اکونومی پلتیک | مرحوم علی اکبر دهخدا | شرق

ای آدام اسمیت که اسمت را پدر علم اکونومی گذاشته‌ای. یعنی که مثلا در روی زمین کسی از تو بهتر علم اکونومی نمی‌داند. اگر تو واقعا پدر اکونومی هستی پس چرا لوازم تولید ثروت را منحصر به طبیعت، کار و سرمایه قرار داده‌ای. و در معنای این سه چیز هم دراز دراز مطلب نوشته‌ای. از این حرف تو همچو در می‌آید که اگر انسان از این سه چیز منفعت نبرد، باید دیگر از گرسنگی بمیرد. هی هی، بارک‌الله به عقل و معرفت تو، بارک‌الله با فهم و کمال تو،‌حالا یک کمی نگاه کن به علم اکونومی پادشاه ایران، و آن وقت پیش خودت اقلا خجالت بکش. و بعد از این خودت را اول عالم علم اکونومی حساب نکن. مرد عزیز تو خودت می‌دانی که پادشاه ما کار نمی‌کند. برای اینکه او شاهنشاه است. یعنی در دنیا و عالم هر جا شاه هست او بر همه‌شان شاه است. پس به همچو آدمی کار کردن نمی‌برازد. آمدیم سر طبیعت، آن را هم البته شنیده‌ای که شاهنشاه ایران از آن وقت که به شبی یک حب تریاک عادت کرده، طبیعتش آنقدرها عمل نمی‌کند. و اما آنکه سرمایه است آن را هم لابد در روزنامه‌های پارسال خوانده‌ای که در ماه ذیقعده گذشته آن قدر از سرمایه ناک بود که دار و ندار عیالش را برد گذاشت بانک روسی گرو که چهار روز چر چر بچه‌های توپخانه را راه انداخت.پس حالا به عقیده تو باید شاه دستش را بگذارد روی دستش و بربر تماشا کند به امیربهادر و امیربهادر هم به قول ترک‌ها مال مال نگاه کند به روی شاه. نه عزیزم آدام اسمیت، تو اشتباه کرده‌ای. علم تو هنوز ناقص است. تو هنوز نمی‌دانی که غیر از طبیعت و کار و سرمایه، ثروت به چیزهای دیگر هم تولید می‌شود. بله، نه شاه بربر نگاه می‌کند به روی امیربهادر و نه امیربهادر مال مال نگاه می‌کند به روی شاه. شاه وقتی دید دست و بال‌ها تنگ است، ستارخان از یک طرف زور آورده، بچه‌های خلوت هم از یک طرف برای مواجب نق و نق می‌کنند. می‌دانی چه می‌کند؟ می‌دهد دربار کیوان مدار یک سفره پهن می‌کنند. تمام وزراء، امرا، سردارها، سرتیپ‌ها و ... را جمع می‌کنند کنار سفره. ولیعهد را هم می‌نشانند میان همان سفره. دلاک را هم خبر می‌کنند. یک دفعه مثلا از پر شال صدراعظم مشیرالسلطنه در می‌آید یک گنجشک و می‌پرد میان اطاق. ولیعهد چشمش را می‌دوزد به طرف گنجشک. دلاک خرج عمل را تمام می‌کند. آن وقت یک دفعه می‌بینی که یک صد و پنجاه و دو هزار دست رفت توی جیب‌ها. هی شاهی، پنجشاهی، پناه باد و قران است که به مثل باران می‌ریزد توی سفره وقتی پول‌ها را می‌شمرند خدا بدد برکت. شده است هفتصد و هفت تومان و دو هزار و یازده شاهی.

حالا یک، به من بگو ببینم این پول از کجا پیدا شد؟ طبیعت اینجا کمک کرد؟ یا شاه دستش را از سیاه به سفید زد؟ یا یک سرمایه برای این کار گذاشته شد؟ بعد از آن می‌بینید عین‌الدوله این پول‌ها را ریخت توی یک جانخانی و با چهل هزار قشون ظفر نمون رفت تبریز. و ستارخان هم نه گذاشت و نه ورداشت یک دفعه با دویست سوار آمد به میدان. این طبیعی است که آدم از هول جان هفتصد تومان که سهل است هفت هزار تومان هم باشد می‌گذارد و فرار می‌کند. عین‌الدوله هم هر چه از این پول‌ها مانده بود، گذاشت و فرار کرد. و ستارخان آنها را برداشته قسمت کرد میان فقرای گرسنه و تشنه تبریز.ای آدام اسمیت،‌حالا باز به اعتقاد تو باید دیگر شاه بنشیند به امان خدا و پاهاش را مثلا به قول تو گفتنی دراز کند رو به قبله. هی هی آفرین به این عقیده، آفرین به این عقل و هوش. خیر عزیزم، شاه باز این طور نمی‌کند. شاه، محرمانه می‌دهد تفنگ‌های دولت را می‌ریزند توی میدان مال‌فروش‌ها. یک چراغ حلبی هم روشن می‌کنند می‌گذارند روی تفنگ‌ها. های بابا شام شد و ارزان شد. تفنگ‌های صد تومانی را می‌فروشند پانزده تومان. شب وقتی حساب می‌کنند سیصد و چهل و پنج تومان تفنگ فروخته‌اند. آن وقت فردای همان روز شاه می‌نشیند سر تخت کیانی که خدا به او اعطا فرموده است جنرال لیاخوف را هم صدا می‌کند و می‌فرماید از قراری که به حضور اعلیحضرت اقدس همایون ما عرض شده است، جمعی از مفسدين که جز هدم سلطنت قصدی ندارند در خانه‌های خود برای اشتعال فساد، تفنگ ذخیره کرده‌اند. البته تمام خانه‌ها را مخصوصا با قزاق‌های روسی خودتان تفتیش کنید هر کس تفنگ دارد تفنگش را ضبط و یکی پانزده تومان هم جریمه کنید. آن وقت از فردا جنرال لیاخوف هم با قزاق‌های روسی خودش می‌افتد توی خانه‌های مردم یعنی میان زن و بچه مسلمانان، تفنگ‌ها را به اضافه پانزده تومان جریمه پس می‌گیرد. آن وقت آن سیصد و چهل و پنج تومان می‌شود ششصد و نود تومان. این هم مخارج یک اردوی دیگر.حالا ای آدام اسمیت به من حالی کن ببینم این پول‌های حاضر از طبیعت تحصیل شده یا از کار یا از سرمایه. پس تو هنوز خامی، هنوز علم تو کامل نیست. هنوز تو لایق لقب پدر اکونومی پلتیک نیستی. پدر اکونومی پلتیک، پادشاه والا گهر ما ایرانیان، اعلیحضرت قدر قدرت فلک حشمت کیوان شوکت رستم صولت ... محمدعلی شاه قاجار است والسلام

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...