گور به گور | سازندگی


«جان غریب» سومین اثر داستانی ملاحت نیکی پس از مجموعه‌داستان «محراب سانتاماریا» و رمان تحسین‌شده «پدرکُشی» است که به‌تازگی از سوی نشر بان منتشر شده است. رمان با راوی اول‌شخص و زایه دید درونی، روایتی روان و صمیمی‌ است. نویسنده در ساخت رمان با دو انتخاب سخت، خود را به بوته آزمون دشواری می‌گذارد و از آن سربلند بیرون می‌آید: یکم؛ راوی اول‌شخص. دوم؛ جنسیت راوی.

جان غریب ملاحت نیکی

ملاحت نیکی با تیزبینی و با درنظرگرفتن همه جوانب یک راوی مذکر، به‌خوبی در قالب جنسیت مخلوق مذکر خود می‌رود و حتی پا را فراتر گذاشته و در موقعیت‌سازی مکان داستان، خود و خواننده را تماما وارد دنیایی مردانه می‌کند.

فرم روایت خطی و نقطه‌به‌نقطه نیست، به زبان دیگر آغاز، میانه و پایان به‌صورت خطی یکدیگر را دنبال نمی‌کنند. در هر فصل نویسنده با رخداد و کنش‌های متنوع از ساخت یک رمان تک‌خطه و محدود به زمان فاصله می‌گیرد و مدام به زمان‌های متفاوت می‌رود، مثلا در زمان گذشته است و ماجرایی را به تصویر می‌کشد درحالی‌که هنوز آنجاست به زمان حال می‌آید و حال را بازگو می‌کند و درنهایت میان این سیلانِ ناموزونِ زمانی یک ربط منطقی بر قرار می‌سازد و با سادگی هنرمندانه‌ای اِلمان‌های بخش مدرن اثر را پررنگ‌تر می‌کند.

داستان در یک کارخانه با مرگ نقدلو (مدیر کارخانه) آغاز می‌شود. مرگی که علتش تعلیق دارد و شاید یک قتل هم تصور شود. قتلی که به دلیل شواهد، مظنون اولش کسی جز «آزاد» راوی داستان نیست، اما درعین‌حال می‌توان هریک از کارگران را نیز در این مرگ دخیل دانست (از جمله علی) و این را هم می‌توان به دیگر امتیازات رمان افزود. نویسنده با خلق شخصیت‌های خاکستری ولی به استیصال‌رسیده، امکان یقین قطعی را از خواننده سلب می‌کند. تقدیر و طالع «آزاد»، خواسته یا ناخواسته به دانشجویان معترض گره می‌خورد. بعد از کشمکش‌های دادگاه انقلاب و پرونده‌سازی، سرخورده به استیصال می‌رسد؛ چه کند؟ کجا برود؟ آیا دانشگاه و دادگاه را رها کند برگردد به شهرشان تا تنهایی مادری پریشان‌حال (فریده) را پر کند که جوانی خود را پیِ همسرش (بهروز) روی قبرهای بی‌نام‌ونشان سپری کرد یا مثل باقی دوستانش تلاش کند از مرز بگذرد. در کنار این همه ذهن مشغولی بی‌قرار‌کننده توام با جورکشی فقر دانشجویی، بلاتکلیفی مدرک تحصیلی را هم می‌بایست بر دوش حمل کند. مدرکش چه می‌شد؟

درکشاکش این تعارض‌ها او در یکی از شب‌ها برای آرام‌کردن احساس ناامنی، کلافه و پرآشوب از خوابگاه به خیابان می‌زند و اتفاقی با نقدلو که به دلیل بدحالی در ماشین کنار خیابان توقف کرده بود، آشنا می‌شود. کمکِ آزاد به نقدلو در آن شب بابِ آشنایی آنها را باز می‌کند. نقدلویی که از چوپانی و در فرصت‌طلبی‌های بعد از انقلاب به مدیریت کارخانه قطعه‌سازی لوازم یدکی ماشین رسیده بود. مدتی در کارخانه در کنار کلانی، اسد، علی و دیگر کارگران به‌عنوان مهندس اما بدون مدرک مشغول کار شد اما اعتراض مثل ستاره سیاهی مُهر سرنوشتش می‌شود. آزاد در سیزدهمین روز از سالی نو با نیت استعفا به دفتر نقدلو رفته، اما نقدلو پیش از اظهار استعفای او، عذرش را می‌خواهد و او را اخراج می‌کند. همان شب نقدلو در انبار کارخانه زندانی می‌شود و با حمله قلبی جان می‌سپارد: «قفل انبار ضایعات را با دیلم شکسته‌اند، رفته بود انبار، لابد برای سرکشی. یک نفر در انبار رو روش قفل می‌کنه، قرصاهاش همراهش نبود، قلبش می‌گیره.»

رمان با وجود آنکه فرمی واقع‌گرا دارد، اما نویسنده در قسمت‌هایی با استفاده از شیوه‌های غیرواقعی حقایقی را پیش روی خواننده می‌گذارد که درواقع این حقایق مربوط به دهه‌های زمانی (شصت و...) شخصیت‌های داستانی است: «وسط سیاه‌دامون ایستاده‌ام. یک آب‌پاش بزرگ حلبی دستم است. سراغ درخت‌ها می‌روم، به تک‌تک‌شان آب می‌دهم، دنبال قبری آمده‌ام جنگل پیدایش کنم... سیاه‌دامون شد محوطه ممنوع. حصارکشی کردند. شبانه درخت‌های قدیمی را با گازوییل آبیاری می‌کردند. نگهبان هم گذاشتند. سگ‌ها هم بودند، همیشه بودند در همان حوالی و گاهی استخوانی به نیش داشتند.»

ناخودآگاه راوی در طول روایت مدام در جست‌وجوی گور است، آن‌هم گوری که همیشه در کودکی پابه‌پای مادر در جست‌وجویش بودند، ولی هرگز نیافتند. کدها و نشانه‌های داستان بدون قضاوت، خواننده را به‌خوبی به مقصد موردنظر می‌رسانند. (لک‌لک، جغد، نیچه و دیگر استعاره‌ها.» در این رمان جنگ هم از قلم نمی‌افتد: «مردها از جنگ برمی‌گشتند، لنگان، قوز‌کرده، بی‌عصا یا با عصا.» آنطور که در اثر پیشین نویسنده که به مرحله نهایی جایزه مهرگان ادب نیز راه یافته بود، می‌توان ردپای انقلاب و سیاست و اجتماع را دید. «پدرکُشی» روایت زندگی چهار دختر دانشجو با محوریت یک شخصیت مرکزی به نام ناهید است که در روزهای انقلاب در گیرودار انبوهی مشکلات و ماجرا هستند. این رمان بر بستر تاریخی خود، سویه‌های مختلف شخصیت‌هایش را در بحبوحه‌ بحرانی‌ترین و ملتهب‌ترین دوران تاریخ معاصر ایران می‌پردازد تا نوری بر این دوران بتاباند.

اگر «جان غریب» را به همان معنای عرفانی‌اش دورافتادنِ جان از عالم معنوی تعبیر کنیم، نتیجه می‌گیریم که دنیا با زیبایی‌های فریبنده بسان زنجیری دست‌وپای آدمی را برای رسیدن به اصل وجودی خود بسته است و او برای خلاصی از این بحران چاره‌ای جز رهاشدن ندارد. همان‌طور که آزاد با ساکی در دست خود را در جایی به‌نام گجیل و به‌شخصی به‌نام روزگار می‌رساند که هردوی این نام‌ها می‌توانند استعاری باشند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...