در مسیر نیکی و حقیقت | اعتماد


آلبرت شوایتزر [Albert Schweitzer] (1965-1875) فیلسوف، پزشک، موسیقیدان و نویسنده نامداری است که در کایزرسبرگ (منطقه‌ای که مدتی در خاک آلمان و سپس در خاک فرانسه تعریف می‌شد) به دنیا آمد و با وفاداری به آرمان‌هایی انسانی و اخلاقی که از کودکی و نوجوانی به آنها می‌اندیشید، زندگی اصیل و درخشانی برای خود ساخت. او چنان‌که در کتاب «حرمت حیات: گزیده‌ای از سخنان آلبرت شوایتزر» ترجمه شهرام نقش‌تبریزی آمده، باور داشت: «پروراندن امید در دل، زدن قفل سکوت بر لب و به تنهایی کار کردن: این است آنچه باید بیاموزیم.» و خودش نیز این آموزه‌ها را به تمامی زیست.

 The Story of Albert Schweitzer نوشته آنیتا دانیل (Anita Daniel) حماسه آلبرت شوایتزر

اما تنها کتابی که ما را با زندگی اصیل او آشنا می‌کند، کتابی با نام The Story of Albert Schweitzer نوشته آنیتا دانیل (Anita Daniel) است که در ایران با نام «حماسه آلبرت شوایتزر» و در سال 1339 با ترجمه حبیبه فیوضات و با همت بنگاه ترجمه و نشر کتاب منتشر شده که من نیز در تنظیم این مقاله از آن بسیار بهره برده‌ام. هر چند اکنون، همین کتاب ارزشمند نیز سال‌هاست تجدید چاپ نشده و در کتابفروشی‌های ایران موجود نیست! این درحالی است که در دنیای غرب، کتاب‌های فراوانی درباره زندگی و اندیشه‌های شوایتزر برای گروه‌های سنی کودک، نوجوان، جوان و بزرگسال منتشر شده و می‌شود. آثاری که جای خالی آنها در کتابفروشی‌های ما به ‌شدت احساس می‌شود.

چنان‌که در کتاب «حماسه آلبرت شوایتزر» می‌خوانیم، او در نوجوانی وقتی با به رخ‌کشیدن زور و بازوی خود پسری بزرگ‌تر از خود را در دعوا و زد و خوردی جانانه، شکست داد، وقتی این سخن را شنید که اگر من هم از غذاهای خوب و کافی برخوردار بودم به همین اندازه نیرو داشتم، او را به اندیشیدن واداشت. آلبرت، انسان حساسی بود و نسبت به جهان پیرامون خود با دقت می‌نگریست. اگر اسب یا سگی را آزار می‌داد، پس از آن با خودش دست به یقه و دچار احساس شرمساری می‌شد. زمانی با دوستان و همبازی‌های خود به شکار پرندگان رفته بود که صدای ناقوس کلیسا در گوشش طنین‌افکن شد و قلاب‌سنگی که در دست داشت را به زمین انداخت و همین موجب شد تا پرندگان به پرواز درآیند و بگریزند و از گزند در امان بمانند. این رفتار احساس آرامشی در او ایجاد کرد و با خود عهد بست که هرگز به قصد تفریح به کشتن حیوان‌ها نپردازد. می‌توان گفت، شعار اصلی زندگی او (احترام به زندگی) از همان لحظه‌ها و در روزهای نوجوانی آغاز می‌شود.

آلبرت از همان دوره کودکی و نوجوانی، اهل چون‌وچرا و پرسشگری بود. اگر کتابی را در دست می‌گرفت تا زمانی که مطالب آن را خوب درک نکرده بود، کنار نمی‌گذاشت و اگر چیزی را به دقت فهم نمی‌کرد آن را نمی‌پذیرفت حتی اگر از نوشته‌ها و گفته‌های بزرگان فرهنگ و اندیشه بود. پرسشگری او همه را به ستوه می‌آورد، چون آنچه برای همه قطعی و از پیش تعیین ‌شده و پذیرفته شده بود، در نظر او قطعی و پذیرفتنی نبود. در اواخر قرن نوزدهم دوچرخه‌سواری کاری عادی نبود، بزرگ‌ترها این کار را نشانه خودسری جوانان می‌دانستند و ناپسند می‌شمردند. ولی آلبرت، با پس‌اندازی که اندوحته بود دوچرخه‌ای خرید و از این کار بسیار لذت می‌برد. داوری‌ها، کنایه‌ها و زمزمه‌های این و آن هم اثری در راه و رسم زندگی او نداشت.

درد و رنج انسان‌ها و درد و رنجی که بر حیوان‌ها وارد می‌شود همواره مایه تلخکامی او بود و همیشه با خود می‌اندیشید که چرا این اندازه درد و رنج وجود دارد و برای تسکین ‌بخشیدن به رنج و درد انسان‌ها چه باید کرد؟ و چه راه یا راه‌هایی وجود دارد؟ او از زندگی خوب و خوشی برخوردار بود، اما از اندیشیدن به درد و رنج دیگران غافل نبود و آرزو داشت که انسان‌های دیگر هم در زندگی خوب و خوش باشند و آزار نبینند.پدرش کشیش بود و او که از نوجوانی به موسیقی علاقه داشت، آرزو داشت که روزی موسیقیدان بزرگی شود. آلبرت از همان زمان ارگ می‌نواخت و گاهی نیز به جای نوازنده کلیسا این کار برعهده او قرار می‌گرفت.

در جوانی (1893) هم که به پاریس رفت، همزمان که در دانشگاه استراسبورگ به تحصیل در رشته الهیات پروتستان می‌پرداخت، چنان استعدادی از خود نشان داد که از سوی شارل ماری ویدر (Charles-Marie Widor) که نوازنده چیره‌دست ارگ بود به شاگردی پذیرفته شد. ابتدا در سال 1898 پایان‌نامه دکترای خود را در زمینه فلسفه کانت نوشت (در دانشگاه سوربن) و دکترای خود را یک‌سال بعد گرفت و سپس در رشته الهیات هم دکترای خود را در سال 1900 دریافت کرد. او به نوازندگی ارگ، کتاب‌خوانی، روزنامه‌خوانی، گردش در طبیعت و... علاقه فراوانی داشت. او بارها تاکید کرده بود: «مهم‌ترین سال‌های زندگی انسان، سنین 9 تا 14 سالگی اوست. در این سال‌ها مغز برای فراگرفتن و نگهداشتن، آماده‌تر است و هم در این سال‌هاست که دختران و پسران باید با افکار اندیشمندان بزرگ جهان آشنا شوند.»

تصمیم بزرگ
آلبرت در زمینه موسیقی، فلسفه و الهیات از دانش بالایی برخوردار بود، زندگی و درآمد خوبی داشت و با کوشش و اراده‌ای که از خود نشان داده بود، در جوانی به فرد اندیشمند و هنرمندی تبدیل شده بود و ریاست مدرسه الهیات استراسبورگ را هم برعهده داشت. کتابی هم که درباره یوهان سباستین باخ نوشته بود او را به شهرت رسانده بود. اما پرسش‌ها و دغدغه‌های کودکی و نوجوانی و آرمان‌هایی که در سر پرورانده بود همچنان با او بود. او می‌دید که در جهان بی‌عدالتی حکمفرماست، انسان‌های زیادی دردمند هستند و رنج می‌کشند و او از زندگی خوب و بانشاطی برخوردار است. آیا این حق طبیعی او بود؟ و دیگران چنین حقی نداشتند؟

با خود عهد بست که به یاری دردمندان و ستمدیدگان بشتابد و سرانجام، خواندن گزارشی در یک مجله و سخنان گلایه‌آمیز رییس انجمن تبلیغات پاریس در گابن که ابراز داشته بود به کمک نیازمند است و بدون یاری افراد نیکخواه ادامه خدمت را ممکن نمی‌داند، ذهن آلبرت را به خود مشغول کرد. او با خواندن آن گزارش، راه خود را پیدا کرد و درنگ نکرد. تصمیم خود را گرفت و خانواده و دوستان خود را نیز در جریان گذاشت. سیلی از اعتراض‌ها و مخالفت‌ها بر سرش آوار شد. برخی می‌گفتند او در حق خود جفا می‌کند، زیرا وقتی می‌تواند در موسیقی، فلسفه و الهیات کارهای بزرگی انجام دهد با این کار فقط جوانی خود را تباه می‌سازد، برخی راهی که او در نظر داشت را بی‌راهه می‌خواندند، برخی می‌گفتند عقل خود را از دست داده و نمی‌داند چه می‌کند، اما آیا کسی از درون او آگاهی داشت و از تصمیم قاطع او فهمی داشت؟ بله، یک نفر! هلن برسلو (Helene Bresslau) دانشجوی فلسفه که همسو و همگام با آلبرت بود، تنها پشتیبان او بود.

هلن و آلبرت ساعت‌های زیادی را با هم گذرانده بودند، قدم زده و گفت‌وگو کرده بودند و سرانجام نیز زندگی مشترک خود را آغاز کردند. آلبرت در کنار مباحث نظری و گفت‌وگوهای علمی، برای عمل‌گرایی در جهت تحقق آرمان‌های انسان‌مدارانه و اندیشه‌های اخلاق‌گرایانه نیز به ‌شدت ارزش قائل بود و با اراده‌ای محکم تصمیم خود را عملی کرد. خودش به تحصیل در زمینه پزشکی پرداخت و هلن نیز پرستاری آموخت، زیرا مردم محروم آفریقا در رنج و درد بودند و به پزشک و دوا و محبت نیاز داشتند. آلبرت روزها پزشکی می‌خواند و شب‌ها به نوشتن می‌پرداخت و با انجام سخنرانی و اجرای کنسرت هزینه‌هایش را تامین می‌کرد. آلبرت برای ساختن بیمارستانی در آفریقا به پول نیاز داشت و گام نخست را نیز خود برداشت و درآمدی که از چاپ کتاب‌هایش به دست آورده بود برای این کار در نظر گرفت و از دوستانش هم یاری خواست. آلبرت که عاشق موسیقی بود، از گفت‌وگوهای علمی لذت می‌برد، به فلسفه و الهیات علاقه داشت و می‌توانست زندگی بسیار خوب و آرامی در اروپا داشته باشد، از همه اینها چشم پوشید و با یار خود در سال 1913 به سوی آفریقا رهسپار شد. سرزنش‌ها و زمزمه‌هایی که همراه با ابراز تاسف بود نیز او را دلسرد نکرد، زیرا او به ندایی گوش می‌داد که از درون او می‌آمد.

ساختن بیمارستان در آفریقا
لامبارنه (Lambaréné) در کشور گابن، جایی بود که آلبرت و هلن برای ساختن بیمارستانی در نظر گرفته بودند. لامبارنه جای خطرناک و وحشتناکی بود، بیماری‌هایی مانند مالاریا، اسهال خونی، جذام و... در آن زیاد بود، جهل و خرافه در آنجا بیداد می‌کرد، جادوگران تسلط زیادی بر بومی‌ها داشتند و هنوز آدم‌خوارانی در آن سرزمین به سر می‌بردند. آلبرت و هلن پا به نقطه‌ای گذاشتند که بیش از هر چیز کثیف و آلوده بود، از این‌رو در آغاز مکان‌هایی را سامان دادند، بلکه بتوان اقدام‌های پزشکی را در آن انجام داد. برای نمونه یک مرغدانی متروک را تمیز کردند و به اتاق جراحی تبدیل کردند. یکی از بومی‌ها (به نام یوسف) را هم برای مترجمی و دستیاری به کار گرفتند.

لامبارنه جایی نبود که همچون شهرهای اروپا امکاناتی داشته باشد، سرزمینی فقیر بود. همه ‌چیز را باید خود می‌ساختند، اما این یکی از مشکلات آنها بود. با بومی‌های دردمندی سر و کار داشتند که درمان آنها کار دشوار و طاقت‌فرسایی بود. دارویی که باید چند قطره در روز می‌خوردند را یکجا سر می‌کشیدند، روغنی که باید به نقطه‌ای از بدن خود می‌مالیدند را می‌بلعیدند و... و از این‌رو خدمات دکتر شوایتزر را بی‌اثر می‌کردند. هنگامی که دارو و تجهیزات پزشکی اندکی هم در اختیار او بود این‌گونه رفتارها دردناک‌تر می‌شد. در نگاه بومی‌ها اینکه دکتر شوایتزر بیماری را بی‌هوش می‌کرد و پس از جراحی، درد بیمار رفع می‌شد، این کار کشتن یک آدم و سپس زنده ‌کردن او به نظر می‌آمد! و همه بیماران دوست داشتند دکتر آنها را جراحی کند و در غیر این صورت دلخور می‌شدند! وقتی هم بیماری که به دکتر مراجعه کرده بود از دنیا می‌رفت، می‌گفتند که مرد سفیدپوست او را کشت! اوهام و خرافه ذهن و ضمیر بومی‌های آفریقایی را پر کرده بود و برای رفع این مشکل کار چندانی از دکتر ساخته نبود ولی عاشقانه و مهربانانه به کار درمان آنها می‌پرداخت. با شفقت، بردباری، مهربانی و سختکوشی و اخلاقی نیک، کم‌کم بومی‌ها را به این نتیجه رساند که دکتر نیکخواه آنان است.

دکتر شوایتزر، اصول اخلاقی خود را فریاد نمی‌زد، بلکه با عمل نیک و انسان‌دوستانه خود می‌کوشید اصول اخلاقی، ارزش کار و... را به افراد بیاموزد. او در لامبارنه فقط به کار پزشکی و نویسندگی مشغول نبود، یک کارگر تمام‌عیار هم به شمار می‌رفت. تعمیر بخش‌های آسیب‌دیده ساختمان بیمارستان، ترمیم وسایل خراب شده و... هم برعهده خودش بود. باغبان ورزیده‌ای هم بود و برای اینکه به غذای بومی‌ها تنوعی ببخشد (غذای اصلی آنها موز و مانیوک بود) باغی بزرگ در اطراف بیمارستان درست کرد تا سبزیجات و میوه‌های بیشتری در دسترس قرار گیرند. اما جنگ جهانی اول موجب شد تا دکتر شوایتزر و همسرش مدتی از سوی فرماندار فرانسوی بازداشت و زندانی شوند و سپس نیز به اروپا بازگردند. آن هم به عنوان اسیر جنگی! در حالی که دکتر شوایتزر در خدمت انسان‌ها بود و در نگاه او نژاد، ملیت و عقاید مرزبندی ایجاد نمی‌کرد، او دوستدار انسان‌ها بود و قلبش برای دردمندان می‌تپید و با کسی دشمنی نداشت ولی در جنگ چنین منطقی معنا نداشت.

در همین جنگ بود که مادر او در زیر سم اسب‌های سواره‌نظام ارتش آلمان جان باخت. احترام به زندگی شعار اصلی دکتر شوایتزر بود و از این‌رو با خشونت‌ورزی نسبت به انسان‌ها و نابود کردن دیگر جانداران به ‌شدت مخالف بود. باور داشت که جز برای رفع گرسنگی نباید هرگز حیوان یا نباتی را از زندگی محروم کرد و سرانجام نیز به گیاه‌خواری روی آورد. او می‌گفت: «همه ما باید به این نکته پی بریم که رنج‌ دادن و نابود کردن خطای عظیمی است. ما همه در ژرفای ضمیر خود این احساس را داریم، اما از ترس زبون جلوه‌ کردن و احساساتی به شمار رفتن، از اذعان به این موضوع و عمل به آن خودداری می‌کنیم.»

آلبرت شوایتزر [Albert Schweitzer]

بازگشت به آفریقا
پس از جنگ جهانی اول، همسر و فرزند کوچکش در اروپا ماندند و خود به آفریقا بازگشت. بیمارستانی که او و همراهانش بنا کرده بودند، به خاطر عدم رسیدگی فرسوده شده بود، اما برای او چنین تصاویری ناامیدکننده نبود، با اراده محکم‌تری بیمارستان را بازسازی کرد و با سخنرانی در دانشگاه‌ها و برگزاری کنسرت‌هایی در اروپا توانست پولی برای کارهایی که در پیش داشت به دست آورد. ماتیلده کوتمان (MathildeKottmann) و اما هاوسکنشت (Emma Haussknecht) پرستاران فداکاری بودند که او را یاری می‌دادند و پزشکان و پرستاران دیگری هم در طول زمان به او پیوستند. جنگ دوم جهانی هم آغاز شد و او باز به لامبارنه بازگشت، اما همسر و دخترش را در سوییس گذاشت که کشور بی‌طرف و امنی بود.

یاری ‌رساندن به مردم محروم و دردمند آفریقا هدف اصلی او بود، اما از نویسندگی هم دست نکشید و آثار ارزشمندی نوشت. بیمارستان نیز روز به روز و با جمع‌آوری کمک‌های مردمان نیکخواه (به ویژه مردم امریکا و انجمن‌های خیریه امریکایی) وضعیت بهتری پیدا می‌کرد. در سال 1941 هلن بدون اینکه او را باخبر سازد راهی لامبارنه شد، زیرا می‌دانست که دکتر شوایتزر در وضعیت دشواری قرار دارد و به پرستار مهربان و کوشایی همچون او به ‌شدت نیازمند است. هلن در حالی از سوییس به لامبارنه آمد و به همسرش پیوست که اروپا در جنگی تمام‌عیار می‌سوخت و این سفر بسیار خطرناک بود. در سال 1949 دکتر شوایتزر برای نخستین‌بار راهی امریکا شد و آنجا به ‌شدت مورد استقبال مردم، رسانه‌ها و دانشگاه‌ها قرار گرفت و البته از کمک مردم امریکا نیز سپاسگزاری کرد: «بی‌یاری امریکایی‌ها، بیمارستان من نمی‌توانست در سال‌های جنگ به کار خود ادامه دهد.» در سال 1952 جایزه صلح نوبل به دکتر شوایتزر تعلق گرفت و او با پولی که دریافت کرد، آرزوی بزرگ خود را تحقق بخشید یعنی دهکده‌ای برای جذامیان درست کرد تا در آنجا بتوانند راحت‌تر زندگی کنند. هلن برسلو در سال 1957 و آلبرت شوایتزر در سال 1965 از دنیا رفتند، درحالی که زندگی بسیاری از افراد را نجات داده بودند و در کاستن از درد و رنج مردم محروم آفریقا فداکارانه کوشیده بودند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...