیشه می‌آید پس من کودک را از تو می‌ستانم و می‌گریزم؛ مادر کودک را بر گرفت و به سمت البرز کوه رفت، چون شاهین و عقاب که لانه بر کوه می‌کنند تا کودکانشان از آزار در امان بمانند. فرانک با کودک خود به البرز رسید و در آنجا یک مرد پارسا خانه داشت که کاری به دنیا و مردمانش نداشت، فرانک نزد او آمد و کودک به او نشان داد و گفت من از ایران‌زمین هستم و این کودک روزی تاج‌دار ایران‌زمین می‌شود، تو باید بر ایشان نگهبان باشی و چون پدر دلت برایش بلرزد؛ مرد فریدون را پذیرفت و از او چون جان مراقبت نمود.

به ضحاک بدسرشت خبر آن گاو و آن مرغزار رسید، شاه ستم‌پیشه با سپاه به آن مرغزار رسید و به بیشه درآمد؛ چون ایوان فریدون بدید و کس نیافت؛ دستور داد بیشه و هرچه در بیشه بود را نابود کنند و گاو برمایه را با تیغ خود کشت و ایوان فریدون را به آتش کشید.
روزگار فریدون نیز بگذشت و وی شانزده‌ساله شد و از البرز کوه به پایین آمد و نزد مادر رسید و از خود و پشته‌اش جویا شد؛ فرانک به او گفت تو فرزند آپتینی که شوهر من بود و پدر تو و از تخمه‌ی شاهان بود و از نوادگان طهمورث، پدرت را سربازان ضحاک بگرفتند و بکشتند و از مغز سرش برای دو مار رسته بر شانه‌های ضحاک خورش ساختند و من از جان تو بیمناک شدم و از ستم ضحاک تو را به بیشه‌ای بردم و آنجا گاوی بر تو شیر داد تا تو رشد و نمو کردی؛ چون بیشه‌زار جایش بر ضحاک هویدا شد تو را برگرفتم و به البرز کوه آوردم، ضحاک پس از ما به آن بیشه‌زار رسید و گاوی را که دایه‌ی تو بود را بکشت؛ فریدون چون داستان خویش بشنید در دل کینه کرد از ضحاک و سوگند یادکرد که انتقام پدر و دایه‌اش را از شاه ستم‌پیشه بستاند.

ضحاک بافکر فریدون روز و شب سر می‌کرد، پس اندیشید برای جلوگیری از شورش مردمان از راه فریب به دادخواهی رعیت بپردازد و به بزرگان دستور داد تا نوشته‌ای بیارایند و ضحاک را به دادگری گواهی بدهند، تمام بزرگان و مهان دربار به این کار مشغول شدند که ناگهان صدایی در دالان درگاه شاهی پیچید و فریاد دادخواهی کسی به گوش رسید؛ ضحاک این فرصت را غنیمت دید، ستم‌دیده را به حضور پذیرفت و جویای حال او شد و از او پرسان شد چه کسی به تو ستم نموده تا حقت را باز پس ستانم؛ مرد ناله برآورد که شاها، من کاوه نامم و صنعت‌گرم! بیچاره آهنگری هستم که از خود شما بر من ظلم شده! سربازانت چند فرزند مرا بگرفتند و مغزشان را خوراک مارهای شانه‌هایت نمودند و مرا تنها یک پسر ماند که ایشان را هم در بند نمودند و می‌خواهند بکشندش و از مغز سرش برای مارهایت خورش کنند.

ضحاک تا این بشنید دستور داد تا فرزند کاوه را آزاد کنند و درباریان پسر را نزد پدر آوردند، پس ضحاک رو به کاوه کرد و گفت اکنون تو نیز چون سایر بزرگان دربار این نوشته را که گواه است بر عدل و داد من تأیید کن. کاوه چون نوشته را بدید آن نامه را بدرید و بر سر بزرگان فریاد زد که چگونه خدا را فراموش کرده‌اید و بر دادخواهی ضحاک اهریمن‌صفت گواه شده‌اید؟!
نباشم بر این محضر اندر گواه / نه هرگز بر اندیشم از پادشاه

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم
داستان ضحاک را در اینجا با صدای نویسنده بشنوید!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...