آدم در شعر«نه گندم و نه سیب» فریب چه چیزی را خورد؟... مهربان است، خیلی. فکر میکردم اگر بروم و با او در مورد شعرهایش حرف بزنم و بداند که خبرنگارم چیزی نمیگوید. اما گفت: بپرسید ... قرار نیست ما از جوانها انتظار داشته باشیم همه علی معلم باشند. آنها بایستی شروع کنند و تمرین کنند. باید قواعد را یاد بگیرند. چارهای نیست. محتوا خودش در اثر تفکر و رشد پیش میآید....
رقیه کیه | برنا
مراسم یازدهمین کنگره شعر جوان است؛ خانه هنرمندان. در سالن نشستهایم و مراسم شروع شده است. محمدرضا عبد الملکیان، دبیر کنگره در حال سخنرانی است. مردی با موهای جو گندمی وارد میشود، مردی که دیگر این روزها تعداد موهای سفیدش را نمیداند. آرام بدون آنکه کسی متوجه حضورش شود، در ردیف اول مینشیند. قیصر امینپور است؛ مثل همیشه ساده و خسته و بیپیرایه! البته خستگی را از چشمهایش میشود فهمید...
او را که میبینم یاد سلمان هراتی میافتم، یاد سید حسن حسینی، یاد آن عکسی که هر سه نفرشان در قایق نشستهاند و با خنده به دوربین نگاه میکنند. یاد اینکه سلمان چه ناگهانی رفت و سید هم که تنهایش گذاشت و او هم که داشت مثل سلمان ناگهانی میرفت؛ اما خدا حفظش کرد. برای خانوادهاش، برای شعر این آب و خاک یا برای دلهای کوچک بچههای نسل من که قیصر شاعر نوجوانی و جوانیمان است؛ یا اصلا برای هر سهمان! نمیدانم. یاد سید حسن که از ازل ایل و تبارش همه عاشق بودند. و اینکه از آدمهای دوست داشتنی آن عکس تنها قیصر مانده.
برنامه در دو بخش اجرا میشود. در فرصتی که برای پذیرایی بین دو بخش برنامه گذاشتهاند به سراغش میروم. می دانم مصاحبه نمیکند، بچهها که از دور و برش پراکنده میشوند؛ روی صندلی تنها، رو به روی جمع شاعرانی که در حدود چهار قدمیاش نشستهاند، مینشیند و چای مینوشد. با اینکه میدانم قیصر امینپور مصاحبه نمیکند، میروم تا شاید چند دقیقه هم که شده با او گپی بزنم...
" دستور زبان عشق " را در دستم میگیرم و بعد از سلام و احوالپرسی میدهم تا برایم امضا کند. صفحهی اول که تصویر خودش است را ورق میزند تا در صفحهی بعدی امضا کند، میگویم پایین عکس خودتان لطفا! شروع میکند به نوشتن.
کنار صندلیاش زانو میزنم و مینشینم، میگویم: قیصر امینپور چرا اینقدر کم مصاحبه میکند؟
میگوید: "من اصلا مصاحبه نمیکنم! "
میگویم: میدانم. گفتم شاید یکبار کرده باشید و من نخوانده باشم. حالا چرا؟
میخندد و میگوید: "چون قیصر حرفی برای گفتن ندارد! "
می گویم: ولی در شعرهایش حرفهای زیاد برای گفتن دارد.
باز هم میخندد و میگوید: "خب حرفهایش را در شعرهایش میزند."
میگویم یک سوال در مورد شعرهایتان بپرسم؟ مهربان است، خیلی. فکر میکردم اگر بروم و با او در مورد شعرهایش حرف بزنم و بداند که خبرنگارم چیزی نمیگوید. اما گفت: "بپرسید."
گفتم: "شاید تعبیری که میکنم درست نباشد؛ اما نه گندم و نه سیب/ آدم فریب نام تو را خورد...
آدم در شعر«نه گندم و نه سیب» فریب چه چیزی را خورد؟ منظورتان جلوهی جمال خداوندی است؟"
میخندد و میگوید: "اتفاقا دست روی چیز خوبی گذاشتی! چیزی که گفتی جزئی از آن کلی است که من منظورم بود."
میپرسم: "و منظور شما؟"
"من به اسمای حسنای خداوند اشاره کردم."
کتاب را که حالا امضا شده از او میگیرم و تشکر میکنم. مراسم که تمام میشود میان ازدحام و شلوغی خروج آدمها از سالن، تک تک چهرها را نگاه میکنم تا او را پیدا کنم و سوال دیگری! بپرسم.
مدتی پیشتر وقتی از علی معلم پرسیده بودم چشم انداز شعر ایران را چگونه میبینید؛ با صراحت گفته بود: "بچههای این نسل از لحاظ فرم و وزن و ردیف و قافیه خوب شعر میگویند و قوی هستند، اما شعر این نسل محتوا ندارد. این نسل معنایی برای شعر سرودن ننیافته است(!) اگر به همین منوال پیش برویم به جایی نخواهیم رسید." در کل اصلا خوشبین نبود. خیلی برایم مهم بود تا نظر باقی آدمهایی را که در عرصه شعر سالهاست فعالیت میکنند، بدانم و قیصر به عنوان کسی که با شعر جوان زیاد سر و کار داشته، برای این سوال عالی بود.
از سالن که بیرون میآید با او همقدم میشوم و میگویم: "میتوانم سوال دیگری بپرسم؟" سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. سوالم را میپرسم، میگوید: "هزار اما و اگر دارد!"
نظر معلم را میگویم. میگوید: "نه، من اینجور فکر نمیکنم. البته ایشان نظرشان خوب است، صائب است، محترم است. خودشان هم همینطور. اما قرار نیست ما از جوانها انتظار داشته باشیم همه علی معلم باشند. آنها بایستی شروع کنند و تمرین کنند. باید قواعد را یاد بگیرند. چارهای نیست. محتوا خودش در اثر تفکر و رشد پیش میآید."
یکی میآید قیصر را برای گرفتن عکس با بچههای کنگره دعوت میکند. به من نگاه میکند یعنی باید بروم. میگویم: "تا سالن همراهتان میآیم."
ادامه میدهد: "بنا بر این محتوا را نمیشود یک روزه به کسی تزریق کرد."
دختر چهارده، پانزده سالهای میآید دستش را میگیرد، میگویم: "این همان آیه شماست؟"
سرش را به علامت تأیید تکان میدهد و میگوید: "این همان آیه ماست." و دنباله حرفش را میگیرد، "اگر میبینید در کنگره شعر جوان بحث بر سر فرم است، به خاطر این است که ما فرصت نمیکنیم به جوان بگوییم تو برو سیر و سلوکی را آغاز کن، بعد برنامه تربیتی برایش داشته باشیم. شایسته است هر کس خودش یک راه و روشی، مرادی و استادی برای خودش انتخاب کند و بر روی محتوای شعرش کار کند."
حالا با این پاسخ سوالهای دیگری برایم ایجاد میشود، اینکه اگر کسی اصلا دغدغه محتوا نداشته باشد، چه؟ اگر بچههای نسل من تنها در همین "فرم" در جا بزنند و هیچکس هم برای حرکت رو به جلو در زمینه محتوا کاری نکند، چه؟ اما دیگر به سالن رسیدهایم و مجالی برای گفتگو نیست، سریع میپرسم: "و بچههای امسال کنگره چطور بودند؟"
میگوید: "بد نبودند. حس میکنم در حال رشدند."
با او خدا حافظی میکنم. میرود روی صحنه و در کنار جمع میایستد و عکس یادگاری کنگره یازدهم هم انداخته میشود.
از خانه هنرمندان خارج میشوم، هوا تاریک شده و نسیم پاییزی خنکی پچ پچ برگ درختان باغ هنر را در فضا پخش میکند. در راه به شاعر جوانی فکر میکنم که وقتی رفت روی سن تا شعرش را بخواند، نگاهش را از قیصر دزدید و گفت: "حس عجیبی دارم. پیش از این خیلی دلم میخواست در محضر استاد امینپور باشم، اما حالا... کاش برای من همانقدر دست نیافتنی میماندند..." و به قیصر فکر میکنم که میگوید حرفی برای گفتن ندارد.
حالا که دارم آن لحظهها را ثبت میکنم شعری از " آینههای ناگهان " را با خودم زمزمه میکنم:
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است.
دست سرنوشت، خون درد را
با گِلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن، جدا کنم؟
دفتر مرا
دستِ درد می زند ورق
شعر تازهی مرا درد گفته است.
درد هم شنفته است.
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف من نیست.
درد، نام دیگر من است.
من چگونه خویش را صدا کنم؟!