"سلوچ" مقنّی و کارگر است. همسرش "مرگان" زنی است میانسال که درخانه‌های اهالی کار می‌کند تا نانی به خانه بیاورد. پسر بزرگتر "عباس" که عاشق قمار است و دزدیدن پول برادر کوچکتر. "ابراو" ــ پسر کوچکترـ نوجوانی است گریزان از فقر خانواده که تن به هر کاری می‌دهد تا گرد فقر را از خانه دور کند. "هاجر" هم دختر مرگان و سلوچ است که حضوری شبح‌وار در خانه دارد.


 جای خالی سلوچ  | محمود دولت آبادی
جای خالی سلوچ .
محمود دولت‌آبادی. چاپ اول 1358.
 

جای خالی سلوچ دومین رمان دولت آبادی است. محل وقوع داستان، روستای زمینج است. روستایی کویری، با مردمی فقیر. شخصیت‌های اصلی داستان خانواده‌ی سلوچ هستند.  «سلوچ» مقنّی و کارگر است. همسرش «مرگان» زنی است میانسال که درخانه‌های اهالی کار می‌کند تا نانی به خانه بیاورد. پسر بزرگتر «عباس» که عاشق قمار است و دزدیدن پول برادر کوچکتر. «ابراو» ــ پسر کوچکترـ نوجوانی است گریزان از فقر خانواده که تن به هر کاری می‌دهد تا گرد فقر را از خانه دور کند. «هاجر» هم دختر مرگان و سلوچ است که حضوری شبح‌وار در خانه دارد.

با رفتن ناگهانی سلوچ از خانه، داستان آغاز می‌شود. مرگان مجبور می‌شود بار خانه را به تنهایی به دوش بکشد. خرده مالکان ده می‌خواهند زمینی بایر را از دست مردم فقیر ده در بیاورند و مرگان تنها کسی است که مخالفت می‌کند. در این گیر و دار «علی گناو» حمامی ده، که همسرش را زیر کتک علیل کرده، به خواستگاری هاجر می‌آید و او را با وعده‌ی کار برای عباس و ابراو، به خانه‌اش می‌برد.

عباس که به شترداری گمارده شده، برای مهار شتری مست، با او گلاویز می‌شود و به چاهی می‌افتد و مجبور می‌شود یک شب تا صبح را با مارهای چاه سر کند. وقتی او را می‌یابند موهای سرش همه سفید شده و نیروی جسمی و روحی‌اش را از دست داده و خانه‌نشین می‌شود. ابراو هم در این میان راننده تراکتور می‌شود و برای شخم زدن زمینی که مادرش مخالف است، با او گلاویز شده و درگیر می‌شود. مادر هم او را از خانه بیرون می‌کند. وقتی بالاخره زمستان سخت می‌گذرد و بهار می‌شود، برادر مرگان خبر می‌آورد که سلوچ را در معدنی دیده است. مرگان هم با ابراو، کوله‌بار سفر می‌بندد تا به معدن برود، اما صبح روز حرکت، سلوچ به خانه باز می‌گردد.

شخصیت‌پردازی‌ها «جای خالی سلوچ» بسیار قوی است. دولت آبادی حتی شخصیت‌های فرعی را هم خیلی خوب تصویر کرده است. نثر داستان آنقدر روان است که صفحه‌زدنهای هنگام خواندن هم به چشم نمی‌آید. اطلاعات به موقع به خواننده داده می‌شود و اتفاقات با وجود اینکه پی در پی می‌افتند، ولی زیادی به نظر نمی‌آیند. فضاسازی داستان به قدری قوی است که با خواندن دو صفحه‌ی اول کاملا موقعیت و حالات شخصیت‌ها در حیطه‌ی ادراک خواننده قرار می‌گیرد و به راحتی با آنها ارتباط برقرار می‌کند.

اما داستان فضایی سیاه دارد. در تمام برگ‌های کتاب می‌شود باد سرد کویر و خاک سیاه و سخت آن را احساس کرد. آدم‌های داستان از ابتدا در فقر و بدبختی دست و پا می‌زنند. در ابتدای داستان فکر می‌کنیم بدبختی این خانواده بخاطر رفتن سلوچ است. ولی با ورود بیشتر به داستان، در می‌یابیم که انگار بدبختی در هوای این شهر جاری است. تمام مردم بدبختند و این بدبختی، بیشتر از فقر گلویشان را فشار می‌دهد. بدبختی‌ای که خود مردم با دست خودشان، بوجود آورده‌اند.

مقدمه‌ی کتاب، اصرار دارد که زمینج نام روستایی واقعی در حوالی خراسان است، اما خواننده بعد از تمام کردن کتاب مدام از خود می‌پرسد این روستای عجیب و غریب کجای ایران است؟ این روستایی که با شهر در ارتباط است و در حالی‌که از مظاهر تمدن امروزی به دور نیست  حمام دارد و تراکتور برای شخم زدن زمین و خیلی چیزهای دیگر اما هیچ نشانه‌ای از خدا یا هر نماد ماوراءالطبیعه‌ای ندارد.

مردم روستا در مواجهه‌ی مداوم با بدبختی‌ها هستند، ولی هیچ وقت نمی‌بینیم کسی دعا بکند یا از خداوند درخواستی داشته باشد؟ پس تکیه این مردم به کجاست؟ چطور می‌شود بدون ریشه بزرگ شد و زندگی کرد و فقط وقتی کسی مرد آن هم درلباس یک شیاد لبی جنباند که یعنی داریم قرآن می‌خوانیم تا پولی از صاحب عزا بگیریم؟!

در کدام یک از روستاهای ایران حضور خدا اینگونه است؟ مگر نه اینکه خدای روستا باید نزدیک‌تر و شفاف‌تر از خدای شهر، باشد؟ این روستای عجیب در کدامین گوشه از خاک ایران بنا شده‌است؟! شاید بهتر است بگوئیم در کجای ذهن وهم‌آلود نویسنده بنا شده است؟

ذهن مرگان شخصیت اصلی داستان  هم در کل داستان، وهم آلود است. این فضای وهم‌آلود، اراده را از مرگان سلب می‌کند. انگار که او در تمام این مدت، در برابر بدبختی‌هایی که دیگران بر سر او و خانواده‌اش می‌آورند، در خواب راه می‌رود. بی مکان، بی‌زمان. پایان داستان هم به گونه‌ای وهم آلود است. به نحوی که خواننده نمی‌فهمد برگشتن سلوچ در واقعیت اتفاق افتاده یا مثل اتفاقات مشابه قبلی، فقط توهمی در ذهن مرگان است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...