طبق تعریفی که فرهنگ مریام وبستر از واژه Hagiography (سیرهنویسی، کتاب سیره) ارائه داده، کتاب سیره کتابی است درباره زندگی یک انسان به گونهای که آن را بهتر از آنچه بوده یا هست، نشان دهد. روی هم رفته، «زندگی جای دیگری استِ» میلان کوندرا یک ضد سیره درباره زندگی شاعر جوانی است به نام یارومیل. کوندرا هسته مرکزی زندگانی شاعرانی چون رمبو، شِلی و لرمانتوف را بیرون کشیده تا تصویر یک شاعر تغزلی نوعی (در اینجا یارومیل) را بیافریند، اما این هسته پنهان که بناست آشکار شود، چیست؟ جواب این سؤال چیزی نیست جز حضور یک مادر مطالبهگر. نوع خاصی از زن که در انزوای محرومیت جسمی و بیبهره از عشقی نامشروط، تلاش میکند تا امیال ارضا نشدهاش را در پیکر پسرش تحقق بخشد. مادر یارومیل، که همسر مهندسی ناخشنود از ازدواج است، در تخیل خود یارومیل را به عنوان آفریده خویش درنظر میگیرد، به خود همچون مادری اثیری مینگرد و مادرانگیاش را شبیه مریم باکره میداند و ترجیح میدهد که آپولون را (که الهه نور، خورشید، حقیقت و پیشگویی، شفا، بلا، موسیقی، شعر و چیزهای دیگر است) الگوی یارومیل به حساب آورد:
«مادر شاعر [یارومیل] تمایل زیادی داشت که اسم فرزندش را آپولون بگذارد، چون این اسم برای او حکم کسی را داشت که پدرش آدمیزاد نیست، اما میدانست که پسرش با چنین اسم باعظمتی، زندگی سختی خواهد داشت و مثل خود او مضحکه عام خواهد شد، بنابراین بهدنبال یک اسم چک گشت که شایسته این خدای جوان یونان باشد و به یاد اسم یارومیل افتاد» (یعنی کسی که عاشق بهار است یا کسی که محبوب بهار است).
با این تصویر خیالی مادر بهدنبال آن است که از معایب و نقایصش بگریزد؛ این هویت خیالی در حقیقت حاصل همذاتپنداری او با تصاویر ذهنیای است که او خودشیفتهوار دوست دارد خویشتن را بدان شکل ببیند تا خود آرمانی خویش را بسازد و بدینسان به تجربه هویت خود در ساحت خیالی به تعبیر لاکان (io)، دست یابد، اما این هویت هر لحظه در تعارض با واقعیت عینی جسم محروم اوست. در حقیقت تضاد بین دو تجربه هویتی خودآرمانی و خودآرمان اساس سرگشتگی و اضطراب بنیادین مادر است و او تلاش میکند تا این تضاد را در وجود (به ظاهر) واحدِ پسرش حلوفصل کند.
معما
از گذر سرنوشتی که مادر بر یارومیل تحمیل کرده، کودک قافیهساز وی تبدیل به شاعری نوجوان میشود، اما در قیاس با مادری که عاجزانه رمانتیک است، یارومیل چندان احساساتی بهنظر نمیرسد؛ همانطور که از داستان او درباره شخصیتی خیالی به نام زاویه برمیآید، ذوق وی نوید شاعر و نویسندهای آیندهدار را میدهد. قهرمان خیالی یارومیل، زاویه، به سوی پنجره خانه معشوقش میپرد، اما در مواجهه با جهان واقعی، قهرمان تغزلی-تخیلی او فرصتی ندارد به آرزوهای اودیپی خویش دست یابد. استیلای نام پدر (که در جامعه، قوانین و هنجارهای آن تجلی مییابد) امکان تحقق آرزوهایی از این دست را از میان میبرد و تنها راهی را که پیشروی یارومیلِ شاعر مینهد طغیان علیه نظم موجود (و به اعتباری پدرکشی) است. کوندرا درست در دل این تعارض است که معمای خود را مطرح کرده و ما را با همزیستی مسئلهآفرین میان «دیدگاه تغزلی» و «جنبشهای انقلابی» روبهرو میکند؛ رابطهای میان تغزل و انقلاب. بدینسان، این به ظاهر رمانِ رشد و کمالِ یک شاعر نوجوان، روایتی از ورود تغزلی یارومیل به عالم آرمانهای سیاسی و پیوستن او به حزب کمونیست چکسلواکی در سالهای پایانی دهه 40 و اوایل دهه 50 قرن بیستم را بازگو میکند.
ازخودبیگانگی
نکتهای که بیش از همه در مورد هویت یارومیل حائز اهمیت است، فرایند بیوقفه همذاتپنداری او با تصاویر خیالی و دالهای پیرامون او در عرصه نمادین است. تصویر خیالی شاعر انقلاب و رهاییبودن که وی خود را با آن یکی میکند، در تعارض با زندگی پیش پا افتاده و دغدغههای دمدستی او (مثلا هراس او از آشکارکردن زیرشلواری مضحکش)، بدل به تصویری ازخودبیگانهساز میشود. تلاش ناموفق او در آمیختن با دیگران، صرفا او را به همذاتپنداری با آدمهای دوروبرش و پذیرش صفات آنها رهنمون میشود. در کنار نامزد زشتش، او متفخرانه احساس میکند زیباییاش را از دست داده و این احساس را به شکلی آرمانخواهانه، تلاشی برای درک تودههای گمنام و یکیشدن با آنها میداند. در کنار زن زیبای فیلمسازی که به سفارش مادرش قرار است از زندگی او فیلمی بسازد، تصور میکند زیبا به نظر میرسد. درضمن تلاشهای مستأصلانه خود برای یک مرد واقعی بودن، به دیدار پلیسی میرود که همبازی دوران کودکیاش بوده و پس از افشای مهاجرت غیرقانونی فردی که (به اصطلاح) ضد رژیم سوسیالیستی بوده: «یارومیل با شوق و هیجان به صورت این پلیس نگاه میکرد؛ این صورت به نظرش زیبا میآمد؛ صورتی که چینهای عمیقی داشت و گواهی یک زندگی خشن و مردانه را میداد...
دست یکدیگر را فشردند و به هم لبخند زدند. یارومیل با این لبخندی که از جان برمیخاست (لبخند باشکوه و جاافتاده مردانه) از اداره پلیس خارج شد... هوای سرد را تنفس میکرد و لبریز از نوعی حس مردانگی بود».
اما درواقع، همذاتپنداری یارومیل با این دالهای لغزان و سرگردان (که مدلول ثابت و معینی ندارند و اصلا مدلول آنها توهمی حاصل از کارکرد انتقالی دالهاست) چیزی به جز ازخودبیگانگی مضاعف در ساحت نمادین را به بار نمیآورد. درحقیقت، شخصیت یارومیل او را بدل به هدفی آسان برای نظامهای تمامیتخواه و تمامیتسازی کرده که مجموعه وحشتآور محدودیتهای خود را بر نفس مطیع و شکلپذیر یارومیل (ها) تحمیل میکنند و بدینسان به هویت شهروندان خود شکل میدهند.
اما مسئله ازخودبیگانگی در زمینه یک نظام سوسیالیستی، پرسش مهمی را مقابل ما طرح میکند. مارکس در «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844»، ازخودبیگانگی را نتیجه مستقیم مناسبات تولید در نظام سرمایهداری میداند. به نظر وی، ازخودبیگانگی اقتصادی، در نظام سرمایهداری، از فعالیتهای روزمره آدمی (و نه صرفا از ذهنیات وی) نشئت میگیرد. از نظر مارکس، ازخودبیگانگی در عرصه کار، پدیدهای چهاروجهی است: ازخودبیگانگی کارگر از کار- از محصول کار خودش، ازخودبیگانگی کارگر از کارکردن- از عملِ تولید، ازخودبیگانگی کارگر از خودش بهعنوان یک تولیدکننده و درنهایت ازخودبیگانگی کارگر از دیگر کارگران. ایده ازخودبیگانگی اگرچه صریحا در نوشتههای بعدی مارکس مطرح نشده، اما بر آثار دیگر او، به ویژه سرمایه، تأثیرگذار بوده، مخصوصا در ایده «فتیشیسم کالاها» که در تحلیل اقتصادی او جایگاهی مرکزی دارد. درنهایت، راهحل نهایی مارکس برای رهایی انسان، لغو مالکیت خصوصی و برپایی نظام مالکیت اشتراکی (سوسیالیسم) است، اما مسئلهای که رمان کوندرا، در تعارض با نظریه مارکس، پیش مینهد مسئلهای چالشبرانگیز و جدی است. چگونه یارومیل (که در زیست جهان خود با کوندرا سهیم است) در یک نظام سوسیالیستی، تجربه ازخودبیگانگی را از سر میگذراند؟ این پرسش جدی که (به تعبیر ماشری) در «ناخودآگاه» متن کوندرا نهفته، پرسش اساسیتری را مطرح میکند: آیا سوسیالیسم راهی عملی برای رهایی انسان از آفت ازخودبیگانگی است؟ یا اینکه ازخودبیگانگی امری فراگیر و نازدودنی در تجربه آدمی است که در ورای هرگونه تجربه طبقاتی، نژادی و جنسیتی قرار میگیرد؟
پارودی (مضحکه)
«پارودی در معنای عام تقلیدی ضعیف یا مسخره از رفتار کسی یا چیزی است، اما در معنای خاص به اثری ادبی یا موسیقیایی گفته میشود که در آن سبک یک نویسنده یا اثر به شیوهای هجوآمیز (Satiric) یا تمسخرآمیز (Ironic) تقلید میشود». نزدیک به انتهای رمان، راوی، بهطرز معناداری، سیر روایت را به درون آپارتمان «مردی میانسال» میکشاند، مردی که از ناگفتههای روایت (مخصوصا مرگ یارومیل) آگاه است. به واسطه حضور نامزد یارومیل در اتاق این مرد، ما از شبکه درهمپیچیده وقایعی باخبر میشویم که خودِ یارومیل عامل تسریعشان بوده، اگرچه وی از هیچکدامشان آگاهی نداشته است. کوندرا در «هنر رمان»، این مرد میانسال را صمیمیترین و نزدیکترین آفریده خود میداند، مطلبی که ما را به توجه بیشتر در رابطه میان این مرد، کوندرا و یارومیل رهنمون میشود.
در یک نگاه کلی میتوان گفت: «یارومیل سایه، خودِجانشینِ این مرد میانسال است و ازاینرو بهعنوان سایه کوندرا هم ایفای نقش میکند. گویا، ارتباطی پنهانی که میان نویسنده و شخصیت[های] او وجود دارد، در انکار ترسآلوده وی نسبت به آفریدههایش به طرزی آشکار مشهود است. گویی نویسنده به صورتی آیینوار در پی دفع این تأثیر بیش از حد نزدیک و اضطرابآور است» (شاعر و مادرش). کوندرا در اینجا هم مانند سایر رمانهایش، ازجمله کتاب «خنده و فراموشی»، «مهمانی خداحافظی»، «آهستگی» و ...، چیرهدستی خود را در ارائه تصویری تمسخرآمیز از شخصیتهایش به نمایش میگذارد اما آیا این آیرونی نمایشی تنها ابزاری است که او به مدد آن در رمانش به خلق شخصیت و فضاسازی میپردازد؟
ارائه چنین تصویر تمسخرآمیزی از یارومیل، در کنار همدلیها و همدردیهایی که کوندرا نسبت به او نشان میدهد، بحث از امکانات وجودیای را به میان میآورد که از جانب خود نویسنده درک و تجربه شده است. کوندرا در «هنر رمان»، ضمن بازگویی ایده هرمان بروخ درباره وظیفه رمان، بر این باور است که کارکرد رمان کندوکاو در امکانات وجودی کشفناشده آدمی است: «تنها دلیل وجودی رمان کشف آن چیزی است که تنها رمان میتواند کشف کند. رمانی که بخشی ناشناخته از وجود را کشف نمیکند، غیراخلاقی است. شناخت [یا معرفت] تنها اخلاق رمان است».
این شناخت (و معرفت) که رسالت و اخلاق رمان است، از مداقه رماننویس در زندگی انسان حاصل میشود؛ انسانی که (به تعبیر هایدگر) زندگیاش چیزی جز «بودن در جهان» نیست. ازاینروست که کوندرا باور دارد رمان باید در زندگی ملموس و انضمامی بشر غور کند و از آن در برابر «فراموشی هستی» محافظت کند. علاوه بر این، کوندرا قائل به رابطهای اصیل و وجودی میان نویسنده و شخصیتهای اوست، به گونهای که او آفریدههای خود را امکانات وجودی تحققنیافته خود میداند: «شخصیتها در رمانهای من امکانات تحقق نیافته خود مناند. به همین دلیل، من به آن اندازه که شیفته تمام آنها هستم، به همان اندازه از آنها میترسم، هر کدامشان از مرزی گذشتهاند که من خودم از آن اجتناب کردهام. آن مرزی که آنها از آن رد شدهاند... بیش از همه چیز مرا جذب خود میکند؛ چرا که ورای آن مرز رازی که رمان از آن پرسش میکند، آغاز میشود. رمان اعتراف نویسنده نیست؛ [بلکه] جستوجوی زندگی انسان در دامی است که جهان بدان مبدل شده است» (سبکی تحملناپذیر هستی، 83).
ایدههای کوندرا در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» در کنار دیدگاه وی نسبت به تکرار (و تقلیدِ مضحکِ) موقعیتهای وجودی مشابه در جهان (که در رمان «زندگی جای دیگری است»، مطرح شدهاند)، معنای بدیع و چالشانگیزی به خود میگیرند: «صدای تیری بلند شد. لرمانتوف دست بر قلبش گذاشت و یارومیل به بتون یخزده بالکن افتاد. آه بوئم من، چقدر راحت میتوانی عظمت شلیک گلولهای را به نمایش مسخره یک اردنگی تبدیل کنی! معالوصف آیا ما باید یارومیل را بهخاطر اینکه چیزی بیش از صورتک لرمانتوف نیست مسخره کنیم؟ ... آیا خود آندره برتون هم تقلیدی از یک چیز اصیل نبوده است، چیزی که میخواست به آن شبیه باشد؟ آیا مضحکهشدن سرنوشت ابدی آدمها نیست؟» (زندگی جای دیگری است، ص 328).
بهنظر میرسد کوندرا بر این باور است که اگر لرمانتوف، شلی و... جای یارومیل بودند، دست به اعمال مشابهی میزدند و به شکل مضحکی موقعیت وجودی یکسانی را تکرار میکردند. در ضمن، میتوان گفت پارودی، سرنوشت اجتنابناپذیر بشری است که هستی اصیل خویش، تمام امکانات نامکشوف هستیشناسانه خود را به دست فراموشی سپرده (دچار «فراموشی هستی» شده) و زندگی بیاصالت خویش را صحنه به صحنه به شکل تقلیدی تمسخرآمیز تکرار میکند.
درنهایت، با درنظرگرفتن ایده پارودی (مضحکه) از منظر کوندرا و دیدگاههای وی درباره رمان و شخصیتهای رمانهایش، میتوان به این نتیجه رسید که یارومیل و مرد میانسال پارودی دو مرحله از زندگی خود کوندرا (و همنسلان وی) هستند: یکی (یارومیل) که یادآور شور و حرارت انقلاب کمونیستی است (انقلاب 1948 در چکسلواکی که خود کوندرا در آن شرکت جسته بود) و دیگری (مرد میانسال) که نمود ناکامی و سرخوردگی روزگارِ پس از انقلاب است.