فروپاشی یک رابطه آمریکایی | سازندگی


تایاری جونز [Tayari Jones] نویسنده سیاه‌پوست آمریکایی با چهارمین رمانش «یک ازدواج آمریکایی» [An American marriage] شناخته‌ می‌شود که در سال 2018 منتشر شد و موفقیت‌های چشمگیری برایش به ارمغان آورد: کتاب، برنده جایزه زنان شد، به فهرست نهایی جایزه کتاب ملی آمریکا و جایزه جُرج اُرول راه یافت و منتقدان و شخصیت‌های بسیاری از جمله باراک اوباما، اپرا وینفری، مایکل شیبون نویسنده برنده جایزه پولیتزر، و رُن چارلز منتقد برجسته واشنگتن‌پست در ستایش آن سخن گفتند، و به زبان‌های بسیاری ترجمه شد از جمله فارسی با چهار ترجمه، که بهترین آنها عبارت‌اند از: ترجمه یاسمن ثانوی، نشر روزگار؛ ترجمه بیتا ابراهیمی، نشر کتاب گویا؛ و ترجمه نازیلا محبی، نشر مرو.

تیاری تایاری جونز [Tayari Jones] با چهارمین رمانش «یک ازدواج آمریکایی» [An American marriage]

«آدم‌ها دو دسته‌اند؛ آنهایی که خانه‌هایشان را ترک کرده و آنهایی که این کار را نمی‌کنند. من این افتخار را دارم که جزو دسته اول باشم. همسرم سلستیال همیشه می‌گفت که من یک پسر روستایی هستم، اما من هیچ وقت از این عنوان خوشم نمی‌آید. در اصل من روستایی نیستم، بله در الویس، شهر کوچکی در لوییزیانا به دنیا آمده‌ام...» این شروع درخشان رمان «یک ازدواج آمریکایی» است!

خواندن نامه‌های خصوصی یک نفر درست مثل دیدزدن از پنجره اتاق نشیمن او می‌تواند عجیب و غیرمنتظره به نظر برسد. سلام و احوالپرسی فرد، چرخش قلم و دست‌خط، و شوخی‌های محرمانه در نگاهی اجمالی به دنیایی درونی یافت می‌شوند که تنها دریافت‌کننده نامه قادر به دیدن آنهاست. هیچ نمایشی در کار نیست، هیچ تلاشی برای فریب خواننده صورت نمی‌گیرد. درحالی‌که تنها یک نامه بین دو نفر درمورد رابطه‌شان ردوبدل می‌شود، جست‌وجو در مجموعه‌ای از نامه‌هایی که طی سال‌ها ارسال شدند، می‌تواند ظرافت و پیچیدگی‌هایی را افشا کند که معمولا نویسنده‌ها هیچ وقت با آن روبه‌رو نمی‌شوند.

در این نوع رابطه که تایاری جونز در رمان مشهوورش «یک ازدواج آمریکایی»، به کشف آن می‌پردازد، حبس غیرقانونی مردی سیاه‌پوست به نام رُی و تاثیر این رویداد بر او و همسرش سلستیال را به همراه دارد. تایاری جونز در مدت‌زمانی که رُی در زندان به سر می‌برد، بین روایت اول‌شخص توسط این دو شخصیت اصلی، به نامه‌هایی که برای هم می‌فرستند مدام تغییر جهت می‌دهد. سپس او به داستان‌های اصلی برگشته و آن‌گاه شخصیت سوم - آندره، دوست دوران کودکی سلستیال و دوست دانشگاهی رُی - را اضافه می‌کند. تفاوت در این دیدگاه‌ها هدف مهمی را دربردارد: درواقع روش‌های بی‌شماری از درک روابط اصلی و پیچیده در رمان را ارائه کرده و این امکان را ایجاد می‌کند تا هریک از شخصیت‌ها به‌نوبه خود سخن گفته و فرصتی را برای هم‌پیمانی با خواننده فراهم داشته باشند.

رُی و سلستیال درحالی به خواننده معرفی می‌شوند که کمی بیشتر از یک سال از ازدواج آنها می‌گذرد. آنها دیوانه‌وار عاشق هم هستند و آتش این عشق هنوز تازه است. این زوج تصمیم به سفر به آتلانتا (که سرزمین مادری تایاری جونز و شهری است که جونز سه رمان قبلی خود را نیز در آنجا روایت می‌کند) می‌گیرند تا با خانواده رُی در شهر افسانه‌ای اِلویس، لوئیزیانا، ملاقات کنند. از همان ابتدا از روایت رُی و سلستیال به همراه بازنگری که وجود دارد، کاملا واضح است که این سفر آغاز مشکلات زیادی خواهد بود. از نظر رُی، نگاه به روزِ سفرِ آنها و تلاش سلستیال برای لغو آن سفر مثل تماشای صحنه‌ای از یک فیلم ترسناک و شنیدن صداهایی است که می‌گویند: از اینجا بروید بیرون! و شما باید این کار را بکنید. با وجود این، رُی و سلستیال این کار را نمی‌کنند. آنها به سمت الویس راهی می‌شوند و تصمیم می‌گیرند به جای ماندن در خانه پدر و مادر رُی، شب را در یک هتل بگذرانند، یعنی همان جایی که رُی درنهایت متهم به تجاوز شده و دستگیر می‌شود. کار او به دادگاه کشیده شده و به دوازده سال حبس در زندان محکوم می‌شود.

شرح این لحظه و تمام اتفاقات پیش و پس از آن در فصل‌های جداگانه به روایت رُی و سلستیال که درگیر احساسات زیادی می‌شوند به تاخیر می‌افتد: رُی درمورد چگونگی اتفاق‌افتادن این لحظه دچار بهت و آشفتگی شده؛ با هجوم پلیس به اتاق آنها و کشاندنشان به روی زمین تا پارکینگ هتل زبان سلستیال را بند آورده؛ و هردو محرومیت شدیدی را پس از تجربه این اتفاق حس می‌کنند. سلستیال برای رُی در نامه‌اش می‌نویسد: خانه ما خالی نیست، خالی‌اش کرده‌اند. اما جونز به جای بررسی پیامدهای اخلاقی این خشونت و حبس اشتباه یک مرد سیاه‌پوست در مسیر دیگری سرعت می‌گیرد؛ جزئیات درمورد دستگیری و دادگاه در قالب چند پاراگراف ارائه شده است. مختصربودن این جزئیات از تاثیر آنها کم نمی‌کند، بلکه به شکل یک اساسِ ضروری برای انحلال ازدواجی که در قلب رمان شکل گرفته به کار گرفته می‌شوند. اکتشافات جونز نگاهی خیره‌کننده به فرد یا چیزهایی است که می‌توانند در چنین فروپاشی دست داشته باشند.

البته مساله ازدواج – و تشویش‌های آن - سال‌ها است که خوراک داستان‌نویسی‌ها شده است. همانطور که آدل والدمن در سال 2013 درمورد کتاب «نقشه ازدواج» نوشته جفری یوگنیدِس می‌نویسد: «تا زمانی که ازدواج، عشق و رابطه‌ها احساسات ما را به خطر می‌اندازند، می‌توانند موضوعی غنی را برای رمان‌نویسان فراهم کنند.» در ماه‌های اخیر، کتاب‌ها از زندگی‌نامه گرفته تا داستان‌های خیانت به ایده روابط متلاطم و چگونگی کنارآمدن با آنها به عنوان یکی از زمینه‌های پرطرفدار در ادبیات پرداخته‌اند. جونز در کتاب «یک ازدواج آمریکایی» به روشی قدرتمند به این بحث پیوسته است. نوشته او ذرات و گوشه‌های یک ازدواج را به تصویر می‌کشد: همان لحظات نامحسوسی که آن را به وجود آوردند، نابود کردند و از هم پاشیدند. جونز با لمس جوانب آشنای زناشویی (خیانت، ایستایی و رقابت) بیان می‌کند که آمیزه‌ای از این چیزها و نه فقط یک سری مثال خاص می‌تواند موجب شکست ناگزیر یک رابطه شود.

یکی از قوی‌ترین مهارت‌های جونز در کتاب «یک ازدواج آمریکایی»، نامه‌هایی بود که بین سلستیال و رُی در زمان حبس ردوبدل می‌شد. اگرچه این نامه‌ها کمتر از یک‌چهارم رمان را تشکیل می‌دهند، اما این نامه‌ها ستون اصلی این زندگی مشترک فروپاشیده هستند. هر چیزی که خواننده بتواند درمورد شخصیت‌ها بداند در این قالب ارائه شده است. حجم اصلی گذشته شخصیت‌ها مثل تازیانه‌های ادبی بیان می‌شوند: اسرار کهنه خانواده‌ها و طرح سیر تکاملی جریان تنها در یک جمله ارائه شده و حتی تا چند صفحه برای خواننده قابل هضم نخواهد بود. چگونگی وارونگی تمام انتظارات و زیروروکردن درک خواننده و شفاف‌سازی‌های لحظه‌ای و پیش‌بینی‌نشده توسط جونز بسیار حیرت‌انگیز است.

این نامه‌ها گذر زمان و جزئیاتی را مدنظر قرار می‌دهند که داستان را پیش می‌برند، اما از همه مهم‌تر آنها تصویری لحظه‌ای در مورد تغییر احساسات رُی و سلستیال را نشان می‌دهند که به صورت مستقیم برای همدیگر بازگو می‌کنند. در ابتدا هردو به آینده امیدوارند و سعی دارند آنچه را که بودند حفظ کنند. رُی به این نوشته‌ها به عنوان «نامه‌های عاشقانه» نگاه می‌کند. سلستیال لغت به لغت آخرین مکالمه‌ای را که پیش از بازداشت‌شدنش داشتند می‌نویسد، بنابراین «می‌توانیم بفهمیم داستان از کجا آب می‌خورد.» اما این نشانه‌های محبت‌آمیز در طول زمان به تدریج از بین می‌روند و رابطه آنها رو به افول می‌رود. اینکه داستان در طول زمانی که رُی در زندان قرار دارد چطور پیش می‌رود– رُی در پایان یکی از نامه‌هایش می‌نویسد: «همسر تو (البته اگر هنوز باشم)» – نامشخص است. بدون نیاز به نشان‌دادن رابطه‌شان به دیگران، حقیقت ازهم‌پاشیدن این عشق و علاقه در کلماتشان ظاهر می‌شود. نیازی به پنهان‌کاری نیست و کم‌کم آزردگی در احساسات آنها نسبت به یکدیگر (برای به ملاقات‌نرفتن، برای نامه‌ننوشتن، و برای نبودن آنچه که هرکدام از یکدیگر می‌خواهند یا نیاز دارند) نمایان می‌شود. مشکلات آنها جای خود را در ذهن خواننده باز می‌کنند و انتخاب از بین طرفین غیرممکن است.

در انتهای بخش نامه‌نگاری، رُی پس از تحمل هفت سال از دوازده سال حبس در زندان آزاد می‌شود. او برای سلستیال می‌نویسد: «من دارم میام خونه.» اما او درک نمی‌کند که «خانه» یک مفهوم قابل انعطاف است نه یک جای ثابت؛ خانه‌ای که او پنج سال پیش می‌شناخت حالا دیگر وجود ندارد. مهم نیست او چقدر برای برگرداندن آن به حالتِ اول تلاش می‌کند. در سه سال گذشته سلستیال خانه‌اش را با آندره، دوست قدیمی‌اش شریک شده و نیمه دوم رمان به زندگی متفاوتی که او با دو مرد شریک می‌شود می‌پردازد. این بخش آخر بسیار مهیج است که اختلافات اساسی و تنش‌های خاموشی را ایجاد می‌کند که درنهایت به جوش می‌آیند. زمانی که سلستیال، رُی و آندره همگی سعی دارند هماهنگی را بین زمان حال و گذشته ایجاد کنند – که کاری غیرممکن برای تمام آنها است – همه‌چیز درهم می‌شکند.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...