الیزابت جِی. رایت و سیان گریفیث | اعتماد


جمله‌ای از تالکین نقل می‌کنند با این مضمون: «نه هر آنکه پرسه می‌زند، گمگشته است» اما ربکا سولنیت [Rebecca Solnit] در کتاب نقشه‌هایی برای گم شدن می‌گوید شاید بد نباشد گاهی گم شویم. از دید سولنیت، پرسه‌زنی اجازه می‌دهد خودمان و پیرامون‌مان را بهتر بشناسیم. در این مجموعه جستار به ‌هم‌پیوسته، سولنیت تجارب زیسته و تاریخ و فلسفه را در هم تنیده و اثری برای تامل درباره همین موضوع آفریده و با عباراتی درخشان هنر آگاهانه بیراهه‌روی را این‌طور توصیف می‌کند: «گم کردن خود یعنی تسلیمی لذت‌بخش، گم‌شده در آغوش خود، بی‌اعتنا به جهان، یکسره غرق در آنچه حاضر است طوری که همه‌ چیز اطرافش محو شود. به ‌قول بنیامین، گم بودن یعنی حضور تمام‌وکمال و حضور تمام‌وکمال یعنی داشتن ظرفیت ماندن در تردید و رازآلودگی.»

«نقشه‌هایی برای گم شدن ـ جستار‌هایی از ربکا سولنیت»  [A field guide to getting lost - Rebecca Solnit]

ربکا سولنیت در این کتاب به نقطه تلاقی انسان و طبیعت می‌پردازد؛ موضوعی که در کتاب‌های قبلی‌اش نیز به شیوه‌های مختلف به آن نظر کرده بود. این اثر فراتر از راهنمایی برای گم کردن راه خویش است و می‌گوید: «گم بودن»، برخلاف تصور عموم، وضعیت ذهنی و روانی مطلوبی است که موجب می‌شود شخص به کشفیاتی نامنتظره دست یابد. از نظر سولنیت واژه «گم‌شده» دو معنای ضمنی متفاوت دارد: «اشیا و آدم‌ها از جلوی چشم‌ یا از ذهن ناپدید می‌شوند و از تصرفت درمی‌آیند» یا آنکه «تو گم می‌شوی که در این صورت جهان ورای شناخت تو از آن می‌شود» و در هر دو حال این ماییم که زمام امور را از دست می‌دهیم. او می‌گوید: ما اغلب فقدان و از دست دادن را منفی می‌انگاریم، اما شاید این تجربه‌ باعث شود با چشم‌اندازهای جدیدی مواجه شویم. در این کتاب، جستارهایی که با عنوان «آبی دوردست» به ‌تناوب میان جستارهای دیگر آمده‌اند، اهمیت رنگ آبی در چشم‌اندازها، در نقاشی‌ها و در موسیقی را به یادمان می‌آورند. سولنیت به روایت خطی تن نمی‌دهد و در عوض مثال‌هایی از هنر، تاریخ، فلسفه، محیط زیست و تجربیات شخصی‌اش را لابه‌لای نوشتارش می‌آورد تا تفاسیر متفاوتی از گم بودن را بر شمارد: مثلا انسان ممکن است در سرگذشت خانوادگی‌اش، در دوران بلوغش، در فرازوفرود روابط ناکامش گم شود. البته انسان می‌تواند در طبیعت هم گم بشود که اتفاقا برخی از گیراترین بزنگاه‌های این کتاب آنجایی است که او درباره گم شدن در طبیعت می‌نویسد. مثلا همان اوایل کتاب، حین صحبت از گروه‌های امداد و نجات، سولنیت می‌گوید آنهایی که از جهان طبیعت سر در می‌آورند، هنر «حفظ آرامش در دل ناشناخته‌ها» را آموخته‌اند.

او زمانی را به خاطر می‌آورد که اطراف خانه روستایی‌شان پرسه می‌زد. «پرسه‌زنی در کودکی به من اتکابه‌نفس بخشید و همین‌طور حس جهت‌یابی و ماجراجویی، تخیل و میل به کاوش، توانایی اینکه کمی گم شوم و بعد راه برگشتم را خودم پیدا کنم. نمی‌دانم آخر و عاقبت این نسل محکوم به حصر خانگی چه می‌شود.» سولنیت نه‌تنها برای این کودکان ابراز تاسف می‌کند، بلکه افسوس می‌خورد که چرا برخی بزرگسالان نیز سفرهای‌شان را محدود به نقاط شناخته ‌شده و جاده‌های به ‌نقشه ‌درآمده می‌کنند، آنهایی که به موقعیت جغرافیایی خود آگاهند اما شاید هرگز چشم‌اندازهای درونی خود را نشناخته‌اند چون هیچ‌ وقت از گوشه امن‌شان بیرون نیامده‌اند. کتاب سولنیت این ایده را پیش می‌کشد که همه ما انسان‌ها نه‌تنها این حق را داریم، بلکه نیازمند آنیم که از امور آشنا بگریزیم. این کتاب میان انبوهی از دوردست‌ها و گم‌شده‌ها بی‌محابا پرسه می‌زند و میان موضوعاتی شخصی و فرهنگی سیر می‌کند: مرگ دوستی صمیمی، خاطرات خانه‌ای که در آن بزرگ شده، قصه‌ای که هرگز روی کاغذ نیاورد، موسیقی کانتری، سرگیجه هیچکاک و نقاشی‌های آبی ایو کلن.شاید تاثیرگذارترین بخش کتاب آخرین جستارش باشد که در آن سولنیت از تلاش‌های پدرش برای حفاظت از طبیعت مارین‌کانتی در دهه هفتاد میلادی می‌گوید. سولنیت تلاش موثر پدرش در جایگاه طراح شهری را کنار رفتار خشونت‌آمیز او در منزل می‌گذارد و می‌گوید: «ما با قصه‌ها راه‌مان را پیدا می‌کنیم، اما گاهی فقط با رها کردن‌شان می‌توانیم رها شویم.»

سولنیت چاره را در آن می‌بیند که خاطرات محبوس در چاردیواری خانه کودکی‌اش را رها کند و آرامش را در همان طبیعتی بیابد که پدرش به حفظ آن کمک می‌کرد.گستره وسیع موضوعات این کتاب باعث می‌شود نتوان به‌ راحتی خلاصه‌اش کرد، اما این سفر اکتشافی سولنیت بی‌نظم و ولنگار هم نیست. پروژه سولنیت یادآور کاری است که وردزورث در کتاب پیش‌درآمد انجام داد. او نیز همانند وردزورث اغلب چشم‌اندازهای ذهنی را به چشم‌اندازهای جهان بیرون گره می‌زند. مثلا او به اهمیت رنگ آبی، کشش ما به این رنگ، حزن ترانه‌های موسیقی بلوز و هر آنچه آبی است، می‌پردازد: «دنیا در کرانه‌ها و اعماقش آبی است. این آبی همان نور گم‌شده است. نور در انتهای طیف آبی‌اش، تمام مسیر از خورشید تا زمین را طی نمی‌کند. در میان مولکول‌های هوا می‌پاشد، در آب به هر سو پخش می‌شود. آب بی‌رنگ است، آب کم‌عمق رنگ چیزی را می‌گیرد که زیرش باشد، اما آب عمیق پر است از این نور پراکنده؛ هر چه آب خالص‌تر، آبی پررنگ‌تر. آسمان هم به همین دلیل آبی است، اما آبی افق، آبی خطه‌ای که انگار با آسمان در می‌آمیزد، آبی تیره‌تر، رویایی‌تر و ماتم‌زده است، آبی دورترین جایی که به چشم می‌بینی، آبی دوردست. نوری که به ما نمی‌رسد، نوری که کل مسیر را نمی‌پیماید و نوری که گم می‌شود زیبایی جهان را به ما عرضه می‌کند، همان جهانی که بیشترش به رنگ آبی است.» این پاراگراف شرحی است بر مفهوم «آبی دوردست» و این ترجیع‌بند هر سوژه‌ای را - خواه لباس دوران کودکی، خواه روایت بردگی نخستین کاوشگران امریکا- آکنده از رنگ آبی می‌کند. ما با طی کردن مسیرهایی که این راهنمای گم شدن به دست می‌دهد، قدم ‌به ‌قدم همراه نویسنده در سفر ذهنی‌اش پیش می‌رویم.

................ هر روز با کتاب ...............

پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...