کتاب «خانم! فردا وقت کوچ است» روزنوشت خاطرات خانم سکینه سلطان مشهور به وقارالسلطنه از سفر زیارتی به کربلا و مکه است. کتاب به خوبی خواننده را با شرایط سیاسی و اجتماعی و اقتصادی، فرهنگی روزگار مظفری آشنا می‌سازد. نویسنده همسر سابق ناصرالدین شاه است که پس از قتل او به عقد کس دیگری از متنفذین و متولین درآمده است. باور و داوری او درباره شرایط کشور و سلطنت شویش و خلف او مظفرالدین شاه بسیار جالب توجه است.



به بهانه معرفی این کتاب می‌خواهم به مفهوم عشق و نیز رواق نظاره‌ی پدیده‌ها بپردازم تا مگر جلوه صورت و معنا را گونه‌ای دگر نظاره کنیم.

عشق پیدا شد و آتش...
سکینه سلطان از خیل زنان حرم ناصرالدین شاه بود که پس از او به عقد مردی دیگر از نژادگان قجری در آمد. جای جای کتاب پر از یاد خاطرات ناصرالدین شاه است و بانو مویه گر و نوحه خوان شاه شهید است. دقت کنید که در زمان نگارش آن نگاره‌ها چند سالی از قتل ناصرالدین شاه گذشته و عملا این تمجیدها هیچ منفعت ملموسی برای بانو ندارد اما رد عشق شاه قلیان‌نشان بر تمام دمان آن زن غلیانی حماسی دارد.

هر گاه منظری خوش و چمنزاری دلفریب می‌بیند یاد شوی در خاطرش آمده چمیدن او در این چمن را در خاطر آورده تردیده می‌شود... عشق، وابستگی و وفاداری وقارالسلطنه به ناصرالدین شاه محل تامل و تحسین است. زن به نیکی از شوی نو یاد می‌کند و مردانگی و خوان نعمت‌اش را می‌ستاید اما انگار طره‌ی گره زده به تار سبیل شهریارش رهایش نمی‌کند و رشته را سر گسستن نیست.

به دفعات میرزا رضای کرمانی را لعن و طعن کرده آرزوی قعر دوزخ را برایش می‌کند و ناصرالدین شاه را در برج عاج فردوس برین می‌یابد. این سبک از عشق و مهر را می‌توان برداشتی منحصر از نگاه زن ایرانی به شوهر و مرادش در حساب آورد. عشقی که به سبب زبری مناسبات، تعدد زوجات و ماهیت بی‌اعتنا و خویش‌نواز مردان، چندان دوجانبه و پر از لحظات غمز و اشاره نیست اما در باور زن، شوهرش تمثال تام و تمام توانستن است، آئین و آینه‌ی اوست و نفس‌نفس زدنش در برزن برای آرامش خیال یار کفایت می‌کند.

عاشقانه‌ی دامنه‌داری در کار نیست، قرار و برزن و نگاه عاشقانه آنچنانی از پی نخواهد بود. زوج عتاب هم می‌کند و بیشتر خشمین و بی‌قرار است اما زن در خیال خود خانه را می‌پرورد و اولاد را چنان که برازنده‌ی آقاست می‌آراید تا نشان دهد به ستون خانه چه مهری دارد. نمونه اعلایش را می‌توان در آثار سینمایی علی حاتمی فقید نیکو دریافت. آنجا که زن چشم به راه کلون درب عمارت است تا خبری و نگاهی ولو تیز و خشمین از یار دلنواز بیابد و خیالش راحت شود که کسی هست در این هامون...

عشق وقارالسلطنه در نهایت وفاداری و دلسوزیست. او یکی از پرشمار زنان شاه است و محتملا چندان فرصت دیدار و معاشرت با او دست نمی‌دهد اما حتی دلبسته‌ی نبودن‌های اوست. تاج سر مردان عالم می‌داند آقایش را و آرزو دارد یک بار دیگر برایش قلیان برازجان با دست خودش چاق کند و قربان پک زدن سلطان صاحبقرآنش برود... ماشالله قلیان هیبت آقا را مثل آینه دوبرابر می‌کند... تصدقشان...

در این عشق البته میزانی از کم اطلاعی و ویرانگری خویشتن هم به چشم می‌آید. زنی در کنج که جهان را در پناه نام و نان ولی‌نعمت می‌بیند و به یک وفاداری ناگریز دست می‌یازد. انتخابی در میان نیست و بیرون دروازه قزوین گرسنگی و برق قداره است که نفس می‌شد. مرد تجسم ایمان و قرار است و همین که هست خود دونعمت است و بر هر نعمت هم شکری واجب پس "از دست و زبان که برآید/ کز عهده شکرش به در آید"

دیگر آنکه زن در این عشق معشوق نیست! ممکن است در میان همسران پرشمار شاه حتی درست و درمان در خاطر قبله عالم نمانده باشد؛ سیمای سیماب گون و چشم کهربایی‌ش، و تنها دمی و تا بامدادی بپاید برای قبله عالم و عاشقی با قبله‌ی عالم میانه نیست یا دست کم تنها انیس و آن دیگری را برازد نه این بینوایان که در حکم قلمی میان دفتری هزار برگ‌اند، اما باز زن ابروان درهم‌پیوسته خویش را در آینه‌ی خلعتی شاه نظاره کرده زیرلب می‌خواند "در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز/ استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم".

او در نظر شاه نقش معشوقگی ندارد و در واقع خود عاشق است و خیال و کمال و مطلوب شوی، معشوق! این عشق با معاشرت‌های عاطفی مدرن فاصله یا تفاوت دارد. در روایت غربی‌اش عاشق و معشق تن و جانی برابر دارند و پاسخ کرشمه و غمزه مهر است و توجه! و در مدل شرقی‌اش دویدن عاشق که در بیشینه دفعات مذکر است و روی درهم کشیدن و نهادن شدن معشوق که پری‌رویی کبک گام و ماه مرام است و قرصش را تنها می‌توان در شب چهارده برای دمانی به شرط آن که مویه بر یاد یوسف یعقوب چشمی برای عاشق نیاورده باشد نظاره نمود... "همه شب نهاده‌ام سر چو سگان بر آستانت/ که رقیب درنیاید به بهانه‌ی گدایی".

دیگر این که نویسنده مدام میرزارضا کرمانی ضارب و قاتل ناصرالدین شاه را نفرین و لعن می‌نماید و آرزوی دوزخی ابدمدت و پرحرارت برایش می‌کند که شاه و شوی را به خاک انداخت. قضاوت افواه در دوره‌های گوناگون غریب و گاه مهیب است. ناصرالدین شاه که در گوشه حضرت عبدالعظیم به خاک می‌افتد جماعت مویه می‌کنند و شاه شهید می‌نامندش! کسی که پنچاه سال یک روز کم را به میل خود می‌تازاند و به دندان می‌کشد هر چه خواسته را اما رعیت با او همدل است و رضای شاهشکار را نفرین می‌کند. تا سالها بعد خانواده رضا نتوانستند از زیر بار طعن، لعن و آزار مردمان کمر راست کنند. این است قضاوت و روایت تاریخ و معشوقان در جلد عاشق و بی‌صله شاعران...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

محبوب اوباش محلی و گنگسترها بود. در دو چیز مهارت داشت: باز کردن گاوصندوق و دلالی محبت... بعدها گفت علاوه بر خبرچین‌ها، قربانی سیستم قضایی فرانسه هم شده است که می‌خواسته سریع سروته پرونده را هم بیاورد... او به جهنم می‌رفت، هر چند هنوز نمرده بود... ما دو نگهبان داریم: جنگل و دریا. اگر کوسه‌ها شما را نخورند یا مورچه‌ها استخوان‌هایتان را تمیز نکنند، به زودی التماس خواهید کرد که برگردید... فراری‌ها در طول تاریخ به سبب شجاعت، ماجراجویی، تسلیم‌ناپذیری و عصیان علیه سیستم، همیشه مورد احترام بوده‌اند ...
نوشتن از دنیا، در عین حال نوعی تلاش است برای فهمیدن دنیا... برخی نویسنده‌ها به خود گوش می‌سپارند؛ اما وقتی مردم از رنج سر به طغیان برآورده‌اند، بدبختیِ شخصیِ نویسنده ناشایست و مبتذل می‌نماید... کسانی که شک به دل راه نمی‌دهند برای سلامت جامعه خطرناک‌اند. برای ادبیات هم... هرچند حقیقت، که تنها بر زبان کودکان و شاعران جاری می‌شود، تسلایمان می‌دهد، اما به هیچ وجه مانع تجارت، دزدی و انحطاط نمی‌شود... نوشتن برای ما بی‌کیفر نیست... این اوج سیه‌روزی‌ست که برخی رهبران با تحقیرکردنِ مردم‌شان حکومت کنند ...
کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...