بیگانهای در پاریس | اعتماد
پتر اشتام [Peter Stamm] یکی از معروفترین نویسندگان معاصر سوییس است. او در سال ۱۹۶۳ به دنیا آمد و در رشتههای روانشناسی و ادبیات انگلیسی تحصیل کرد. در سال ۱۹۹۰ به عنوان روزنامهنگار و نویسنده آغاز به کار کرد. آثار او شامل چندین رمان و مجموعه داستان و نمایشنامه است. پتر اشتام جوایز ادبی بسیاری دریافت کرده است. او در سال ۲۰۱۳ به عنوان نخستین نویسنده سوییسی نامزد دریافت جایزه بینالمللی «من بوکر» شد. آخرین جایزه ادبی او جایزه «فریدریش هولدرلین» در سال ۲۰۱۴ بود. پتر اشتام در حال حاضر در شهر وینتِرتور سوییس زندگی میکند.
![پتر اشتام [Peter Stamm] نقد روزی مثل امروز» [An einem tag wie diesem یا On a day like this]](/files/162592450947504746.jpg)
رمان «روزی مثل امروز» [An einem tag wie diesem یا On a day like this] در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسید و مدتها مورد توجه روزنامههای معروف آلمانیزبان بود. فقط در دو سال اول پس از چاپ 90 هزار نسخه از آن به فروش رسید. این رمان دومین کتاب فهرست بهترین کتابهای روزنامه سوییسی «نوُیه تسوریشِر تسایتونگ» در سال ۲۰۰۶ بود و یکی از کتابهایی که برای دریافت جایزه کتاب آلمان برگزیده شده بودند. رمان روزی مثل امروز در ماه آگوست همان سال بهترین کتاب فهرست کتابهای منتخب رادیوی «زود وست روند فونک» آلمان شناخته شد. منتقدان ریزبینی و مهارت شگفتانگیز پتر اشتام را در بیان ژرفاهای احساسی قهرمان رمان روزی مثل امروز با استفاده از سبکی مینیمالیستی ستایش میکنند.
قهرمان رمان روزی مثل امروز مردی است سوییسی به نام آندراس که ۱۸ سال است در پاریس زندگی میکند و در یکی از دبیرستانهای حومه پاریس مشغول به تدریس زبان آلمانی است. آندراس مجرد است، ولی در سالهای اقامتش در پاریس با آدمهای مختلف رابطه داشته؛ روابطی اغلب سرد و بیاحساس. آندراس نه از چیزی خوشحال میشود و نه از چیزی ناراحت، با همهچیز و همه کس بیگانه است. نه چیزی در زندگیاش تغییر میکند و نه خودش تمایل به تغییر چیزی دارد. زندگی روزمرهاش یکنواخت و خستهکننده است. بیشتر با خاطراتش زندگی میکند، به ویژه خاطراتش از یک دختر جوان فرانسوی به نام فابین که در جوانی عاشقش شد، ولی هرگز احساسش را نسبت به او ابراز نکرد. فابین هم بعدها با دوست صمیمی آندراس ازدواج کرد. بیسرانجام ماندن این عشق آندراس را از آن زمان تا به امروز به خود مشغول کرده.
آندراس مدتی است دچار سرفه شدید و تنگی نفس شده. به پزشک متخصص مراجعه میکند و تشخیص احتمالی پزشک او را چنان دگرگون میکند که حتی منتظر نتیجه سیتیاسکن ریههایش نمیشود. از کارش استعفا میدهد، خانهاش را میفروشد و با همکارش، زن جوانی به نام دلفین عازم دهکده زادگاهش در سوییس میشود. خودش هم نمیداند چرا پس از این همه سال به آنجا بازمیگردد و چرا دلفین را با خودش آورده. آیا میخواهد از زادگاهش خداحافظی کند یا با عشق بزرگش فابین به سرانجامی برسد. آندراس به یاد ماهیهایی میافتد که برای مردن به زادگاهشان برمیگردند و یک آن شک میکند و از خودش میپرسد، شاید هم آنها برای تخمریزی به زادگاهشان بازمیگردند.
با فابین تماس میگیرد و باهم قرار ملاقات میگذارند و برای نخستینبار پس از این همه سال احساس واقعیاش را نسبت به او بیان میکند؛ اینکه آن زمان دیوانهوار عاشقش بوده و احساسش تغییر نکرده. وقتی دلفین از احساس آندراس به فابین باخبر میشود و از دلیل بازگشتش به سوییس، او را ترک میکند. آندراس دوباره تنها میشود، میداند که داستانش با فابین هم به جایی نخواهد رسید. ولی احساس میکند، به پایان رساندن رابطه عاشقانهای که هرگز آغاز نشد و سالها مشغولش کرده بود، بار سنگینی را از دوشش برمیدارد. بازدید از خانه پدری و دیدار با برادرش او را دوباره به آینده خوشبین میکند و با این خوشبینی از برادرش و خانواده او خداحافظی میکند. برای نخستینبار احساس میکند که شانسی برای زنده ماندن دارد و میتواند آنها را دوباره ببیند. دوباره به فرانسه بازمیگردد و میخواهد اینبار نتیجه سیتیاسکنش را بگیرد، ولی به جای پاریس سر از ایالت بُردو درمیآورد؛ جایی که حدس میزند دلفین آنجا باشد. در پلاژی در یکی از سواحل آتلانتیک دلفین را از میان صدها نفر پیدا میکند، او را در آغوش میگیرد و آن لحظه برای نخستینبار پس از مدتها احساس خوشبختی میکند. رمان با این صحنه به پایان میرسد، ولی خواننده هنوز نمیداند آیا بیماری آندراس سرطان است، آیا با دلفین خواهد ماند یا او را هم مانند زنهای دیگر ترک خواهد کرد. ولی خواننده خوشبینی آندراس را احساس میکند؛ اینکه در انتظار معجزهای است تا بتواند همهچیز را از نو آغاز کند و دلش میخواهد به او بگوید: «آندراس از همین لحظه و همین امروز لذت ببر، همهچیز درست خواهد شد!»
پتر اشتام به خواننده نشان میدهد که چگونه یک پیشبینی غیرمترقبه مانند احتمال یک بیماری مرگبار فردی را چنان دچار بحران میکند که در یک روز معمولی (روزی مثل امروز) زندگیاش را دگرگون میکند و همهچیز را پشت سر میگذارد تا به دنبال چیزهای ناتمام زندگیاش برود؛ روابط عاطفی ناتمام و همهچیزهایی که همیشه به بعد موکول کرده بود؛ اتفاقی که میتواند برای هر کسی بیفتد. به گفته اولریش گراینِر یکی از منتقدان سرشناس آلمان، جذابیت داستانهای پِتر اشتام در این است که خواننده احساس میکند، همهچیزهایی که میخواند میتواند برای خودش هم پیش بیایند.
رمان روزی مثل امروز را بسیاری از منتقدان با رمان بیگانه آلبر کامو، مردی که خواب است ژرژ پِرِک، تربیت احساسات گوستاو فلوبر و فیلمهای نور سبز اریک رومر و زمانی برای رفتن فرانسوا اوزون مقایسه کردهاند.
ولی آندراس، قهرمان رمان روزی مثل امروز از همه بیشتر به پاتریس مورسو شخصیت اصلی رمان بیگانه آلبر کامو شباهت دارد. آندراس مانند مورسو مرتکب قتل نمیشود، ولی خواننده را به همان اندازه با رفتار عجیب و بیتفاوتش شگفتزده میکند. آندراس «بیگانه»ای است مدرن و نمادی از نسلی که نمیداند چه میخواهد و زندگی برایش مفهومی ندارد. ولی به گفته منتقد سرشناس آلمانی آندراس ایزن شمید، رمان روزی مثل امروز داستان «بیگانه»ای است شبیه همان بیگانه آلبر کامو، ولی بیگانهای از خود بیگانه که میخواهد زندگی نو و کاملا متفاوتی را آغاز کند. با اینکه بیگانه پتر اشتام ۱۸ سال است در پاریس زندگی میکند، به این شهر احساس تعلق نمیکند. انگار هنوز یک گردشگر است و پاریس برایش صحنه یک تئاتر؛ تئاتری که خودش نقشی در آن ایفا نمیکند، نظارهگر است و حرفی برای گفتن ندارد.
اورزولا مِرتس، منتقد معروف آلمانی میگوید: «تصادفی نیست که رمان روزی مثل امروز در شهر پاریس، یعنی زادگاه اگزیستانسیالیستها اتفاق میافتد.» مِرتس معتقد است که موضوع اصلی داستانهای پتر اشتام شانسهای از دست رفته انسانها و زندگیهای یکنواخت و خستهکننده آنهاست؛ داستانهایی که در عین حال سرشار از امید هستند و با خوشبینی به پایان میرسند. رمان روزی مثل امروز، اورزولا مرتس را به یاد یکی از فیلمهای کارگردان معروف فرانسوی اریک رومر میاندازد؛ کارگردانی که در فیلمهایش توجه بیننده را به معجزههایی که در زندگی روزمره رخ میدهند و غیرقابل پیشبینی بودن آنها جلب میکند. اریک رومر در یکی از زیباترین فیلمهایش به نام نور سبز، بازی رنگها روی دریا را هنگام غروب آفتاب نمادی از خوشبختی میداند. تصویری که اورزولا مِرتس را به یاد صحنه پایانی رمان روزی مثل امروز میاندازد؛ ساحل اقیانوس آتلانتیک و احساس آندراس هنگامی که دلفین را در آغوش میگیرد و در همان لحظه آن نور سبز (خوشبختی) فیلم اریک رومر را میبیند.
رمان روزی مثل امروز برای خواننده تداعیکننده رمان «مردی که میخوابد» ژرژ پِرِک (رماننویس و فیلمساز معاصر فرانسوی) نیز هست. قهرمان ژرژ پرک از خانه بیرون نمیرود و نمیخواهد به زندگی ادامه بدهد ولی در پایان راهی برای بازگشت به زندگی مییابد. آندراس شباهتهای بسیاری به قهرمان رمان پِرِک دارد و پتر اشتام کتابش را با جملهای از همین رمان ژرژ پِرِک آغاز میکند: «روزی مثل امروز، کمی دیرتر، کمی زودتر، همهچیز از نو آغاز میشود. همهچیز آغاز میشود و همهچیز ادامه پیدا میکند.»
................ تجربهی زندگی دوباره ...............