چخوف برای زندگینامه نویسی موضوع جالبی نیست آدمی است بیش از اندازه خوب و دست نیافتنی، آدمی که خیلی از خصلتهای ویژه نویسندگان و هنرمندان را ندارد. از آن دسته شخصیتهای برجسته‌ و بی‌رنگ و جلوه‌ای که در زندگی هیچکس توجهی به آنان نشان نمی‌دهد؛ اما همه به آنان وابسته‌اند. يک آدم خیلی خوب کسی که هیچکس در خوبی‌اش شک ندارد اما نیازهای عاطفی و زندگی خصوصی‌اش هم مورد علاقه هیچکس نیست.

خلاصه کتاب چخوف هانری تروایا [Henri Troyat]

جالب این که محال است بتوان شخصیتی چون خود او را در هیچکدام از نمایشنامه‌ها و قصدهایش پیدا کرد. از این نقطه نظره میتوان او را يک پدیده بسیار نادر دانست: يک نابغه ادبی که نیاز و تمایلی به انطباق آنچه می‌نوشت با زندگی خصوصی خودش حس نمی‌کرد.

با این همه هانری تروایا [Henri Troyat] موفق شده است زندگی‌نامه جذابی درباره چخوف بنویسد، و به نظر می‌رسد که علاقه عاطفی‌اش نسبت به او، بیشتر از دیگر شخصیتهای چشمگیر ادبیات روسی باشد که درباره زندگی‌شان کتاب نوشته است: پوشکین، گوگول، داستایفسکی، تولستوی.

از دید تروایا، کلید درک شخصیت چخوف جمله‌ای است که پوتا پنکو، دوست تبهکار او درباره‌اش گفته است: «چخوف نمی‌خواست یک زندگی خصوصی داشته باشد و در برابر آن مقاومت می‌کرد.» به نظر می‌رسد که خود او هم با طنز ملایم خاص خودش این گفته را تایید می‌کند آنجا که می‌گوید: «اگر صومعه‌ها آدمهای بی‌مذهب را می‌پذیرفتند و می‌شد بدون نیایش آنجا زندگی کرد، من راهب می‌شدم.»

در اصطلاح روانشناسی امروزی شاید بتوان چخوف را يک مورد نمونه از نقص عاطفی ناشی از استبداد پدری دانست. پدر چخوف پیرمرد بسیار بی‌رحم ستمگری از اهالی تاگانروگ چنان بود که تندخوبی‌اش حتی در عرف روسی هم زیاده از حد تلقی می‌شد! مرد ورشکسته‌ی بدمست بیکاره‌ای که خانواده‌اش را با انضباطی پولادین اداره می‌کرد. برای کوچکترین کارهای افراد خانواده از خوردن و خوابیدن تا کار کردنشان برنامه‌هایی دقیق و مفصل تهیه می‌دید و کوچکترین بی‌احترامی به این مقررات را با سخت‌ترین کتک‌ها مجازات می‌کرد.

به گفته تروایا یکی از برادران کوچک‌تر چخوف به این خاطر که چند دقیقه دیر از خواب بیدار شده بود به سختی از پدر کیفر دید و یکی دیگر از برادران او به نام ایوان زیر ضربه‌های پدر آن چنان نعره می‌زد که همه همسایگانشان در مسکو زبان به شکایت و اعتراض می‌گشودند. حال آن که این‌گونه سختگیری‌های پدرانه در آن زمان رایج بود و همه آن را تایید می‌کردند.

می‌توان پذیرفت که پیامد چنین رفتاری نزد کسی که آن را تحمل می‌کرده است. همانی باشد که در شعری از فیلیپ لارکین بدینگونه خلاصه شده است:
هرچه زودتر بگریز و برو
و خود هرگز فرزند میاور

اما چخوف چنین نبود. گرچه زندگی زناشویی را دیر آغاز کرده و سترون بود - که شاید ناشی از ابتلایش به بیماری سل باشد - می‌توانست شوهری خوب و پدری مهربان باشد. هنگامی که در آخرهای زندگی کوتاهش سرانجام تن به ازدواج داد، همسر جوانش اولگا کنیپر را بسیار دوست می‌داشت و به او دلبسته بود. اما از آنجا که خود به خاطر بیماری باید در جنوب می‌ماند و همسرش که هنرپیشه مشهوری بود باید در مسکو به کار ادامه می‌داد؛ تنها دوره‌های کوتاهی را با هم می‌گذراندند. علیرغم همه نابسامانی‌های زندگی خانوادگی که چخوف از آغاز کودکی تجربه کرده بود، همواره اهل خانه و خانواده باقی ماند. حتی به نظر می‌رسد که هیچگاه کینه پدر بدرفتار را به دل نگرفته بود؛ پدری که گویا با او (فرزند بزرگتر) رفتار بهتری داشت و چخوف خیلی زود به جای او سرپرست و نان آور خانواده شد.

البته، در این زمینه هیچ چیز آنگونه که به نظر می‌رسد قطعی نیست و می‌دانیم که روابط فرزندان و پدر و مادر همواره می‌تواند گنگ و دو پهلو باشد. بعید نیست که چخوف نیز نقش پدرش را ایفا می‌کرده است، منتهی با نوعی خیرخواهی مالکانه. این که شاید در گوشه‌ای از ضمیر او هم شخصیت خودرای و ستمگری پنهان بوده باشد از رفتار او درباره موضوع عروسی خواهر محبوبش ماریا پیداست. پس از آن که چخوف شهرتی به هم زد و به موفقیت‌های مادی دست یافت، ملک کوچکی به نام ملخیدوو در نزدیکی مسکو خرید. او که خود نوه يک سرف بود، و به هیچ وجه آن برداشت‌های واهی تولستوی وار درباره قداست و شرف زندگی روستایی را نداشت، از این که زمینداری هر چند کوچک شده بود بسیار به خود می‌بالید. لذت می‌برد از این که بتواند در ملک خود از خویشاوندان و دوستانش به سبک میهمان‌نوازانه روسی پذیرایی کند و میزبان گروهی همیشگی از مهمانانی باشد که به شیوه شخصیتهای باغ آلبالو برای چندروز می‌آمدند و بیش از یک سال می‌ماندند.

خواهر چخوف یکی از شخصیتهای اصلی این گردهمایی‌ها بود و در حفظ توازن زندگی هر روزه او نقشی اساسی به عهده داشت. تا این که روزی یکی از میهمانان برادر از او خواستگاری کرد.
هانری تروایا در این باره می‌نویسد: «... نامش آلکساندر سماگین بود. پس از آن که چندگاهی فقط علاقه‌ای به ماریا نشان می‌داد ناگهان با شور بسیار، از عشق خود با او سخن گفت و خواستگاری‌اش کرد. ماریا درمانده و هراسیده به کسی نیاز داشت تا راهنمایی‌اش کند اما به چه کسی باید روی می‌آورد؟ پدرش؟ البته نه. مادرش؟ حتی او هم نه. به آنتون. مگرنه این که او بزرگ و سرپرست خانواده بود  از این رو جراتی به خود داد و به اتاق کار او رفت و گفت: «می‌دانی آنتون، تصمیم گرفته‌ام ازدواج کنم.» از آنجا که چخوف به خوبی می‌دانست داماد چه کسی خواهد بود، نام او را نپرسید اما پنداری چهره‌اش در هم رفت. ماریا از این سکوت او به هراس افتاد؛ همان گونه که در خاطرات خود نوشت: «هربار که جوابی نمی‌داد و سکوت می‌کرد؛ حس می‌کردم که آنچه شنیده برایش ناگوار بوده است. آن بار هم نگفت و تازه، چه لزومی داشت که بگوید؟ به خوبی می‌دیدم که نمی‌خواهد اعتراف کند که برایش دشوار خواهد بود اگر من بگذارم و به خانه دیگری بروم و با خانواده دیگری باشم»
در نتیجه، ماریا گریه کنان به اتاق خود بازگشت بی‌آن که توانسته باشد حتی کلمه‌ای از دهان برادر بیرون بکشد. در روزهای بعد نیز چیزی از ماجرا به او نگفت، بلکه به نوشته خودش: «خیلی در این باره فکر کردم... راضی نمی‌شدم دست به کاری بزنم که او را برنجاند، زندگی‌اش را به هم بزند و او را از محیط خلاقانه‌ای که همیشه کوشیده بودم برایش فراهم آورم محروم کند. تصمیمی را که گرفته بودم به سماگین گفتم، بسیار آزرده شد.»

چند سطری که در بالا از کتاب تروایا نقل شد به خوبی نشان دهنده سبک اوست؛ سبکی ساده، شاید بیش از اندازه ساده، که بیشتر در میان زندگینامه نویسان فرانسوی رواج دارد. تروایا گرچه نمی‌کوشد آثار چخوف را مورد بررسی نقادانه قرار دهد؛ در شناساندن مجله‌ها و نشریاتی که نوشته‌های چخوف اول در آنها انتشار یافت بسیار موفق است. همچنین تصویر روشنی از چگونگی و شرایط گروههای تئاتری مسکو که نمایشنامه‌های چخوف برای نخستین بار توسط آنها به صحنه آمده به دست می‌دهد. کارگردانان تئاتری آن روز که گرایش ویژه‌ای به شیوه‌های بیانی سوزناک و رقت انگیز و اندوه‌وار داشتند؛ نمایشنامه‌های چخوف را وسیله‌ای عالی برای ارائه چنین شیوه‌ای می‌یافتند. اما خود چخوف سلیقه‌ای بسیار قدیمی‌تر داشت و به کمدی سنتی وفادار بود و همواره در برابر کوشش‌های کارگردانان پایداری کرد و نگذاشت که به نمایشنامه‌های او جنبه‌های احساساتی و نمادی بدهند.

آنچه او را به عنوان تئاترنویس جلب می‌کرد جنبه‌های مضحکه‌آمیز زندگی بود و مادام رانفسکی باغ آلبالو را اساساً يک شخصيت مضحک می‌دید. شاید بتوان او را با نیچه همراه دانست که می‌گفت فرد اگر از نزديک ديده شود، بدون شک خنده‌آور است. همچنان که نمایشنامه‌های او همه درباره افراد است و نه شخصیتهای دراماتيک.

چخوف که به گونه ژرفی تفکر غیر سیاسی داشت نمی‌توانست نتیجه‌ای اخلاقی، به مفهوم پذیرفته شده آن را، در قصه‌ها و نمایشنامه‌هایش بگنجاند، هر چند که دوستدارانش همواره توانستنه‌اند چنین نتیجه‌ای را به راحتی در آثار او بیابند. از این نقطه نظر چخوف در میان نویسندگان روسی تک است و منتقدان قدیمی روسی هرگز نتوانستند احترام و اقبال عظیمی را که آثار او در نخستین سالهای قرن حاضر در غرب
به خود دید بفهمند و بپذیرند.

می‌گویند هنگامی که چخوف در خانه‌ای ییلاقی در نزدیکی مسکو باغ آلبالو را می‌نوشت؛ شبی باد پنجره را باز کرد و چند برگی از نوشته‌های او را روی زمین برف پوشیده پراکند. آنها را جمع کردند، اما خیس شده بودند و نمی‌شد آنها را خواند. دوستانش به دلداری گفتند که جای نگرانی نیست و چون می‌تواند آنچه را که در آن برگها نوشته شده دوباره به خاطر آورد. اما چخوف گفت که حتى يک کلمه از آنها را به یاد نمی آورد. در این گفته مایه‌ای از حقیقت هست. شگرد کار چخوف همین بالبداهگی کامل است، همین که هيج چیز از پیش طرح ریزی شده و ساختگی ندارد. همین که حتی به خاطر نیز نمی‌ماند. به یاد مانی؛ و همچنین مفهوم نمایشنامه، باید با بازی هنرپیشه‌ها ارائه شود.

به همین دلیل است که خواندن نمایشنامه‌های چخوف حس شگرفی از خلاء و همچنین نوعی زلالی را القا می‌کند. این پاکی و زلالی بیش از همه در برخی از بهترین قصه‌های او مانند استپ به چشم می‌خورد که از کارهای اولیه اوست و به ساده‌ترین شکل ماجرای سفر نوجوانی را در دشت دن بیان می‌کند. داستان با رسیدن پسرک به مقصدش پایان می‌باید یعنی جایی که او به مدرسه می‌رود و زندگی آینده‌اش آغاز می‌شود. از آنجا که این داستان بسیار پرفروش بود و موفقیت مالی قابل ملاحظه‌ای را به دنبال داشت چخوف به فکر افتاد که دنباله‌ای برای آن بنویسد؛ اما هنوز شروع نکرده دریافت که نمی‌تواند: آن اثر، درست به همان دلیل ناتمامی‌اش از نظر هنری کامل بود.

هیچکس به اندازه چخوف درباره دوغول دوره پیشین ادبیات روس یعنی تولستوی و داستایفسکی، بی‌طرفانه و خالی از تعصب داوری نکرده است. تولستوی را بسیار ستایش می‌کرد و دوست می‌داشت اما می‌گفت که بسیاری از آثار کوچک‌ترش را ناآگاهی عمدی تباه کرده است یعنی که در این آثار چه درباره زندگی روستائیان و چه درباره رفتار زنان در آمیزش جنسی، تولستوی نمی‌خواست واقعیتها را ببیند. در بیان آنچه زاییده تجربه خودش بود قدرت مطلق داشت اما تجربه‌اش در مقایسه با چخوف بسیار محدود بود به اندازه کافی آدمهای مختلف را نمی‌شناخت.

چخوف داستایفسکی را نیز بسیار می‌ستود. می‌گفت که آثار او باهمه عظمت و شگفتی، دچار پرگویی و اغراق و همچنین «گنده گویی» است. با این همه، شاید خواندن کتاب «خانه مردگان» بود که چخوف را واداشت سفری به سرتاسر سیبری بکند و شرایط زندانیان جزیره ساخالین را از نزديک ببيند و گزارش کند. این کار برای کسی چون او که تنی ضعیف و رنجور داشت بسیار دلاورانه بود.

چخوف در کنار اولگا کنیپر

رقیبان حسود این سفر را يک نيرنگ تبلیغاتی خواندند، اما این ادعا به هیچ وجه حقیقت نداشت. چخوف این سفر را با همان انگیزه‌ای انجام داد که پیشتر او را واداشته بود پزشک و نویسنده بشود؛ انگیزه‌اش کنجکاوی و دلسوزی و تمایل به دیدن واقعیت به چشم خودش بود. گزارش دقیق و موشکافانه‌ای که از این سفر تهیه کرد با اقبال محافل انقلابی و مخالفان رژیم روبه‌رو نشد، چه آنها بیش از آن که به شرایط زندگی زندانیان علاقه داشته باشند به منافع سیاسی که می‌شد از این موضوع به دست آورد دلبسته بودند. اما مقامات دولتی آن را بسیار جدی گرفتند و در نتیجه شرایط زندگی در ساخالین بهتر شد.

گفتن این که آخرین روزهای زندگی چخوف در کنار اولگا کنیپر تا چه اندازه خوش می‌گذشته دشوار است. به نظر می‌رسد که او هم مانند کسان دیگر، و حتی سوورین که دوست نزديک و حامی چخوف بود، با او رفتاری کمابیش غریبه‌وار داشت و به چیزهای مهم‌تری فکر می‌کرد. چخوف کسی نبود که توجه دیگران را به طرف خودش جلب بکند. و سرانجام در يک درمانگاه آب معدنی در آلمان همه آنچه توانست به پزشک بگوید این عبارت بود که با آنچه از زبان آلمانی به یادش می‌آمد گفت: «دارم می‌میرم».

بعد از مرگش موجی از ستایش و بزرگداشت برایش به راه افتاد. گورکی، که هدایت این موج را به عهده داشت سخت برآشفت از این که جنازه نویسنده بزرگ روس را به اشتباه «واگنی قر» داده و راهی وطنش کرده بودند که رویش نوشته بود: «صدف خوراکی تازه». اما اگر خود چخوف بود بدون شک از این شوخی خوشش می‌آمد یا شاید هم آن را شوخی تلقی نمی‌کرد. نمی‌شد گفت که شوخی یا طنز سیاهی در کار بوده باشد، هر چه بود جریان عادی زندگی بود.

دنیای سخن | شماره ده

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...