در آستانه بهار طبیعت به بهانه انتشار کتابی از سید محمدرضا دربندی به تصفح کتابی پرداختم که به راستی اسماً و رسماً برفهای درون را رُفت. صحبت از معنای زندگی با همه اهمیت آن به قدری در قاب کلیشه همایش و نمایشها اشباع شده است که نفهمیدن مفهوم زیستن را برخی ترجیح میدهند به اظهارات متناقض و پرملال، اثر «بهار که آمد، برفها آب شدند» اما توفیر بزرگی داشت به همه آثار مشابهی که در این حوزه چه مکتوب و چه مصور تهیه شدهاند. سوای قلم روان و اوصاف به دور از تکلف نویسنده، وجه بارز این کتاب ۱۱۲ صفحهای پرداختن به شخصیتی است که نه فقط فلسفه زیستن را میدانست که به استنادات نگارنده چه خوب این مفهوم حیات را برای آنهایی که دلزده از بودن بودند تفسیر کرد.
تازهترین اثر دکتر دربندی با یک چنین دغدغه شخصی شروع و به یک تجربه قابل اشتراک با عموم ختم میشود. اتفاقی که به قول داستاننویسان در روند روایت ماجرا قلاب نویسنده اثر به پر عبای کسی گره خورده است که با مطایبه سختترین و بعضاٌ سیاهترین مسائل را رنگ و لعاب دیگری بخشید.
کتاب یاد شده سه فصل مستقل دارد که فصل نخست با عنوان «مرده بُدم، زنده شدم» داستان آشفته حالی شخص نویسنده است که با یأس فلسفی ناشی از ترجمه و نشر آثار برخی فلاسفه و نظریهداران غرب خاصه آثار هنجارشکن جامعهشناسانی چون امیل دورکیم بر فضای ذهنی جامعه ایرانی سایه افکنده بود. از دورکیم اسم بردیم چون مؤلف با تأثیری که از مطالعه کتاب «خودکشی» این جامعهشناس فرانسوی گرفته بود، در آن ایام که دانشجوی رشته مهندسی بوده است سخت در شبهات پوزیتویستی گرفتار بود.
گذار جوامع اروپایی از وضعیت سنتی به دنیای صنعتی دایر بر فردیت و منفعت تأثیرات متعددی بر روی جامعه جهانی داشت و نویسندگان و استوانههای متعدد نظری تحت تأثیر همین مدرن شدن سلسله ارزشها و یک سری هنجارهای مشترک اجتماعی را وضع نمودند که بسیاری از آنها زوایهای یکصد و هشتاد درجهای با اصول دینی و عقاید مذهبی داشت.
اینمسئله تمایز و تناقض نه فقط اروپا که در ادامه بسط مفهوم توسعه از اروپا چون بختک حتی کشورهای در حال توسعه را نیز با یک چالش مواجه ساخت. اتفاقی که از شعلههای آن در ابتدای قرن بیست صرفاً در مکتوبات آکادمیک و منقولات هنری مشاهده شده بود، رفته رفته محصول ناهنجار خود را در قالب یک قواعد نانوشته و در راستای از هم پاشیدگی اجتماعی ملتها از قاره سبز به اقصینقاط دنیا صادر کرد و به واسطه این صادرات آتش تجربهگرایی فارغ از هر ملیت و قومیتی از هر سوی جهان زبانه کشید.
ایران هم فارغ از این جریان جهانی نبود. جوانان بسیاری بنا به پیشینه زیستی و شیوه برخورد خود با این فاجعه زخمی سیر قهقرایی به عبارتی نوگرایی شدند و در این گرایشِ عمومی معنویت قشری برخی از جوانان لای چرخ دندههای تجدد و تکثر بعضاً نابود شد. در این همهگیری موسم به آنومی (Anomie) یا همان «قانونِ بیقانونی» سید محمدرضا دربندی هم مستثناء نبود.
به تعبیر خودش «در این ناهنجاری که با محوریت حذف ارزشهای اخلاقی شکل گرفت، الزامآور نبودن قوانین اجتماعی و عدم تحمل تبعیت در شمار اصول اساسی تعیین و ترسیم شد. در این اختلال که به زعم دورکیم آن را میبایست نوعی اختلال روانی نامید، مخالفت با هر چیز و در صدر همه چیز مسئله شریعت و دیانت تبدیل به یک سنت شد. وضعیت ظاهری پیروان این دیدگاه تحت تأثیر نظریه لاقیدی وضعیت ظاهریشان هم تغییر کرد. لباسهایی تیره و موهایی کرو کثیف و اغلب بلند شمایل آنها شد. آنها که تب تندتری داشتند تیشرتهای مندرس و گاه پارهای را هم بر تن میکردند که روی آن شعارهای عجیبی با این مضامین نقش بسته بود: زندگی همان مزخرفی است که انتهایش میمیریم»!
آنطور که دربندی در کتابش به آن اشاره داشته، این نوشتهها از لای کتابها درآمده بودند و برای تبلیغ به نسلهای جوان و تعمیم آن به طبقات مختلف اجتماعی شعارهایشان با رنگهای تندی حال روی شیشههای ناوگان عمومی و بر سر در اماکن فرهنگی و دیوار پایانههای مسافربری نقش بسته بود. در سالنهای عمومی جایی نبود که خالی باشد و شعاری با این عناوین و مضامین از سوی مخافان و در برخی موارد معاندان دینورزی روی آن نقش نبسته باشد.
نگاه عمده افرادی که در این راستا فعالیت میکردند یک باور بود، آن هم اینکه به چیزی باور نداشته باشیم. آنها تبلیغ میکردند که در این مدت کوتاه از حیاتِ فانی تلاش خواهیم داشت تا لااقل تابع هیچ قانونی نباشیم.
به بیان مؤلف کتاب «بهار که آمد، برفها آب شدند» در مورد این پدیده شبهفلسفی مطالعات گستردهای در غرب صورت گرفته و در نهایت پس از مداقه بسیار دستاندرکاران امر به این نتیجه رسیدند که منشأ این جزماندیشی همانا نبود معنا در زندگی است.
خروجی تحقیقات بسیاری از گروههای علمی به اختصار در این جمله بیان شد که «مبتلایان به آنومی چون هیچ هدف معینی در زندگی ندارند، به تبع آن تابع هیچ اصولی هم نیستند».
این اپیدمی پس از غلبه بر مغرب زمین، در اواخر قرن بیست تقریباً در شرق هم به عنوان یک مسئله قابل اعتنا مطرح شد. معدودی از ملتها آن را پذیرفتند و به عنایت به گرایش بومی در خود هضم کردند اما اکثریت جوامعی که پایگاههای سنتی مستحکمی داشتند در این باره با تعارضات بسیاری مواجه شدند که برای آسیبشناسی درست این موضوع نهادهای متعددی از ابتدای قرن ۲۱ فعالیتهای تحقیقی خود را آغاز کردند.
برای نمونه چندی پیش شرکت گالوپ که از معتبرترین مؤسسات نظرسنجی در جهان به شمار میآید یک پیمایشی را طراحی کرد تا در آن دیدگاه گروههای مختلفی را در مورد موضوعی با عنوان «هستی شناسی» بررسی نماید. این نظرسنجی یک سوال واحد بیشتر نداشت و در آن به زبانهای زنده دنیا از عامه ملتها سوال شده بود: «شما در زندگی چه مسئلهای داشتید که هرگز نتوانستید برای آن پاسخی پیدا کنید». همین.
برای این پرسشگری مهلت یکماههای نیز تعیین شد تا جوابهای ارسالی بدون معذوریتی در سایت مؤسسه درج شوند. نتیجه جالب توجه بود؛ پربسامدترین سوال و پرتکرارترین مسئله مورد بحث از سوی مخاطبان چیزی نبود جز همین موضوع «هدف و معنا در زندگی».
محمدرضا دربندی با تمییز این مسئله و با تکیه بر تجارب شخصی خود در فصل اول کتاب به شرح پریشان خاطری خود در سنین هفده تا نوزده سالگی پرداخته و با جملات ساده و کوتاه مسیر حل و فصل این آشوب ذهنی را در موانست با مردی بیان میکند که در کسوت فقهات و عرفان به طرز عجیبی غسرسماوی سوالات بیجواب او را پاسخ میدادمؤلف در ثلث نخست اثرش به بیان آنچه در همین جلسات استاد محمدتقی جعفری بر او رفته پرداخته و در خلال رفت و آمدهایی که به منزل علامه داشته بسیاری از سوالات ذهنی خود را در باب عبودیت و اطاعت طرح و پیگیری میکند.
مؤلف هدف خود از نشر کتاب را نیز دقیقاً همین پرداخت و همین اتفاق عنوان نموده و بیان داشته که با بازنویسی یادداشتهای همان جلساتی که چهل سال پیش درک کرده بودم به صرافت افتادم تا بتوانم در شرایط امروز این تجارب ارضی را با جوانان کشورمان مطرح نمایم تا شاید در این تشتت آرا و تکثرگراییها به سهم و به وسع خود زمینه را برای یک ترمیدوی ذهنی یا همان عادیسازی شرایط پرآشوب فراهم نمایم. به فرموده شهید مطهری یقینی حاصل نشده است تا فردی طالب حقیقت در مسیرهای پرملال و در وسوسههای پرشبهه گرفتار آمده باشد. مسیرهایی که در این روزهای مقارن با پیشرفتهای ناشمار بشری به قدر غیرموجهی هم توسیع شدهاند، احساس میشود بیشتر به اشارات نیاز دارند.
دربندی در خصوص تجربه شخصی خود نوشته است: «وقتی جلساتی را که در منزل مفسر بزرگ قرآن کریم و مولویپژوه نامی کشور تشکیل میشد و من نیز با صغر سن توفیق حضور در آن محافل را داشتم، مرور میشود، در وهله اول آن لهجه شیرین و لطایف بجای ایشان به یاد میآید که در هضم بسیاری از مسائل مغلق تا چه اندازه اثرگذار بودند. ایشان وقتی طلبهای را مخاطب خود قرار میداد، آن چنان رفاقت بیشائبه بین او برقرار میفرمودند که کمتر کسی باور میکرد رابطه این دو نفر در قالب ارتباط استادی و شاگردی شکل گرفته است و پیش از این جلسه یا جلسات این دو شخص حتی یک بار هم یکدیگر را ندیده بودند».
در فصل دوم کتاب که با عنوان «رواق تنهایی» به رشته تحریر درآمده است، نویسنده با بیانی جذاب مرحله به مرحله ما را با خود همراه میکند تا فلسفه زندگی را با مصادیق بیشتری و با تکیه بر اشعار و حکایاتی برگرفته از عرفا و حکمای ایرانی تبیین نماید. از همین رو فصل مذکور را باید مکمل فصل نخست برشمرد. فصلی که نویسنده به تعبیر مولانا تاکید دارد که «من تو را بُردم فراز قلّه، هان بعد از آن تو از درونِ خود بخوان».
اما فصل آخر که به نوعی نقطه عطف به شمار میآید؛ سید محمدرضا دربندی در بخش پایانی کتاب به نقل خاطراتی از علامه بی تکرار جعفری پرداخته و با بیان ویژگیهای افراد موفق و به اصطلاح راهیافته درصدد برآمده است تا پارادایمی صادق و الگویی مخلص را برای نسلهای سوم و چهارم انقلاب اسلامی ایران ترسیم نماید.
در باب مشاهدات نویسنده، به عنوان حُسن ختام روایتی را بازخوانی میکنیم که نویسنده در فصل سوم کتاب این گونه به آن پرداخته است:
«بالای هر قفسه، با قلم نی و به خط نستعلیق، موضوع کتابهای آن قفسه نوشته شده بود: اصول فقه، فقه، ادبیات عرب، تفسیر، اخلاق، عرفان، فلسفه، منطق، تاریخ، فلسفه تاریخ، رمان، فلسفه غرب و.. زمین هم با فرشهای کهنه لاکی رنگ تبریز پوشیده شده بود.
همینطور که محو این فضای معنوی شده بودم، ضربهای به درخورد و او یاالله گویان، با عمامه سفید و قبای قهوهای و پای بی جوراب، درحالی که دو استکان چای را در دست داشت، وارد شد و روی پوستینی در گوشه اتاق نشست و به من اشاره کرد نزدش بروم. چای را به من تعارف کرد و زیرسیگاری را به سمت خود کشید و به شکل جذابی سیگار را با کبریت روشن کرد و درحالی که یک دست را با تکیه به زانو زیر چانه گذاشته بود، متفکرانه و درحالی که دود سیگار را از بینی و دهان خارج میکرد گفت: من در خدمت شما هستم».
مهر