مکتبداری ساده که به کودکان تعلیم تورات میدهد... در دهکدهای یهودینشین در شرق اروپا... بالاخره زن بود و گاهی شیطان سوارش میشد... معتقد است در آمریکا، خیلی بیشتر از روسیه مرد پیدا میشود... پس از مفقودالاثرشدن یونس، کشتهشدن سم، مرگ خیالی منحیم، مرگ دبوره و در نهایت دیوانگی میریام، از خدا برمیگردد... آمریکا داشت در او رسوخ میکرد، او را هم درهم میشکست، امریکا داشت او را خرد میکرد
قصه مردی که میتوانست ایوب باشد! | مهر
یوزف روت [joseph roth] نویسنده و روزنامهنگار اتریشی بهخاطر نوشتههایش درباره مهاجرت یهودیان شناخته میشود؛ ازجمله رمان «ایوب» [Hiob: Roman eines einfachen Mannes] و مقاله «یهودیان سرگردان» که محوریت موضوعشان مهاجرت یهودیان شرق به غرب و آمریکاست.
رمان «ایوب» روت با چند ترجمه در بازار نشر کشور عرضه شده و بنا داریم نقد و بررسی آن را براساس ترجمه محمد همتی که اسفند سال ۱۴۰۰ توسط نشر نو عرضه شد، انجام دهیم. اینکتاب اولینبار سال ۱۹۳۰ منتشر شد و علاوه بر داستانش، ظرایف ساختاری زیادی درباره زبانهای آلمانی و یدییش دارد. زیرا روت از همانابتدای کتاب، بهجای واژههای زبان یدییش و عبارتهای یهودی از معادلهای آلمانی استفاده میکند. بهقول محمد همتی، شخصیتهای قصه «ایوب» آداب دین یهود را به جا میآورند اما زبان اثر، بازتاب دیگرگونی این آداب است. بهعنوان مثال در متن رمان، برای اشاره به اعیاد یهودی «شاووت» و «فصح» از معادلهای آلمانی و مسیحی عیدهای «پاک» و «پنجاهه» استفاده شده تا باز بهتعبیر مترجم کتاب، خواننده آلمانی با فرهنگ حسیدیان احساس نزدیکی نکند.
کتاب پیشرو تصویرگر گذار فرهنگی یهودیان شرق عالم ازجمله روسیه و استحاله اینفرهنگ در فرهنگ غرب است و اینگذار فرهنگی را در قالب قصه نشان میدهد. یوزف روت در اینکتاب لحنی قصهگو دارد و از ابتدا تا انتهای کار هم یکقصهگوست. اینلحن قصهگو و توجه به جزئیات را میتوان در دو فرازی که بهعنوان نمونه بررسی میکنیم، مشاهده کرد:
* «خوابهایش بیرویا بود، وجدانش آسوده بود و روحش معصوم. احتیاجی نبود افسوس چیزی را بخورد و آرزومند چیزی هم نبود.» (صفحه ۱۶)
* «شمعهای ارزان شمعدانی ورشو تاب گرما را نداشتند و شروع میکردند به خمشدن. استئارین بر رومیزی قرمز آجری با طرح پیچازی آبی میچکید و در چشمبرهمزدنی رویه میبست.» (صفحه ۱۸)
در ادامه ساختار محتوایی رمان «ایوب» را در ۳ مبحث بررسی میکنیم اما پیش از ورود به این ۳ موضوع که درباره فرهنگ یهودیان حسیدی، فرهنگ آمریکایی و نام کتاب هستند، طرح قصه را بهطور اجمالی مرور و به نکاتی در ساختار آن اشاره میکنیم.
طرح قصه / یهودیای که میتوانست مثل ایوب باشد!
شروع داستان رمان یوزف روت مانند شروع داستان «ایوب» در کتاب مقدس است. مندل سینگر، مردی پارسا و خداترس است. او مکتبداری ساده محسوب میشود که به کودکان تعلیم تورات میدهد. «پدرش هم ملا بود، پدربزرگش هم بود. خودش هم نمیتوانست کاری جز این داشته باشد. پس اگر کسی به خاطر پیشهاش به او سرکوفت میزد، به هستی او تاخته و قصد کرده بود که او را از صفحه جهان محو کند. مندل سینگر در برابر اینحمله از خود دفاع میکرد.» (صفحه ۵۰) مکان شروع قصه یعنی چوخنوف هم دهکدهای خیالی از نوع آبادیهای یهودینشین شرق اروپا است.
ابتدای قصه، مندل ۳۰ سال دارد و در پایان کتاب پیرمردی ۶۰ ساله است. او همسری بهنام دبوره دارد که بهخاطر زندگیشان به مندل سرکوفت میزند و راوی داستان دو مرتبه اینجمله را دربارهاش تکرار میکند: «بالاخره زن بود و گاهی شیطان سوارش میشد.» در مقطع آغازین داستان، مندل و دبوره، سهفرزند با نامهای یونس، شمریا و میریام دارند. کمی بعد فرزند جدید خانواده بهنام منحیم متولد میشود که موجودی ناقصالخلقه و بیمار است و دکتر میخواهد او را به مریضخانه ببرد. اما مندل بهدلیل باورهای یهودی خود با اینکار مخالفت میکند «بگذاریم بین بچههای روس بزرگ شود؟ هیچ کلام مقدسی نشنود؟» و تصمیم میگیرد برای درمان کودکش به درگاه خدا استغاثه کند و دوبار در هفته روزه بگیرد. دبوره نوزاد علیل را نزد رَبَن (روحانی یهودی) میبرد تا پسرش را شفا دهد. پاسخی هم که میشنود این است: پس از سالهای طولانی «منحیم پسر مندل شفا خواهد یافت. او از نوادر قوم بنیاسرائیل خواهد شد.» منحیم علیرغم توقع برادران و خواهرش و والدینش، نمیمیرد بلکه تبدیل به علیلی قدرتمند و ناقصالخلقه میشود.
در ادامه داستان مساله سربازیرفتن دو پسر بزرگ مندل پیش میآید که بنا به سنت آبا و اجدادی یهودی خود باید از ننگ رفتن به سربازی رها شوند. به اینترتیب مندل که پیشتر سلامتی منحیم را از خدا خواسته، دست به دعا برمیدارد و دعا میکند یونس و شمریا بیمار شوند. اما هر دو پسر به خدمت پذیرفته میشوند. یونس داوطلبانه و با کمال میل به سربازی میرود و شمریا هم بهطور غیرقانونی از کشور خارج و راهی آمریکا میشود. اینمیان، منحیم هم میتواند فقط یککلمه «ماما» را به زبان آورد و موجب شکلگیری اینسوال در ذهن پدرش شود که: «به چه گناهی مجازات شدهام؟» پس از مدتی نامه شمریا از آمریکا میآید و کشور مقصد را جایی میخواند که در آن نهرهای شیر و عسل جاری است. پسر مهاجر میگوید مثل همه یهودیهای آمریکا برای خودش یکپا خیاط شده است. بعد هرجور کسب و کاری را تجربه کرده و در حال حاضر در کار بیمه است و یهودیان را بیمه میکند. همچنین به یکنکته مهم فرهنگی هم اشاره میکند؛ اینکه نامش در آمریکا، سَم است.
در ادامه قصه، مندل که علاقهای به مهاجرت و رفتن به آمریکا نداشته، با دیدن انحرافات و بیراههرفتنهای دخترش میریام و علم به اینکه با یکمرد قزاق ارتباط دارد، بهطور ناگهانی تصمیم میگیرد به آمریکا مهاجرت کند. چون معتقد است اگر بماند، مصیبت نازل میشود. فرار از شر ارتباط میریام با مرد قزاق، ریشه تاریخی هم دارد و به تنفر یهودیان از قزاقها برمیگردد. با بیان تصمیم مهاجرت، مندل با دبوره و میریام روبروست؛ که دبوره میگوید روسیه سرزمینی غمگین و آمریکا کشوری آزاد و شاد است. میریام هم باید به آمریکا برود. چون تصوری مبهم از آزادی عشق در آنکشور دارد و معتقد است در آمریکا، خیلی بیشتر از روسیه مرد پیدا میشود. اینمیان منحیم معلول باید بماند. چون قانون مهاجرت به معلولین ذهنی اجازه مهاجرت به آمریکا را نمیدهد. او میماند و همراه با خانه مندل به زوج جوانی سپرده میشود تا روزی به آمریکا منتقل شود. در فاصله گرفتن تصمیم مهاجرت تا اجرای آن، مندل و دبوره منتظر معجزهای هستند تا منحیم را شفا دهد. اما ایناتفاق نمیافتد.
فرازهای مربوط به سفر با کشتی و مهاجرت به آمریکا مخاطب را یاد رمان مشابه دیگری میاندازد؛ «مهاجر خوشبخت» نوشته ماریو پوزو. اینیادآوری در حوزه سینما مربوط به فیلم «مهاجر» چارلی چاپلین است. بههرحال، پس از رسیدن به آمریکا و گذراندن ۴ روز در قرنطینه، مندل با همسر و دخترش وارد آمریکا میشود و پسرش شمریا را که حالا دیگر سم شده، میبیند. ورود خانواده سینگر به نیویورک و گشت و گذارشان در شهر، مندل را یاد صحرایی میاندازد که نیاکانش (قوم بنیاسرائیل) ۴۰ سال در آن راه پیموده بودند. ورود به آمریکا با تغییر و تحول در فرهنگ یهودی مندل و خانوادهاش همراه است. سم کسب و کار رو به رشدی به هم زده و میریام هم در مغازهاش مشغول به کار میشود. اما دبوره و منحیم با وجود شیرینیهای زندگی آمریکا، درگیر دلتنگی برای وطن و منحیم هستند و آنطور که راوی داستان میگوید، فکر عزیمت به خانه هرگز مندل سینگر را رها نکرد. او با دیدن یکستاره در آسمان آمریکا، یاد آسمان پرستاره وطنش در روسیه میافتد.
در ادامه داستان بنا بر این گذاشته میشود که مک دوست سم به روسیه رفته و منحیم را با خود بیاورد. اما با شروع جنگ جهانی اول، یونس که با میل خود به سربازی رفته بود، مفقودالاثر شده و خبر آتشسوزی خانه قدیمی مندل در دهکده چوخنوف باعث میشود مندل، منحیم را مرده بپندارد. سپس سم راهی جبهه جنگ اروپا میشود و خبر مرگش در جنگ به مندل، دبوره و میریام میرسد. در نتیجه دبوره شروع به شیون و کندن موهای خود میکند و لحظاتی بعد دق کرده و میمیرد. مندل هم هفتشبانهروز در عزاداری و سوگ او مینشیند. سپس میریام دچار دیوانگی، و در تیمارستان بستری میشود.
یکی از اتفاقات مهم رمان «ایوب»، تغییر باور و کافرشدن مندل است. او پس از مفقودالاثرشدن یونس، کشتهشدن سم، مرگ خیالی منحیم، مرگ دبوره و در نهایت دیوانگی میریام، از خدا برمیگردد و دیگر عبادت نمیکند. یوزف روت برگشتن مندل از خدا را با ظرافت نشان داده است. اینتحول ابتدا با تصویرکردن یکصحنه شروع میشود. صحنهای که مندل روی صندلی نشسته و عرقچین معروف یهودیاش را روی زانویش گذاشته است. اینکار در سنتهای دین یهود، خطا و بیاحترامی است چون زن و مرد یهودی باید سر خود را بهنشانه پروا از حضور خداوند بپوشانند. با اینمقدمه، مندل که تیر خلاص را با خبر رسیدن جنگ به خانهاش در روسیه خورده و تصور میکند منحیم هم کشته شده، باید یکپیوند دیگر را پاره کند که آن رشته اعتقاداتش به خداست. بنابراین قصد دارد وسایل دعا و نمازش را آتش بزند که همسایگانش مانع میشوند.
مندل پس از چرخش اعتقادیاش، دیگر در مراسم نماز شرکت نمیکند و حتی نماز میت هم نمیخواند. او تبدیل به مردی تارک نماز میشود و به محله ایتالیاییها میرود تا گوشت خوک بخورد و غضب الهی را برانگیزد. بیشتر وقتش را در کوچهها میگذراند و همسایهها او را برای تهیه این و آنچیز میفرستند. یهودیان سعی میکنند او را نبینند و بین آنها تبدیل به یکغریبه میشود. او معتقد است همکیشان و دوستانش از ترس نماز میخوانند اما او از خدا ترسی ندارد.
با پایان جنگ جهانی اول، همسایگان و اهالی محله برای جشن جمع میشوند اما مندل به تنهایی در پستوی مغازهای که در آن زندگی میکند، جشن میگیرد. یکی از صحنههای مهم رمان هم در همینمقطع ساخته شده است؛ وقتی مندل یکصفحه گرامافون را در دستگاه گذاشته و ترانهای بهاسم «منحیم» را میشنود. او بهقدری به ترانه مورد اشاره علاقهمند میشود که بارها آن را میشنود و همسایهها هم با شنیدن موسیقی مورد اشاره، ۱۶ مرتبه آن را با مندل گوش میکنند. با حس و حال خوبی که اینآهنگ به مندل میدهد، آخرین تصمیم و نقشه زندگیاش را طرح میریزد؛ اینکه پول جمع کند و به روسیه برگردد تا در وطن خود بمیرد. اینتصمیم و گردآوری پسانداز مندل، با آمدن مردی بهنام الکسی کوساک به نیویورک همزمان میشود؛ یکرهبر ارکستر معروف و نابغه موسیقی که ترانه «منحیم» یکی از کارهای اوست. او در پی مندل به محله کثیف و مکان زندگیاش میآید و در ضیافت شامی که بهمناسبت عید مذهبی یهودیان برپا شده، خود را معرفی میکند. الکسی کوساک، همان منحیم علیل است که درمان شده و شفا گرفته است. یکی از ارجاعات تاریخی یوزف روت، در صحنه در زدن منحیم و ورودش به ضیافت شامی است که مندل در آن حضور دارد. اینپشت در بودن به ماجرای در زدن و ورود ایلیاهوی پیامبر ارجاع داده شده است.
«ایوب» پایانی خوش دارد که در آن، مندل همراه پسرش به هتل میرود تا چندروز دیگر راهی وطن شود. سطور پایانی قصه هم دربرگیرنده اینمفهوم هستند که مندل در هتل به خواب رفت و «از سنگینی خوشبختی و عظمت معجزات آسود.»
فرهنگ یهودیت حسیدی
حسدیان، فرقهای از یهودیان ارتدکساند که نسبت به دیگر یهودیان منزوی هستند و اینانزوا و کنارهگیری را در فرازهایی از رمان «ایوب» هم میبینیم. در صفحه ۱۳۰ کتاب پس از آنکه مندل و زن و دخترش به آمریکا مهاجرت کردهاند، پس از چندسال، سم پسر مندل با رشد و ترقی اقتصادی، اسبابکشی کرده و به خانهای مجللتر میرود. اما مندل در خانه کوچک و نامناسب خود باقی میماند. راوی داستان اینمساله را با بیان ویژگیهای یکیهودی معمولی اینگونه همراه میکند: «پسرش به محله ثروتمندان نقل مکان کرد و مندل در همان کوچه، در آپارتمانش، کنار چراغنفتیهای آبیرنگ، در همسایگی فقرا و گربهها و موشها ماند. او پرهیزکار و خداترس و عامی بود، یک یهودی کاملاً معمولی.» (صفحه ۱۳۰)
اما اگر به ابتدای داستان و مقطعی که مندل و خانوادهاش هنوز در روسیه هستند برگردیم، اشاره به انزوای حسیدیان و کنارهگرفتنشان از دیگر مردم را میتوان در اینفراز مشاهده کرد: «توی خونشان بود که وقتی رعیتی با آنها حرف میزد، چطور باید خودشان را به کری بزنند. هزار سال بود که سوال و جواب میان رعیت و یهودی، هرگز آخر و عاقبت خوشی نداشت.» (صفحه ۴۱) در همینزمینه، نگاه طرف مقابل هم وجود دارد. همانطور که دیدیم، نگارنده رمان «ایوب» برای اشاره به یهودیان و غیریهودیان از عبارات «یهودی و رعیت» استفاده کرده است. در یکی از فرازهای رمان، ایوب سوار درشکه مردی غیریهودی میشود که درباره یهودیان چنینسخنانی دارد: «فقط شیطان از پس گذاشتن یکقرار محکم با یهودیها برمیآید!» (صفحه ۹۰) و همچنین در ادامه صحبتهای همیندرشکهچی میخوانیم: «شما چرا یکجای دنیا آرام نمیگیرید! شیطان شما را از اینجا به آنجا میفرستد. امثال ما هرجا دنیا آمده باشد، همانجا میماند.» (صفحه ۹۱)
یکی از موضوعاتی که درباره زندگی یهودیان در رمان «ایوب» وجود دارد، تفاوت نسلهاست. مندل مردی است که با همه وجود به سنتها و باورهای خود چنگ زده و حتی پس از کفر ورزیدنش هم نیمه دیگر وجودش دچار عذاب وجدان و رنج است. اما دبوره همسر و میریام دخترش، آنپایبندی را به اصول و مبانی یهودیت حسیدی ندارند. البته دبوره تا انتهای زندگیاش دعا میخواند. اما میریام هم مانند سم (پسر خانواده) تمایلی به حفظ فرهنگ یهودی خود ندارد و پیش از مهاجرت، در روسیه به مادرش میگوید اگر مندل مایل به مهاجرت نیست، او را رها کند و همراه هم به آمریکا بروند. میریام به مادرش میگوید «در آمریکا هر کاری دلم بخواهد میکنم، از این هم بیشتر. چون تو زن یکمندل سینگر شدهای، دلیل نمیشود که من هم بشوم.» (صفحه ۹۶) پس از ورود مندل و زن و دخترش به آمریکا و دیدن شمریا پسر خانواده که در آمریکا سم نام دارد، راوی حس و حال مندل از مواجهه با پسر تغییرکردهاش را اینگونه با چنینجملاتی تشریح میکند: «انگار که سم را روی شمریا کشیده باشند، یک سم شفاف که شمریا از پشتش پیدا بود. او گرچه شمریا بود، سم بود.» (صفحه ۱۰۹) و «بوی خمیر اصلاح سم به مشام هر سه خورد، بوی عطر گل برف و کمی هم بوی اسید کاربولیک میداد.» (همان)
یکی از فرازهای جالب داستان درباره حفظ فرهنگ یهودی، مربوط به یکی از صحنههای زندگی در آمریکاست که دبوره به مندل میگوید رفتارش مثل یهودیهای روس است. مندل هم در پاسخ میگوید: «خب من یکیهودی روس هستم.» کمرنگشدن باورهای دینی و مذهبی بین یهودیان نسل گذشته و نسل جوان، و حتی ضعیفشدن اعتقاد قدیمیترها هم، در روایت راوی دانای کل داستان نیز خود را نشان میدهد؛ ازجمله در فرازی که صحبت درباره معجزه است. راوی داستان یا در واقع یوزف روت میگوید «معجزهها در روزگاران خیلی دور رخ میدادند، آنزمان که یهودیها هنوز در فلسطین زندگی میکردند. از آنزمان دیگر معجزهای رخ نداده است.» (صفحه ۹۴) پس از آنکه منحیم خود را به مندل رسانده و خبر زندهبودن خود و برادرش یونس را که در ارتش سفید روسیه خدمت میکند، میدهد، مندلِ کافرشده دستهایش را بهحالت دعا در هم گره میزند و ریشهدار بودن باورها و اعتقاداتش را نشان میدهد. همسایگان و دیگر یهودیان محله هم میگویند معجزهای رخ داده است.
یکی از موضوعات جالبی که درباره حسیدیان وجود دارد و محمد همتی در پاورقیهای خود توضیحش داده، مربوط به دعای شام عید است که اینگروه از یهودیان میگویند: «سال بعد در اورشلیم!» ایندعا شاید در مواجهه اول، صهیونیستی و یکآرزو با رویکرد اسرائیلی بهنظر برسد اما طبق باور حسیدیان، سرزمین موعود، وعده الهی به آنهاست و دخالت انسانی در تحقق وعده خدا جایز نیست. به همیندلیل اینگروه از یهودیان که تعدادشان در دنیا حدود یکمیلیون نفر است، حاکمیت اسرائیل را مشروع نمیدانند و از تهیه گذرنامه اسرائیلی رویگردان هستند.
حلشدن در آمریکا / سرزمین خوشبختی یا بدبختی؟
وطن، در رمان «ایوب» روسیه است. اما آمریکا هم پس از مهاجرت مندل تبدیل به سرزمین پدری شده و چندمرتبه با ایننام مورد اشاره قرار میگیرد. در صحنهای که مندل قدم روی پلکان کشتی گذاشته و بناست برای رفتن به آمریکا سوار شود، راوی قصه، وطن و اروپا را در حکم گذشته و آمریکا را بهعنوان آینده پیشرو مطرح میکند: «او روی بالاترین پله نردبانی باریک و آهنی ایستاده بود، پشت به بندر و خشکی و خاک اروپا، پشت به وطن، پشت به گذشته.» (صفحه ۱۰۶ به ۱۰۷) پیش از حرکت کشتی هم راوی داستان، مندل یهودی را با آیندهای که پیش روی خود دارد، اینگونه تصویر میکند: «مندل، اینیهودی سیهچرده کوچک، بر روی یککشتی غولآسا و مقابل اقیانوس ازلی و ابدی…» (صفحه ۱۰۷) زمان مهاجرت غیرقانونی شمریا و عبور قاچاقیاش از مرز روسیه هم صحنهای وجود دارد که در آن، مفهوم وطن و گذشته در تقابل با مهاجرت و آینده قرار دارد: «در همینلحظه آسمان شرق روشن شد. مردها نگاهی به پشت سر، به وطن انداختند که گوی هنوز در ظلمت شب فرو رفته بود، و دوباره به روز، به غربت، رو کردند.» (صفحه ۶۱) در همینزمینه، جملات و فرازهای دیگری هم در رمان «ایوب» وجود دارند که قابل توجهاند؛ ازجمله اینفراز که پیش از مهاجرت، همه به او میگویند که آمریکا سرزمین باشکوهی است و یهودی را آرزویی بزرگتر از رسیدن به آمریکا نیست.
در ابتدای مواجهه، گویی آمریکا یکوسوسه جذاب و اجتنابناپذیر است. وقتی مندل همه کارها را انجام داده و بناست با همسر و دخترش به آمریکا مهاجرت کند، بین رفتن و ماندن و بهخاطر وضعیت برزخگونه خود و فرزندش منحیم که بناست در روسیه بماند، دچار چالش ذهنی است. اما راوی در همینفرازها میگوید «دیگر کار از کار گذشته بود. دیگر از آمریکا خلاصی نداشتند.» پس از ورود به آمریکا و گشتوگذار در شهر هم، مندل ابتدا دچار یکحیرانی و تحیر است که از مواجهه با شخصیت آمریکا رخ داده است: «چیزی نگذشت که دیگر نمیدانست چه را باید بشنود، ببیند یا بو کند. همچنان لبخند میزد و سر تکان میداد. آمریکا داشت در او رسوخ میکرد، او را هم درهم میشکست، امریکا داشت او را خرد میکرد. دقایقی بعد از حال رفت.» (صفحه ۱۱۲)
مندل با ورود به آمریکا با اینسوال بنیادی روبروست که «کل آمریکا به من چه؟» و دچار یک ازخودبیگانگی میشود که ریشه در دوری از وطن و پسرش منحیم دارد. ایندوریِ از خود و ریشهها را میتوان بهصراحت در اینجمله یوزف روت در صفحه ۱۱۳ کتاب مشاهده کرد: «به نظرش چنین مینمود که از خودش به بیرون پرت شده و از آن پس باید جدا از خودش زندگی کند. انگار خودش را در چوخنوف جا گذاشته بود، کنار منحیم.»
اما در ادامه داستان، نیویورک طی چندماه تبدیل به وطن مندل میشود و راوی قصه هم با کنایه میگوید برای خودش یکپا آمریکایی شد. پسرش سم هم یک American Boy بود. کمی پیشتر به باور یهودیان به معجزه اشاره کردیم. راوی داستان «ایوب» میگوید به مندل گفته شده بود آمریکا سرزمین خداست؛ همانطور که زمانی فلسطین بود و نیویورک هم شهر معجزات (Wonder City) است؛ «همانطور که زمانی اورشلیم بود.» (صفحه ۱۱۸) جالب است که این هم سند دیگری از ضدیت حسیدیان با نگاه صهیونیستی و اسرائیلی است. چون حسدیانی چون مندل، معتقدند شهر اورشلیم، برای زمان و یکبازه زمانی مشخص شهر معجزات بوده که تمام شده است. فرزندان مندل به او میگویند آمریکا سرزمین خداست و نیویورک شهر عجایب و انگلیسی زیباترین زبان دنیا. یکدرس مهم هم که مندل سینگر در آمریکا _ بهتعبیر راوی قصه «سرزمینی که همهچیز و همهکسش عجله داشت» _ میآموزد، این است که آرام قدم بردارد.
مندل، آمریکایی میشود اما فرهنگ یهودی خود را حفظ میکند. بهعنوان مثال در فرازی از رمان درباره دغدغههای یهودی او چنینفرازی وجود دارد: «مندل از خود پرسید، یکشنبه کی میشود؟ قبلاً زندگیاش از شنبهای تا شنبه دیگر میگذشت و حالا از یکشنبهای به یکشنبه بعد.» در مقابل، میزان انحلال دبوره و میریام در فرهنگ آمریکایی بهمراتب بیشتر از مندل است. با گذشت فقط چندماه از ورود به نیویورک، دبوره ۱۰ بار به سینما و ۲ بار به تئاتر میرود و گردنبند طلای بزرگی را به گردن میآویزد که راوی میگوید «زنان هرزهای را به یاد میآورد که گاهی کتب مقدس درباره آنها گفتهاند.» البته یوزف روت در مسیر روایت خود، جانب اعتدال را نگاه داشته و شخصیت دبوره را زن دهاتی و محرومی نشان نمیدهد که با دیدن آمریکا، دامن از کف میدهد و بهطور کامل در آن حل میشود. بلکه در فرازهایی صحبت از حیرانی دبوره است و چندمرتبه با اینجمله روبرو میشویم: «دبوره نمیدانست دقیقاً چه مرگش است.» علت اینحیرانی هم اینگونه بیان میشود: «این آمریکا دنیای نویی نبود. تعداد یهودیهای اینجا از کلوچیسک هم بیشتر بود، در واقع یک کلوچیست بزرگ بود.»
بین فرزندان مندل هم که به آمریکا پا گذاشتهاند، سم بهروایت راوی داستان، دنبال فرصت است که بر دورافتادنش از سنتهای وطنش تاکید کند. میریام هم که اهل خوشگذرانی و معاشرت با مردان است، توقع جهیزیهای برای ازدواج ندارد. چون آمریکا را دنیای دیگری میبیند و نزد او، مرد جوان آمریکایی با مرد جوان روسی تفاوت دارد.
اما اگر به زاویه نگاه مندل سینگر بهعنوان شخصیت اصلی رمان «ایوب» برگردیم، یوزف روت آمریکا را از دید یهودیانی چون او، اینگونه تصویر میکند: «مردهای آمریکایی سالم بودند و زنهای آمریکایی زیبا، ورزش اهمیت داشت، وقت قیمتی بود، فقر ناپسند بود و ثروت مایه اعتبار، فضیلت نیمی از کامیابی بود و خودباوری همه کامیابی، رقص برای سلامت خوب بود و اسکیتسواری یک وظیفه، کار خیر حکم سرمایهگذاری را داشت، آنارشیسم جنایت بود و اعتصابکنندگان دشمن بشریت بودند و فتنهانگیزان همپیمان شیطان، ماشینهای مدرن موهبت آسمانها بود و ادیسون بزرگترین نابغه.» (صفحه ۱۳۱) اما همینکه مندل خبر مرگ سم در جبهه جنگ اروپا میشنود، دبوره دق میکند و میریام دیوانه میشود، نگاه مندل نسبت به آمریکا برمیگردد و دیگر برایش سرزمین معجزات و عجایب نیست. مندل با حالت یکمرد مجنون و دیوانه، اینزمزمهها را با خود میکند: «من دیگر مندل سینگر نیستم، من تهمانده مندل سینگرم. امریکا ما را کشت. آمریکا سرزمین پدری است، اما سرزمین پدری کشنده. آنچه ما روز مینامیدیم، اینجا شب است. آنچه ما زندگیاش میانگاشتیم، اینجا مرگ است. پسری که میان ما شمریا نام داشت، اینجا شده سم.» (صفحه ۱۴۵) توضیح خوبی که محمد همتی درباره بازی زبانی یوزف روت درباره دو اسم «شمریا» و «سم» در پاورقیهای ترجمه خود آورده از اینقرار است که نام عبری «شمریا» بهمعنای «خدا نگهدارت باشد!» است و نام انگلیسی «سم» مخفف نام عبری «سموئیل» بهمعنای «خدا خواسته» است و نزد یهودیان چنینتغییر نامی با مرگ یکی است.
شخصیت مکتبدار یهودی تا پیش از نزول بلا، به آمریکا و پیشرفت علم در آن، خیلی دلگرم است. اما همینکه همسرش میمیرد، در مواجهه با دیوانگی میریام و بستریشدنس در تیمارستان، به عروس خود وگا میگوید «یکبار سم به من گفت که آمریکا در علم طب سرآمد همه جهان است. حالا کاری از دست علم طب برنمیآید. دکتر گفت مگر خدا کمک کند! تو بگو وگا، تا حالا دیدهای که خدا به مندل سینگر کمک کند؟ مگر خدا کمک کند!» (صفحه ۱۵۰) اما یکنکته جالب و مهم دیگر در رمان «ایوب»، مواجهه یهودیهای آمریکاییشده با کفر مندل است. نکته مهم، احساس اینیهودیان رنگوروباخته نسبت به کفرگویی و عصیان مندل است. راوی قصه میگوید اینیهودیان با مهاجرت به آمریکا، احکام بسیاری را نقض کرده و سراپا گناه بودند. اما خدا هنوز در دلشان بود و وقتی مندل کفر گفت، مثل این بود که با انگشتهایی تیز بر قلبهای عریانشان چنگ انداخته باشد.
اشاره کردیم که مندل پس از ورود به آمریکا و گذر از مرحله حیرانی، نگاهی تحسینآمیز به شهر معجزات دارد. پس از پیداشدن منحیم و توجه دوباره مندل به خدا، او پیش از ترک نیویورک و بازگشت به وطن، شبِ آمریکا را که مدتها به آن توجه نمیکرده، اینگونه میبیند: «آواز درهم و برهم آمریکا را میشنید، صدای بوق و سوت و غرش و زنگ و جیغ و غژغژ و فریاد و صفیر و زوزه.» (صفحه ۱۹۳)
مندل و ایوب / عقوبت یا امتحان الهی؟
ایوب پیامبری بود که خدا صبر او را بهمدت چندسال با آزمونهای سخت و وسوسههای شیطان امتحان کرد و ایوب هم در نهایت سربلند از آزمون بیرون آمد و در حالیکه پیر و شکسته شده بود، دوباره به امر خداوند جوان و شاداب شد و همه مال و اموال و فرزندان از دسترفتهاش به او بازگردانده شد. وجه تسمیه رمان «ایوب» هم تشابه رنجهایی است که ایوب قرنها پیش کشیده و بناست مندل هم در روزگار مدرن و عصر آمریکا بهدوش بکشد.
اما در مواجهه با امتحان مندل، رفتاری متفاوت با ایوب نبی پیش میگیرد. او پس از نزول بلایا [کشتهشدن سم در جبهه، دقکردن دبوره، دیوانگی میریام، مفقودالاثری یونس و مرگ خیالی منحیم] زبان میگیرد و با خود زمزمه میکند وای بر مندل! نه پسری دارد، نه دختری، نه زنی، نه وطنی، نه آهی در بساط! به بیان ساده و مختصر، مندل عجزولابه میکند و معتقد است خداوند او را عقوبت کرده است. عقوبتش هم فقط شامل حال او و نه دیگران میشود. او دیگر مثل باقی یهودیان منتظر مسیحیای موعود نیست.
مندل پس از مواجهه با سختیها، نعره میکشد و پا به زمین میکوبد. او حال متناقضی دارد. از طرفی میخواهد آخرین رشته اتصال خود به زندگی یهودی را قطع کند. یعنی کیسه مخملی حاوی لباسهای نماز و عبادتش را در آتش بسوزاند اما توانایی انجام اینکار را ندارد. چون به تعبیر راوی داستان، قلبش از خداوند خشمگین بود اما در عضلاتش هنوز ترس از خدا خانه داشت. او نماز نمیخواند اما از نماز نخواندنش ملول است. نسبت به خدا خشمگین است اما بهخاطر همینخشم، در رنج است و لذت نمیبرد. اینجمله راوی نیز بهخوبی حالت متناقض درون شخصیت مندل را بیان میکند: «گرچه مندل از دست خدا خشمگین بود، هنوز خدا بر جهان فرمان میراند.» مندل به همسایگان و دوستان یهودی خود اطمینان میدهد دیوانه نیست. او میپندارد طی ۶۰ سال زندگی خود، با زیست یهودی و عبادت خدا دیوانه بوده و حالا دیگر از بند دیوانگی آزاد شده است. البته همانطور که مخاطب متوجه میشود، اینجملات برآمده از خشم و ناتوانی درونی اینشخصیت هستند؛ بهویژه وقتی با حالت کفرگویانه به دوستان میگوید میخواهد پدر صاحب دنیا را بسوزاند.
یکی از صحنههای جالب رمان «ایوب» گفتگوی دوستان مندل، یعنی یهودیان مهاجرتکرده به آمریکاست با اوست که اشاره شد دین و ایمان عمقیشان به خدا با وجود گناهان بسیار هنوز محفوظ بود. مندل در گفتگو با آنها میگوید خداوند سنگدل است و هرچه بیشتر تسلیمش باشیم، بیشتر سخت میگیرد. خدایی که مندل در حال کفرگویی ترسیم میکند، فقط ضعفایی چون او را نابود میکند و با قدرتمندان کاری ندارد. یکی از همسایگان مندل، شخصیتی بهنام روتنبرگ است که یادآوری نام رمان یعنی «ایوب» بهعهده او گذاشته شده است. او به مندل میگوید «ایوب را یاد کن!» و اینتذکر را هم میدهد که «ایوب مرد ضعیفی نبود، بلکه توانگر بود. و تو هم مرد ضعیفی نبودی، مندل!» روتنبرگ به مندل میگوید با رها کردن منحیم، کاری خلاف مشیت الهی انجام داده است. چون تقدیرش این بوده که فرزندی بیمار داشته باشد اما مندل طوری رفتار کرده که انگار منحیم، پسری نابهکار است. اما مندل کفرگو، بیماری منحیم را نشانهای از غضب خدا میداند و میگوید «من یک عمر عاشق خدا بودهام و او از من بیزار بوده. یک عمر از او ترسیدهام، اما حالا دیگر کاری از او برنمیآید. همه تیرهای ترکشش به من اصابت کرده است. فقط مانده که مرا بکشد. که البته سنگدلتر از این حرفهاست. من زنده خواهم ماند، زنده، زنده!»
در صفحات پایانی رمان وقتی منحیم با نام الکسی کوساک و بهعنوان رهبر ارکستر به نیویورک میآید و پدر خود را پیدا میکند، رنج و عذاب مندل پایان پیدا میکند؛ با شنیدن خبر زندهبودن منحیم و یونس. نتیجهگیریاش هم از وقایع و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته اینگونه است: «خدا چنان بزرگ است که پلشتیهای ما در برابر عظمتش ناچیز است.» در نتیجه به پستو رفته و کیسه سرخومخملی لباسهای عبادت آویخته از گلمیخ را برداشته و همراه پسرش، مغازه یا بهتر بگوییم دخمه تنهاییاش را ترک میکند.