ادبیات داستانی و آموزه تاب‌آوری | آرمان ملی


ادبیات و قصه در زندگی اندوه‌بار انسان معاصر، همواره از روزنه‌های رهاننده بوده است. خواندن امیدهای کوچک قهرمانان قصه‌ها در روزگار تنگنا و جنگ و فقر و قحطی، نیرو و تاثیری دارد ورای کتابهای انگیزشی. امیدواری، تاب آوری و کوشش برای بقا در بحران‌ها را در مواجهه با بسیاری از بزنگاه‌ها، از پرسه در همین قصه‌ها و اساسا گستره ادبیات داستانی می‌توان برای روز مبادا در ذهن و جان اندوخت. در زمانه‌ای که به نظر می‌رسد اندوه و نومیدی و استیصال بیش از گذشته انسان‌ها را به سوی نابودی و گاه مرگ‌های خودخواسته سوق می‌دهد تشبث جستنی از این منظر به ادبیات به راستی که از ضرورت‌هاست.

خلاصه خداحافظ سارایوو» [Goodbye Sarajevo : a true story of courage, love and survival] آتکا رید و هانا اسکوفیلد [Atka Reid, Hana Schofield]

در این گفتار سخن از یک کتاب داستانی - خاطره نگارانه است در باب مصائب یک خانواده در طی جنگ‌های مربوط به بوسنی و هرزگوین، وقتی که در آوریل ۱۹۹۲ و به دنبال یک رفراندوم ملی از یوگسلاوی اعلام استقلال کرد و این موضوع دستمایه‌ای شد برای حملات صربها و تلاش آنها برای تصرف بخش‌هایی از کشور و محاصره سارایوو، روزهایی دهشتبار برای هر بوسنیایی مانده در وطن به تایید و تصریح تاریخ که بازتابهای فراوانی هم در ادبیات داستانی پیدا کرده است.

راویان کتاب «خداحافظ سارایوو» [Goodbye Sarajevo : a true story of courage, love and survival] دو خواهر، آتکا رید و هانا اسکوفیلد [Atka Reid, Hana Schofield]، با نوشتن روزنوشت‌های خود روایت اندوهگین اما تاب آورانه‌ای به دست داده‌اند از روزهای دشوار جنگ و قحطی، به ویژه آن گاه که رنج و نفیر مرگ را با پناه بردن به اندک آذوقه‌ای که داشته‌اند و غذایی که با آن طبخ می‌کرده‌اند و عطر آن غذا در خانه، تاب می‌آورده‌اند؛ خواندن بریده‌هایی از روایت که نشان می‌دهد چگونه غذا حتی در فقدان و فقر می‌توانسته است عاملی برای امید و تاب آوری باشد؛ برای فهم گفتمان نجات دهنده نهفته در این روایت بایسته به نظر می‌رسد:

«"آتکا میشه برامون پنکیک درست کنی؟" امیر بود. دوقلوها نارس به دنیا آمده بودند و هنوز حساس و شکننده بودند. حوصله نداشتم اما با چشم‌های درشت قهوه‌ایش به من نگاه کرد و با لحن شیرینی که دیگر نتوانستم در مقابلش مقاومت کنم گفت: "لطفا آتکا". "باشه براتون درست می‌کنم". چشم‌های امیر برق زد و با خوشحالی وسط اتاق جست و خیز می‌کرد و مرتب می‌گفت: "آخ جون پنکیک..." بقیه بچه‌ها هم به او ملحق شدند و بالا و پایین پریدند. با اینکه چندین روز بود پنکیک خشک می‌خوردیم شگفت زده بودم که چطور وقتی پای بچه‌ها در میان است همه چیز تازه و نو خواهد بود. شادی آنها را تماشا می‌کردم و امید تمام وجودم را پر کرده بود.»

و یا اینجا: «طارق با کنجکاوی پرسید: "آتکا ما دائم برنج می‌خوریم داریم چینی می‌شیم؟" خندیدم و گفتم: نه نمی‌شیم. پرسید میشه برای ناهارمون گوشت بپزی؟ قول دادم: حتما میتونم... پسرها آنقدر کوچک بودند که فرق بین گوشت و برنج را نمی‌فهمیدند؛ برای همین تصمیم گرفتم با آنها یک بازی کوچک تخیلی بکنم که به آنها آسیبی نمی‌زد. مقداری برنج را به شکل گلوله‌های کوچک در آوردم و در یک بشقاب جدا چیدم. پسرها که از خیال خوردن گوشت هیجان زده بودند؛ پاهایشان را زیر میز تاب می‌دادند. اول برای امیر غذا ریختم. بفرمایید یکم برنج. سخاوتمندانه یک کفگیر برنج برایش ریختم و یکم هم گوشت! دو گلوله برنج در بشقابش گذاشتم. چشمهایش می‌درخشیدند و کاملا باز بودند. در حالیکه به غذایش نگاه می‌کرد گفت: "کدوم یکی گوشته؟" به گلوله‌های برنج اشاره کردم. :می‌تونم اول اونا رو بخورم؟" دخترها می‌خندیدند و من سعی می‌کردم قیافه جدی به خودم بگیرم.»

و اینجا در وصف مرباهای خانگی: «درخت کوچک آلو در باغچه زیر خانه‌مان هیچ وقت آنطور میوه نداده بود و شاخه‌های پیچ در پیچش هیچ وقت زیر وزن میوه‌ها خم نشده بودند. دیدن اینکه چیزی توانسته در این شرایط شکوفا شود، امیدبخش بود. من و بچه‌ها آلوهای رسیده را جمع کردیم و اولین مربای آن سال را درست کردم. تنوعی خوشمزه و هیجان انگیز نسبت به رژیم غذایی بی‌مزه و یکنواخت آرد و برنجمان بود. این چند شیشه مربا که با دقت در کابینت نگهداری می‌کردیم تنها دارایی ما در زندگی بودند.»

چیزی که از این نقل قول‌ها می‌توان استنباط کرد این است که اساسا غذاها و طعم و عطرشان در قصه‌ها و ادبیات همواره در طول تاریخ، معرف زندگی اجتماعی و رنج و شادی مردمان بوده است. چنانچه در قصه مربوط به محاصره سارایوو نیز؛ مابه‌ازاهای وطنی این رویکرد نجات طلبانه به غذا و خوردن را در قصه‌های فراوانی می‌توان پی گرفت؛ نمونه‌اش آن روایت غم انگیز اما طنازانه‌ای که علی اشرف درویشیان قلمی کرده و اسمش هم گویای عطر و طعم است: «آبگوشت آلوچه». اگر کتاب «فصل نان» درویشیان را خوانده باشید؛ حتما این قصه را هم به یاد می‌آورید. قصه دو پسربچه از خانواده‌ای فقیر در آبشوران کرمانشاه که در گرمای تابستان سر یک ساختمان کار می‌کردند؛ خاک غربال می‌کردند، آجر و خشت جلو دست بنا می‌بردند، سنگ می‌کشیدند و هر روز برای غذای ظهر یک قصه‌ای داشتند. یک روز هرچه پول داشتند با دیدن سینی‌های بامیه توی بازار می‌دادند و بامیه می‌خریدند و تا شب گرسنه می‌ماندند یک روز هم طالبی کرموی عمو یدالله را که سرکارگر ساختمون بود می‌خوردند و اغلب هم دستشان توی صندوق بدبختی بود. اسم صندوق را استاد بنا گذاشته بود «صندوق بدبختی» چون که چند تکه نان خشک توی آن بود که همیشه سرش بین پسر بچه‌ها دعوا می‌شد و برای همین هم بود که وقتی بچه‌ها شب خسته از کار به خانه می‌رسیدند، هر چیز که سر سفره بود، با اشتهای فراوان می‌خوردند.

تا اینکه یک روز مادر برای بچه‌ها آبگوشت آلوچه می‌آورد سر ساختمان و توصیفات دل انگیز نویسنده: «ناگهان زن چادرسیاهی را دیدم که رو به در حیاط می‌آمد. از دور به من اشاره می‌کرد. نزدیکش شدم. ننه بود. سرخ شده بود و عرق از سر و صورتش می‌ریخت. آن همه راه پیاده! دلواپس شدم. ننه چادرش را کنار زد و از زیر آن دستمال بسته‌ای بیرون آورد و به من داد و گفت: "امروز آبگوشت آلوچه درست کرده بودم. هر چه کردیم نتوانستیم تنها بخوریم. عذرا را گذاشتم ته خانه و سهم شما را آوردم که تا داغه بخورید. آبگوشت خوبی شده بچه‌ها نوش جانتان".»

اما قصه آبگوشت آلوچه درویشیان به همینجا ختم نمی‌شود؛ موقع خوردن بین بچه‌های گرسنه باز هم دعوا و درگیری می‌شود که چرا زودتر از ترید نون و آبگوشت، گوشت کوبیده خوردی و جام آبگوشت لگد می‌خورد و وسط حیاط می‌افتد. استاد بنا و عمویدالله هم بی‌خبر از آن بالا فکر می‌کردند که باز این بچه‌ها رفته‌اند سر صندوق بدبختی و دعوایشان شده، آنها خبر نداشتند آن روز ضیافتی بوده با غذای معطر ننه که بچه‌ها سر هیچ و پوچ خرابش کرده‌اند.

«خداحافظ سارایوو» را آتکا رید و هانا اسکوفیلد نوشته‌اند؛ عابده میرزایی ترجمه کرده و انتشارات کتابستان معرفت منتشرش کرده است و هم اکنون در چهارصد و چهل و سه صفحه در بازار کتاب موجود است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدی‌های سیاسی‌اش بود. در میان این سیل تبعیدی‌ها چهره‌هایی بودند سخت اثرگذار که ازجمله‌ی آنها یکی‌شان آریل دورفمن است... از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یک‌شبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم می‌شود... بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو به‌دست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شده‌اند؛ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکایی‌ها ...
اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...