در ستایش پوچی | کافه داستان


ژوئل اگلوف [Joël Egloff] از همان آغاز کار خود با رمان کوتاه «ادموند گانگلیون و پسر» [Edmond Ganglion & fils] سبک منحصربه‌فرد خود را بنیان نهاد. در نوشته‌های او همواره طنزی گزنده و عریان دیده می‌شود. وی همچون یک ناتورالیست می‌تواند از پلشتی‌های روزگار خود بگوید و مانند یک کاریکاتوریست قهار، تمامی چهره‌ی جامعه‌ی به ظاهر موجه و موقر خود را مخدوش کند. او در دریدن پرده‌های تظاهر و تزویر بسیار می‌کوشد و به ندرت از در مماشات با معضلات اجتماعی برمی‌آید.

ژوئل اگلوف [Joël Egloff] ادموند گانگلیون و پسر» [Edmond Ganglion & fils]

گاهی که دست به توصیف پر از استعاره‌ی موقعیت‌ها و اشخاص می‌زند، مخاطب را امیدوار به بهبود اوضاع می‌کند، اما همچون صاعقه‌ای به ‌یکباره او را مرعوب تباهی‌های بی‌پایان جهانش می‌کند. در آثار او رنگ و بویی از تلخی نگاه وودی آلن و دیدگاه گروتسک نویسندگانی همچون فلانری اوکانر می‌توان یافت. اگلوف در «ادموند گانگلیون و پسر»، ترکیبی از تمامی این صفات را یک‌جا گردآورده است تا شیوه نویسندگی خاص خود را معرفی نماید.

رمان با پرش‌ها و تکرارهای کلامی آغاز می‌شود که بر فضای ابزورد آن تأکید می‌ورزد و یادآور تک‌گویی‌های بی‌معنای شخصیت لاکی در نمایشنامه‌ی «در انتظار گودو» است. مردِ کارمند مؤسسه‌ی کفن و دفن ادموند گانگلیون و پسر، با تکرار و ترکیب یک سری کلمات، مونولوگی طولانی را می‌سازد که پیش‌درآمد ورود به شهری است و اتفاقاً حال و هوای آن با این کلامِ معناباخته، در هماهنگی است؛ نوعی تک‌گویی که شبیه اورادی است که در تشییع مردگان خوانده می‌شود.

آنچه فضای ابزورد رمان را تکمیل می‌کند، موقعیت شهری است که داستان در آن رخ می‌دهد؛ شهری که به برهوتی از انسان‌ها تشبیه می‌شود. اکثر اهالی مرده‌اند و مؤسسه‌ی کفن و دفن گانگلیون و پسر، سال‌هاست که مرگی به خود ندیده‌اند و همین موضوع کسب و کارشان را از رونق انداخته است. این کسادی شامل حال تمامی اصناف شهر هم شده است؛ البته اگر بتوان شغل باقی‌مانده‌ای را تصور کرد چرا که انسان‌های بسیار اندکی در شهر زندگی می‌کنند. در واقع آمار شاغلین شاید به زحمت به تعداد انگشت‌های دست برسد و کهنگی و رکود روی همه‌ی شهر سایه افکنده است. این فضا همان بیابان خشکیده‌ی در انتظار گودو را یادآور می‌شود؛ با همان آدم‌های بریده از همه ‌چیز و سرگشته میان انتظار و قطع امید. ادموند گانگلیون گویی سرآمد چنین آدم‌هایی است. مردی که روزگاری رونق مرگ همشهریان را به چشم دیده و از همین راه معاش سالیان خود را تأمین کرده، حالا در انتظار بریدن نفس کسی، نه فقط در شهر و دیار خود، بلکه در شهرها و روستاهای مجاور است. او به هرکجا که بتواند زنگ می‌زند و دنبال مشتری می‌گردد اما گویی مرگ هم از آدمیان قهر کرده است و سالخورده‌ترین شهروندان هم که در پی آن‌اند، محروم از در آغوش کشیدن مرگ‌اند.

ناکامی آدم‌ها در چنین موقعیتی با توصیف‌های هجوآلود و در عین حال تلخ اگلوف به ابزوردیته‌ی فضا دامن می‌زند. هیچ‌یک از شخصیت‌های داستان خانواده ندارند. آنها همچون ادموند گانگلیون، آدم‌هایی تنها و سرخورده‌اند و بر سر قبر آرزوهای خود نشسته و سوگواری می‌کنند هرچند این سوگ نیز شکلی غریب دارد. افراد مدام به جان هم می‌افتند با تمسخر و آزار یکدیگر درصدد گذراندن این فرآیند فقدان‌اند. گانگلیون در عین ورشکستگی دست از شوخی با دیگران و حتی با خود برنمی‌دارد. نوعی ریشخند گروتسک در نگاه او به شرایطی که در آن گرفتار آمده است، موج می‌زند. اطرافیان او نیز با این جهان‌بینی همخوانی کامل دارند؛ از مولوی پادو گرفته، تا ژول کافه‌دار. همگی همان گونه به زندگی می‌نگرند که گانگلیون ورشکسته‌ی دست از دنیا شسته، به زندگی نگاه می‌کند. تمامی آنها زندگی را عرصه‌ای برای وقت‌کشی می‌بینند و سخت منتظرند که یا بهبودی در اوضاع حاصل شود و یا همه‌چیز به یکباره پایان پذیرد. شکلی از رستگاری که همانند موقعیت در انتظار گودو، پر واضح است که هرگز رخ نخواهد داد.

اگلوف همواره از فضاهایی راکد و رو به‌ ویرانی برای داستان‌گویی‌اش بهره می‌گیرد و رمان حاضر نیز اوج چنین کوششی را در این نویسنده به نمایش می‌گذارد. اگلوف همیشه از برزخی می‌گوید که انسان‌ها در آن مدام در دام تکرار و رکودند و همه ‌چیز مسطح و خالی از هیجان و ماجراست. در چنین وضعیتی که آدم‌ها در برهوتی مه‌آلود انتظار رخداد تازه‌ای را می‌کشند، حتی مرگ می‌تواند وعده‌ی رهایی و خوشبختی باشد؛ اما همین هم از انسان‌ها دریغ شده است. گویی آنها محکوم‌اند تا ابد در چنین خلأیی زندگی کنند و از پوچی مطلق رنج ببرند. پوچی‌ای که هرگز روی پایان به خود نمی‌بیند و تا بی‌نهایت ادامه دارد. نگاه اگلوف امتداد همان نگاهی است که بکت دنبال می‌کرد؛ همان‌قدر مُصر بر معناباختگی که ولادیمیر و استراگون بر آن پا می‌فشردند و در همان سطح از به هیچ گرفتن زندگی که شخصیت لاکیِ در انتظار گودو، با مونولوگ‌های ناتمام‌اش بر آن تأکید داشت. داستان‌های او نه در ستایش زندگی، که در ریشخندی ابدی به آن است، بدون ذره‌ای مماشات و ترحم. اگلوف به همین‌خاطر میراث‌دار ابزوردیته در داستان‌نویسی امروز فرانسه است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...