خون و جنون زیر آسمانِ اقیانوس آرام | شرق

بهروز بوچانی پناه‌جوی ایرانی که شش سال در کمپ (در واقع زندان) «مانوس» گرفتار شده بود با انتشار کتابش «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» [No Friend But the Mountains] به شکل جهانی مورد توجه قرار گرفت. توفیق بین‌المللی کتاب باعث شد وضعیت اسف‌باری که در «مانوس» وجود داشته به گوش بسیاری برسد و در واقع آن تلاشی که بوچانی از سال‌ها پیش برای اعتراض به مواجهه دولتِ راست‌گرای وقت استرالیا با پناه‌جویان آغاز کرده بود، به شکلی انسانی و عمیق به بار نشست؛ هرچند پس از انتشار رمان بیش از یک سال بوچانی هم‌چنان در «مانوس» گرفتار بود. اما بوچانی که بود؟ چگونه سر از «مانوس» درآورد و بر او چه گذشت؟

درباره بوچانی و هیچ دوستی به جز کوهستان نداشتم [No Friend But the Mountains]

بوچانی از ایلام به تهران آمده بود و در هفته‌نامه «کسب‌وکار» (که چند سالی است به شکل روزنامه منتشر می‌شود) مشغول به کار شد و گاهی هم برای روزنامه «قانون» تحلیل مسائل سیاسی مربوط به خاورمیانه را می‌نوشت و فعالیت‌هایی اجتماعی برای زادگاهش انجام می‌داد. در همان مقطع که به‌عنوان روزنامه‌نگار در حال تثبیت‌شدن بود، کار به جایی کشید که ناگزیر در فاصله زمانی کوتاهی ایران را ترک کرد. او تصمیم به مهاجرت گرفت و برای این کار به پیشنهاد دوستی، راهنمایی را در پارک ملاقات کرد و بعد در کمتر از یک هفته به اندونزی رفت. بعد از اینکه مدتی طولانی در اندونزی ماند، از راه دریا و با یک قایق کوچک راهی استرالیا شد. به استرالیا نرسید، قایق سرنگون شد. در سفر دوم هم به استرالیا نرسید و سر از «مانوس» درآورد. توقف در «مانوس» شش سال به طول ‌انجامید و هیچ مجرایِ قانونی به داد او و نهصد مهاجر دیگر نرسید و در نهایت این ادبیات بود که بهروز را از کمپ «مانوس» خارج کرد.

درباره اینکه بهروز بوچانی در بازه زمانی که از ایران به سمت استرالیا سفری پرفراز‌ونشیب را آغاز کرد، نیت به نوشتن داشت یا نه می‌توان گمانه‌زنی‌هایی کرد؛ بوچانی از یک‌سو پیشینه شاعری داشت. در سرزمینی خروشان از موسیقی به دنیا آمده بود، سرزمینی کهن که از منظر بوچانی آداب و رسوم و حتا زبان آن در آستانه نابودی بود و این موضوع بهروزِ جوان را آزار می‌داد. بوچانی نمی‌خواست تمرکزگرایی و تکثرزُداییِ فرهنگی که میراثی به‌جامانده از دوران پهلوی بود و نظر به یکسان‌سازی فرهنگی داشت، آیین‌های موطن او را نابود کند. جوانی با این همه درگیری و دغدغه حتما در آن روزهایی که در زیرزمینی در اندونزی گرفتار بوده، کلماتی را برای بیان وضعیت خویش زمزمه (شما بخوانید «مویه») می‌کرده و در درونش چالشی برای آشکار‌کردن آنچه را به لحاظ ذهنی تجربه می‌کند، در سر داشته است. بوچانی به «مانوس» می‌رسد، جایی که به پناه‌جویان/زندانی‌هایش اجازه بازی (تخته، شطرنج، ورق و...) نمی‌دهند و او آنجا همه چیز را شبیه به یک زندانی تجربه می‌کند.

بوچانی، جوانِ کُرد که عصیان میراث اوست، باید کاری بکند. نهصد نفر آنجا زندانی‌اند. بخش عمده آنها ایرانی هستند و تعدادی هم از عراق، سریلانکا، اندونزی، سوریه و... آمدند. بهروز اول سعی می‌کند با روزنامه‌نگاران به شکل غیر‌قانونی (داشتن تلفن همراه در آنجا ممنوع است) ارتباط برقرار کند و وضعیت اسفبار این زندان را برای‌شان توصیف کند. این اولین جرقه‌های تأثیرگذاری بوچانی است. اخباری به بیرون درز می‌کند و توجه سازمان‌های حقوق بشری جلب می‌شود و این مسئله به مرور موجب تغییراتی در روند زندگی زندانیان می‌شود؛ هرچند اندک و بسیار بطئی.
بوچانی یک حرکت مهم دیگر هم می‌کند؛ از تلفن غیر‌قانونی خود به شکل پنهانی به عنوان دوربین استفاده می‌کند و با ثبت تصاویری از آن وضعیت اسف‌بار و انتقال آن به دوست فیلم‌سازش آرش کمالی‌سروستانی فیلم مستندی با نام «چوکا، الان ساعت چنده؟» می‌سازد. فیلمی که در جشنواره‌های بسیاری از جمله فستیوال فیلم مهم لندن (BFI London Film Festival)، فستیوال فیلم سیدنی، فستیوال آدلاید، فستیوال گوتنبرگ و .... نمایش داده می‌شود. انتشار این فیلم و حضورش در جشنواره‌های مختلف حقایق دیگری از آن وضعیت هولناک آشکار می‌کند اما او هم‌چنان در مانوس گرفتار است.

بوچانی در این سال‌ها کار مهم دیگری هم انجام داد او در همکاری با رسانه‌های استرالیایی دست به نوشتن تعداد زیادی مقاله زد. مطالبی که اغلب‌شان توسط «گاردینِ» استرالیا منتشر شد. اخیرا صد عنوان از آنها را در قالب یک کتاب حدودا هفتصد‌صفحه‌ای به دست انتشارات «پلاتو پرس» (Pluto Press) سپرده است. «پلاتو پرس» بیشتر به‌واسطه انتشار متون آکادمیک شهرت دارد. این مقاله‌ها برای بوچانی بسیار مهم‌اند. او توضیح می‌دهد: «این مقاله‌های تحلیلی مهم‌ترین کاری بود که تا امروز من درباره آن وضعیت اسفبار انجام دادم. من تحقیق کردم و قصه تمام کسانی را که در مانوس درگذشتند، در این مقاله‌ها روایت کردم و به بسیاری از اتفاقاتی که در آنجا رخ داد در دل این مقالات پرداخته شده است».
بوچانی اما با تمام سختی‌هایی که به‌عنوان زندانی از سر می‌گذراند، سودای دیگری هم دارد؛ نوشتن یک اثر ادبی یا شاید رمان. نوشتن با این میزان از مشقت با هدف انتشار اثری ادبی که پرده از وضعیت غیر انسانی نهصد انسان گرفتار در مانوس بردارد، برای او یک پروسه پنج‌ساله بود. پاراگراف‌ها با اپلیکیشن «واتس‌آپ» به دوستی منتقل می‌شد و او در حین ترجمه‌کردن جملات به زبان انگلیسی سامانی هم به این بریده‌های روایی می‌داد. متن با همه پیچیدگی‌ها و سختی‌ها به انجام می‌رسد و اتفاقا متنی یکدست از آب درمی‌آید.

البته درباره رمان بودن یا رمان نبودنِ «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» بحث‌های مطرح است اما موضوع جالب دیدگاه خود بوچانی است که می‌گوید: «من اصلا نمی‌خواستم رمان بنویسم. این کتاب در ساحت ادبیات اتفاق افتاده، بخش‌های زیادی از این کتاب زمینه «رمان» دارد و من از تکنیک‌های نوشتنِ رمان استفاده کردم ولی هدف من نوشتن رمان نبود، هدف من افشای یک سیستم بوده است، من بیشتر دنبال یک تغییر بودم و آن تغییر در واقع بسته‌شدن کمپ مانوس بود. من اینجا مسئله اصلی‌ام خلق ادبیات نبود، بهره‌بردن از ساحت ادبیات به‌عنوان ابزار و به‌عنوان زبان بود. هدف دیگر هم شاید باقی‌ماندن و ثبت‌شدن آن وضعیتِ بخصوص در تاریخ است».
جایزه‌های ادبی هم که بوچانی دریافت کرد، اغلب در شاخه کتابِ غیرداستانی(Nonfiction) بودند. اما به هر جهت این یک متن روایی چندصد‌صفحه‌ای است که شخصیت‌هایی متعدد در موقعیت‌هایی خاص و دراماتیک دارد و میزان وفاداری به واقعیت هم در مرزی قرار دارد که آن را به «داستان» هم نزدیک می‌کند. به رغم موفقیت بوچانی در فضای ادبی استرالیا تلاش بسیاری شد تا این کتاب از حضور در جوایز ادبی این کشور دور بماند. در برخی رسانه‎ها نوشته شده جایزه ادبی نخست‌وزیری استرالیا را دریافت کرده است که خبری نادرست است.

درباره بوچانی و هیچ دوستی به جز کوهستان نداشتم | امیر بهاری

اینکه متنی تکه‌‌تکه از جانب نویسنده ارسال شود و نویسنده مثل هر انسان آزادی تسلط کافی بر متن نداشته باشد، یقینا بر کیفیت متن تأثیر می‌گذارد. کتاب به لحاظ لحن و نگارش یکدست از آب درآمده. بوچانی‌ هم با در‌نظر‌داشتن وضعیت خاص نگارش کتاب از ماحصل رضایت کامل دارد اما توضیحاتی درباره شکل نوشتن این کتاب که قاعدتا مطلوب هیچ نویسنده‌ای نیست- دارد که در نوع خود جالب است: «من فرصت این را نداشتم که ویرایش کنم. من برای امید می‌فرستادم و امید هم‌زمان با من مشغول ترجمه بود. به خاطر وضعیتی که در آن قرار داشتم متن، این‌گونه نوشته شد. یک نویسنده در شرایط عادی وقتی نوشت، اول رمان را تمام می‌کند، متن را رها می‌کند و بعد از چند هفته، چند ماه باز‌می‌گردد و مرور می‌کند و حذفیاتی انجام می‌دهد، چیزهایی اضافه می‌کند و این پروسه چندین بار تکرار می‌شود تا نویسنده به آنچه مطلوبش می‌داند، دست پیدا کند. بعد به تعدادی از دوستان و معتمدینش می‌دهد تا پیش از چاپ آن را بخوانند و آخرین ویرایش‌ها را هم روی متن انجام بدهد و... من که چنین امکانی نداشتم. شما در حین خلق اثر هنری امکان دارد دقیقا ندانید که به چه ماحصلی دست پیدا می‌کنید، تنها با یک چارچوب کلی شروع به نوشتن می‌کنید تا چیزی را که می‌خواهید در پروسه نوشتن پیدا کنید. چون شما دقیقا نمی‌دانید مثلا فصل دهم کتاب چه خواهد شد، امکان دارد مدام برگردید و متن را مرور و اصلاح کنید و به هر میزان که رضایت درونی شما جلب شود، برای خود زمان دارید. اما وضعیت من این‌گونه نبود. من هرچه به امید می‌دادم، بقیه‌اش را با آنچه در ذهن داشتم می‌نوشتم. دلیل هم داشت؛ ما می‌خواستیم این متن هرچه سریع‌تر منتشر بشود که بتواند تأثیرگذار باشد. اولویت ما این بود که خیلی سریع در آن وضعیت تغییری به وجود بیاوریم. تنها امکانی که من داشتم این بود که بعد از ترجمه یک بار دیگر هر فصل را بخوانم و نهایتا می‌توانستم بگویم فلان جمله را حذف کن یا این فعل را اصلاح کن. کار زیادی نمی‌شد انجام داد. من در پایان کار یک متن انگلیسی ویراستاری‌شده داشتم و یک متن فارسی نامنسجم...». امید توفیقیان با کمک مونس منصوبی و سجاد کبگانی بریده‌های بوچانی را از فارسی به انگلیسی ترجمه کردند.

سال 2018 «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» به زبان انگلیسی منتشر شد و توفیقاتی کسب کرد اما بیش از یک سال از انتشار این رمان گذشت تا بوچانی توانست از بندِ مانوس رها شود. در واقع بوچانی از همان هفته‌های اول گرفتار‌شدن در مانوس نوشتنِ روایتش را آغاز کرده بود، روایتی مستند از وضع موجود. اما آنچه متن پیش‌روی ما می‌گذارد، تمامِ واقعیت «مانوس» نیست. برای باز‌شدن این مسئله گریزی به نمایش «مانوس» می‌زنم که اواخر سال 1395 در تهران اجرا شد و بعد در چند کشور دیگر از جمله خود استرالیا روی صحنه رفت. این نمایش بر مبنای گفت‌وگوهایی با بهروز بوچانی شکل گرفت و در نهایت با همراهی خود بوچانی اشخاص دیگری هم به کارگردان معرفی شدند تا با کمک آنها روایت‌های دیگری هم از مانوس و کمپ «نائورو» به کار اضافه شود. نمایش «مانوس» به شیوه تئاتر مستند بر اساس متُد «تئاتر ورباتم» اجرا شد. بدین صورت که روایت‌های هشت پناه‌جویِ گرفتار در مانوس که به شکل مستند و از طریق مصاحبه گردآوری شده بود، کنار هم قرار گرفتند. نازنین سهامی‌زاده، کارگردان این نمایش که بیش از یک سال برای پژوهش و گردآوری اطلاعات وقت صرف کرده بود، در مصاحبه‌هایش درباره شیوه اجرا و وفاداری‌اش به کلامِ راویان گفته بود که حتا بعضا اشتباهات معنایی-کلامیِ زبان شخصیت‌ها هم حفظ شدند تا نمایش نزدیک‌ترین حالت به واقعیت را پیدا کنند. سهامی‌زاده توضیح داده بود که این بخشی از زیبایی‌شناسی تئاترِ ورباتم است. در نمایش «مانوس» صحنه مرگ رضا براتی در مانوس بسیار هولناک بود و این ماجرا از زبان بهروز بوچانی و دو شخصیت دیگر روایت می‌شود. رضا براتی در مانوس در واقع همان «غول مهربان» است که کتاب «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» با مرگ او به پایان می‌رسد. رضا براتی در خط مقدم مخالفان نبوده، در شب شورش، هنگام خروج از اتاقی گردنش با تیغ بریده می‌شود. براتی در حین جان‌دادن چندین بار گفته «دالگه...دالگه» یعنی «مادر...مادر». بوچانی به‌هیچ‌وجه به شیوه‌ خشنِ این قتل نمی‌‎پردازد.

در نمایش «مانوس» [یا به بیان صحیح‌تر در واقعیت] صحنه‌های پُرتنش دیگری هم بود از جمله صحنه‌ای که خود بهروز بوچانی به بالای درختی بلند می‌رود و تهدید به خودکشی می‌کند. صحنه تأثیرگذاری که با جزئیات از زبان بوچانی برای تولیدکنندگان نمایش روایت و توسط آنها هم با دقت اجرا شده بود. آن لحظه که بوچانی به روی درختی می‌رود و فریاد می‌زند برای من موسیقی بیاورید، من باید کمی موسیقی گوش کنم. صحنه بسیار جالبی در نمایش و واقعیت بوده است که بوچانی از اشاره به آن در رمانش خودداری کرده است. از این قبیل اتفاقاتِ دراماتیک که در مانوس رخ دادند، بسیارند که با هوشمندی در متن رمان به آنها پرداخته نمی‌شود.
بوچانی در رمانش شخصیتی منفعل را برای روایت انتخاب کرده است، ولی در‌عین‌حال جزئیاتی از زندگی خود او در این شخصیت نمود دارد. کُردِ جوان، پناه‌جوی شاعرپیشه‌ای که در اندونزی آن اتفاق‌ها برایش رخ داد و با آن مکافات به مانوس رسیده و در مانوس گرفتار شده است اما آن وجه عمل‌گرا و آنارشسیت بوچانی که با خبرنگاران به شکل پنهانی ارتباط داشته، از آن وضعیت اسفبار پنهانی مستند ساخته، به‌نوعی سخنگوی اعتراضات در مانوس بوده و مقاله و یادداشت‌های بسیاری درباره این وضعیت خاص تألیف کرده است، در شخصیت راوی نمودی ندارد. قهرمان داستان خودش را روباه شَل و ضعیفی توصیف می‌کند که حتا توان گرفتن حق مسلم خود در حد یک وعده غذا را هم ندارد. در صورتی که بوچانی از روز اولِ مانوس فعالیت‌هایی بسیاری برای بهبود وضعیت خودش و پناه‌جویان دیگر انجام داده است. بسیاری از وجوه شخصیت قهرمان داستان چندان شباهتی به خود بوچانی ندارد و اینجاست که اتفاقا آن وجه ادبی داستان نمود بیشتری پیدا می‌کند و متن به «رمان» نزدیک می‌شود. انگار که بوچانی تصمیم داشته که غلظت عاطفی وضعیت را کم کند تا تمرکز بر فاجعه در حال رخ‌دادن شکل منطقی پیدا کند و در‌عین‌حال منطقِ درونی روایتِ سردِ قهرمانش هم آسیب نبیند.

بهروز بوچانی خودش می‌گوید که ترکیبی از زبان سفرنامه‌نویسی، زبان روزنامه‌نگاری، زبان زندگی‌نامه‌نویسی و زبان شاعرانه را استفاده کرده است. از منظر فرمال مسیری که بوچانی رفته اتفاقا از تجربه روزنامه‌نگاری‌اش می‌آید. یعنی طبقه‌بندی اطلاعات بر اساس موضوع و روایت وقایع بر اساس نظم‌دهی به موضوعات. بوچانی در گفت‌وگویی گفت: «تاریخ بی‌اهمیت‌ترین چیز برای پناه‌جویان است.» می‌توان از تاریخ مهم‌ترین شاخص شکل‌دهنده‌اش یعنی زمان را مد نظر داشت و جمله را این‌گونه نوشت که «زمان بی‎اهمیت‌ترین چیز برای یک زندانی است». و این ارزش خطیِ زمان را در این بستر تقلیل می‌دهد و زمان در متن بوچانی شکل دیگری پیدا می‌کند. بخش عمده‌ متن روایت‌گر رویدادهای تکراری یک روز زندگی در مانوس است. مثلا یک بار مفصل به بحث سرویس بهداشتی و معضلات آن می‌پردازد، در فصلی دیگر به مسئله پیچیده و ناخوشاینده غذا‌خوردن در مانوس، در بخشی هم به دریافت داروهای لازم مثل قرص ضد مالاریا و موضوعات دیگر که ذیل آنها ماجراهایی روایت می‌شود.
ذهن شاعرانه کُردیِ بوچانی که مملو از خاطرات موسیقایی است، لحن خاصی به متن داده که اتفاقا تا حدود زیادی یکدست است و جاهایی که فرازهایی شاعرانه غلظت پیدا می‌کنند، کمی از زبان روزمره متن دور می‌شوند. این مسئله هم با نوع شخصیت‌پردازی و درگیری‌های ذهنی او که در لحظاتی شدت بیشتری پیدا می‌کند، منطقی به نظر می‌آید.

در موسیقی نت‌ها دو نوع مسیر دارند؛ یکی مسیر افقی است که در واقع مسیر کونترپوانتیک است و دیگری مسیر عمودی که موضوع هارمونی را وسط می‌کشد. کُرده‌ها با آن ساز اساطیری (تنبور) و آن موسیقی ناب کهن، یکی از هارمونی‌پذیرترین موسیقی‌ها را در سرزمین ایران دارند. آیین «نهصد نهصده» که قرن‌ها پیش برگزار می‌شد، در واقع آیینی بوده که چندصد نوازنده تنبور کنار یک دیگر می‌نشستند و به شکلی هموفونیک با هارمونی احتمالا عجیبی با هم هم‌نوازی می‌کردند. ارکستری که در هیچ بخش دیگری از ایران مشابهش ثبت نشده است. حرکتِ دورانی و تکراری این رتیم‌ها (گُرُووها) سال‌ها در فرهنگ کُردها جاری بوده و ذهن بوچانی هم از این مسئله مستثنا نیست و هارمونی تلخ و تکراری رمانش به این هارمونی کهن بی‌ارتباط نیست البته در ظرف دیگر و برای بیان محتوایی دیگر.
«هیچ دوستی به‌جز کوهستان» را در گونه داستان‌های مرتبط به زندان جای دادند و ستایش کردند. یکی از دلایل جذابیت این رمان تکرار عبث و بیهوده در یک چرخه باطل در زندان است. یعنی فرم داستان با محمل روایت هم‌خوانی دارد. آدم‌هایی که در یک وضعیت خاصِ پر تکرار گرفتار شدند. یعنی آن تکرار هارمونیک خلسه‌وار که در فرهنگ عارفانه کهن آن سرزمین مایه ستایش است، اینجا دستمایه کریه جلوه‌دادن زندگی است.

بوچانی در طول داستان هیچ‌گاه صحبت از آینده روشن نمی‌کند. یک جامعه کوچک نهصد‌نفری در یک جزیره زندانی شدند که همگی به سودای زندگی بهتر آمدند ولی راوی تأمل خاصی بر این موضوع ندارد و تنها آنچه را در داخل این جامعه در جریان است، روایت و تحلیل می‌کند؛ یک چرخه بسته و پوچ و از این منظر پایان تراژیک چندان سنخیتی با فضای ایجادشده ندارد. و وقتی راوی امیدی به آینده خوش‌تر ندارد، پس احتمالا آنچه بیرون از این زندان هم برقرار است، گفتمان چندان متفاوتی نیست.
بهروز بوچانی برای دریافت جایزه و سخنرانی با تلاش آدم‌های بسیاری از مانوس خارج شد و به نیوزلند رفت و نخواست که دیگر به «مانوس» بازگردد. بر اساس آنچه ساختار سیاسی حاکم بر جهان به‌عنوان قانون تعیین و تثبت کرده است، او با شکستن قانون در نیوزلند زندگی می‌کند. یک نویسنده خوش‌قریحه که از طریق پیامک با اپلیکیشن «واتس‌آپ» طی پنج سال با سختی متنی نوشته که مورد توجه بسیاری از جمله منتقدان ادبی رسانه‌های شاخص استرالیایی و انگلیسی قرار گرفته است، در نهایت ناگزیر است با قانون‌شکنی از وضعیت بسیار تأسفبار و غیر‌انسانی در «مانوس» رها شود.
بوچانی، جوان کُرد که روزی از ایلام به تهران آمده بود تا رؤیاهایش را دنبال کند، حالا در نیوزلند زندگی می‌کند، مورد توجه فضاهای آکادمیک است و خودش هم مشغول فعالیت‌هایی در دو جهت است؛ یکی وجه ادبی که بناست رها از مانوس ادامه پیدا کند و دیگر هم‌چنان متمرکز بر مانوس است که به تصور او به‌عنوان یکی از سویه‌های سیاه تاریخ معاصر باید «موضوع» باقی بماند. اما در نهایت کابوسِ مانوس و مانوس‌های دیگر که شاید کسی از آنها خبر ندارد برای ساکنان‌شان به‌عنوان تجربه‎ای مالیخولیایی باقی خواهد ماند و بهروز بوچانی فقط یکی از آنهاست.

................ هر روز با کتاب ...............

هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...