بوواری برای پیشرفت شتاب نمی‌کرد | اعتماد


گوستاو فلوبر شاهکارش «مادام بوواری» را پس از بازگشت از مصر و به خانه مادرش در کروئاسه فرانسه اواخر تابستان سال 1851 آغاز کرد. او که دو سال پیش از آن را به سیر و سیاحت در مدیترانه گذرانده بود، شور جوانی‌اش را برای ماجراجویی به وجد آورده بود. در این دوران او مردی 30 ساله با شکمی برآمده و موهایی تنک‌شده بود. ظاهرش شبیه به مردی 50 ساله می‌نمود. اما این چیزها او را از کار نوشتن عقب نینداخت و برعکس باعث شد برنامه‌ای منسجم برای نگارش جدیدترین اثرش پیش بگیرد.

گوستاو فلوبر

نوشتن آن کتاب از همان ابتدا او را به دردسر انداخت. فردای روزی که نوشتن «مادام بوواری» را آغاز کرده بود در نامه‌ای برای معشوقه‌اش، لوییز کوله، نوشت: «دشواری‌های وحشتناکی از لحاظ سبک پیش‌بینی می‌کنم. ساده نوشتن آسان نیست.» فلوبر چاره‌ این دشواری را در طرح‌ریزی برنامه‌ای دقیق دید اما از آنجایی که هیاهوی روز مانع از کار می‌شد و برخی از مسوولیت‌های خانه بر دوش او بود بنابراین ناگزیر شب‌ها مشغول نوشتن می‌شد.

هر شب زمانی که اهالی خانه به خواب می‌رفتند، شب‌زنده‌دار کروئاسه می‌کوشید سبک نثرنویسی نوینی پدید آورد؛ سبکی که از آرایه‌های غیرضروری عواطف زاید خالی بود و در عوض از رئالیسم و واژگان درست و دقیق بهره می‌برد. این رنج انتخاب واژگان درست و بجا و جمله‌های مرتب طاقت او را طاق کرده بود: «گهگاه نمی‌دانم چرا دست‌هایم از فرط خستگی از بدنم فرو نمی‌افتند، چرا مغزم دود نمی‌شود و به هوا نمی‌رود. زندگی زاهدانه‌ای دارم، عاری از هرگونه لذت‌جویی. چیزی که نگه‌ام می‌دارد نوعی هیجانی دائمی است که اغلب به گریه‌ می‌اندازدم، اشک عجز که هرگز کاهش نمی‌یابد. به کارم عشق می‌ورزم، عشقی جنون‌آمیز و شاید نامعقول، مانند مرتاضی که خرقه پشمینه‌اش را دوست دارد چرا که شکمش را خارش می‌دهد. گاهی وقتی تهی‌ام، وقتی کلمات به قلم نمی‌نشینند، وقتی صفحاتی را تماما خط‌خطی کرده‌ام و می‌بینم یک جمله هم ننوشته‌ام، روی کاناپه اتاقم از حال می‌روم، بهت‌زده آنجا می‌افتم، در باتلاق یأس به گل می‌نشینم، برای این غرور دیوانه‌وار خود را سرزنش می‌کنم که مرا له‌له زنان به دنبال خیال واهی می‌فرستد. یک ربع ساعت بعد همه ‌چیز عوض شده است، دلم از شادی می‌تپد.»

فلوبر مدام از کندی قلمش گله و شکایت می‌کرد و می‌گفت: «بوواری» شتابی برای پیشروی ندارد.» دو صفحه در هفته می‌نوشت و آنقدر این کندی دلسردش می‌کرد که دلش می‌خواست خودش را از پنجره به پایین پرت کند.

روزهای یکشنبه که دوست صمیمی‌اش، لوئی بویه، به دیدنش می‌رفت، فلوبر دستاورد آن هفته را برایش می‌خواند. با همدیگر جمله‌ها و واژه‌ها را مرور می‌کردند تا به جمله‌ مورد پسندشان برسند. پیشنهادها و تشویق‌های بویه به فلوبر انگیزه‌ای می‌داد تا برای هفته دیگر دوباره نوشتن را از سر بگیرد.

فلوبر سرانجام پس از 5 سال رمانش را در مجله ادبی «Revue de Paris» به صورت سریالی منتشر کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...