آنچه خواهید خواند، بریده‌ای از رمان «فارنهایت 451» اثر ری بردبری است که به انتخاب طاهره شفیعی در وبلاگ شخصی‌اش منتشر شده است.

فارنهایت 451» اثر ری بردبری

این کتاب‌ها نیست که به‌شون احتیاج دارید، چیزاییه که یه زمانی تو کتاب‌ها بودن. همون جزئیات و آگاهی‌های بی‌نهایتی که می‌تونست از رادیوها و تلویزیون‌ها منتقل بشه که نمی‌شه. نه، نه، این کتابا نیست که دنبالش هستید، به هیچ وجه! از هر جا که می‌تونید، به دست بیاریدش؛ یه صفحه قدیمی گرامافون، فیلم یا حتی دوستای قدیمی؛ دنبالش تو طبیعت بگردید. اصلا تو وجودتون دنبالش کنید.

کتابا فقط یک جور ظرف و قالب برای ذخیره چیزایی بود که می‌ترسیدیم فراموش‌شون کنیم. هیچ چیز جادویی توشون نیست. جادو فقط توی چیزی بود که کتابا می‌گفتن. این که چه جوری تیکه‌های عالم رو به هم می‌دوختن تا قالب تن‌مون بشه.

سه چیز جاش خالیه:
شماره یک: می‌دونید چرا کتابهایی مثل این مهمه؟
چون کیفیت دارن. و این کلمه کیفیت اصلا یعنی چه؟ برای من یعنی ساختار. این کتاب روزنه داره. ترکیب داره. این کتاب می‌تونه بره زیر میکروسکوپ. توش زندگی‌ای پیدا می‌کنی که بی‌نهایته. هرچی روزنه‌هاش بیشتر می‌شه، جزئیات ثبت شده حقیقی بیشتری از زندگی رو تو هر اینچ مربع از هر صفحه‌اش پیدا می‌کنی و پرتر و پرتر می‌شی. گفتن جزئیات. جزئیات تازه. نویسنده‌های خوب بارها زندگی رو لمس می‌کنن. متوسطا یه انگشت بهش می‌زنن. بدا بهش تجاوز می‌کنن و ولش می‌کنن برای مگسا.

پس حالا فهمیدین که چرا کتابا مورد تنفرن و همه ازشون می‌ترسن؟ روزنه‌های روی صورت زندگی رو نشون می‌دن.

خب، این اولین چیزی بود که گفتم لازم داریم. کیفیت، ساختار و قالب اطلاعات.
دومی فراغت یعنی زمانی برای فکر کردن. زمان کافی برای تحلیل این اطلاعات.
سوم انجام کارهای درست بر اساس چیزی که از تاثیر متقابل دو مورد اول یاد می‌گیریم.

با این توصیف کتابی خوب است که یادمان بیاندازد چقدر نادانیم: «کتابها یادمون می‌اندازند که چه احمق‌ها و کودن‌هایی هستیم.»

و کتاب‌ها ساخته می‌شوند، نوشته می‌شوند تا چیزی از وجود ما را در خود حفظ کنند: «پ‍دربزرگم می‌گفت هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره، یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سبز یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردی به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن تو رو می‌بینن.
می‌گفت مهم نیست که چی کار کردی تا وقتی یه چیزی رو نسبت به قبلش و به شکلی که خودت دوست داری در بیاری. می‌گفت فرق بین مردی که فقط چمن‌ها رو کوتاه می‌کنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گلاس. کسی که چمنا رو کوتاه می‌کنه احتمالا قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درخت ها و گلا گذاشته.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...